به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
خب بالاخره رز هم اومد.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲۱ شهریور ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
پرده سوم. انیس


یکی ناله و فریاد های منو شنید و اومد بالای سرم. مرد قد بلندی بود که به نظرم اومد زورش هم زیاد باشه سبیل پرپشتی هم داشت که باعث میشد گنده تر بنظر بیاد! خم شد و زور زد تا چیزی که روم بود (حالا بنظرم میومد تیکه های هواپیما باشه!! ) رو بلند کنه ولی نتونست قدشو راست کرد و اطرافو از نظر گذروند و رو یه نقطه ثابت موند و داد زد آهاااای، آهااای پسر بیا اینجا. صدای پای پسره رو میشنیدم که داشت میدوید سمت ما. نزدیک تر که شد پرسید چی شده و در این موقع منو دید قبل از اینکه مرد بهش جواب بده اومد سمت من و از طرف دیگه تیکه ی هواپیما گرفت و با اون مرد بلند کردنش. درحالیکه داشتن اونور رو زمین میذاشتنش مرده اسم پسره رو پرسید اونم گفت اسمش رامبده. رامبد! اسم بامزه ای به نظرم اومد و فک کردم که کسی که اسمش رامبد باشه من یه پسر تپل قد کوتاه تصور میکنم نه یکی مثل ایشون که قد بلند بود! درحالیکه اونا مشغول بودن سعی کردم بلند شم اما پام به شدت درد میکرد و درد دستم هم شدید تر بود و باعث شد فک کنم شکسته!

دوباره اون مرد و رامبد اومدن سمت من و بلندم کردن. وقتی بلندم کردن لاشه ی هواپیما رو دیدم و تیکه هایی که اینور اونور افتاده بودن! خب پس حدسم درست بود. تو هواپیما بودم و هواپیما سقوط کرده بود! ولی... ولی خانوادم کجا بودن! تنها بودم؟ یا همراه خانوادم یا دوستام بودم؟ سردرگم بودم و فکرم هزار راه میرفت! حالا تو این اوضاع به کی میتونستم اعتماد کنم؟! از کی میتونستم کمک بخوام؟ به رامبد و اون مرد نگاه کردم میتونستم بهشون اعتماد کنم و کمک بخوام؟ از یه طرف هم درد پا و دستم کلافه ام کرده بود! احساس کردم دنیا داره رو سرم خراب میشه! خدایا آخه این چه وضعیه! نه عقلم درست کار میکنه نه پام نه دستم! خب یه بار میکشتی منو و تموم... نه ... باید قوی میموندم نباید ضعف نشون میدادم . تو همین فکرا بودم که منو زمین گذاشتن . گفتم خیلی ممنونم که کمکم کردید. اونا هم با لبخند جوابمو دادن و مرده شروع به بررسی پام کرد. منم لبخند زدم آره من قوی بودم و حالا با اینکه شرایطم خیلی بد بود قرار نبود مثل دخترای سوسول تسلیم شم و ناله کنم باید قوی میموندم و درست فکر میکردم.
-اسمت چیه؟
سوال مرد باعث شد از فکر بیام بیرون نفس عمیقی کشیدم و گفتم : انیس، ممنون بابت کمکتون.
-فک کنم پات شکسته.
-شما دکترید؟
-نه ولی یه چیزایی بلدم، باید فعلا پاتو ببندم.
-ممنون.
پای شکسته! فک میکنم حداقل یه ماه وقت میبرد تا خوب شه!
وقتی کارشون تموم شد خدافظی مختصری کردیم و اونا رفتن.

درحالیکه نشسته بودم دور و برم رو نگاه کردم. کلی زخمی اونجا بود و تیکه های هواپیما دور و بر افتاده بودن. جلوم آب بود که بنظرم اومد حتما اقیانوسه و پشتم با فاصله شاید صد ، دویست متری جنگل! قیافه کسایی که میدیدمو نگاه کردم هیچکدوم آشنا نبودن. همینجوری که داشتم نگاه میکردم با یه دختر جوون چشم تو چشم شدم. من نمیشناختمش اما از تغییر قیافش فهمیدم انگار اون منو میشناسه! سالم بود فقط پاش زخمی شده بود که سطحی بود و یه قسمت از سرش انگار باد کرده بود. پاشد و به طرفم اومد.
به دو متریم که رسید گفت: " سلام چطوری؟ راستش فک کردم مُردی خوشحالم که زنده میبینمت!"
خب اینجوری که حرف میزد انگار آشنا بودیم ولی نه خیلی چون اگه با یکی دوست باشی وقتی ببینی برخلاف فکرت زنده است بغلش میکنی و گریه میکنی!

- سلام. خوب نیستم ولی زنده ام!
-خوب میشی.
تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم شاید میتونست کمکم کنه!
- ببخشید من حافظه ام دچار مشکل شده نتونستم بشناسمت.
- من کنارت نشسته بودم تو هواپیما.
-اِ چه خوب! کسی همراه من بود؟ با کی بودم ؟
- هیچکی! تنها بودی!
نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد لااقل حالا نگران نبودم که خانوادم آسیب دیده باشن و فقط مشکلات خودم مونده بودن.
- خدا رو شکر. خیلی ممنونم خیلی.
-خواهش میکنم.
-میشه یه خلاصه بگی چی شده؟ ما کجا داشتیم میرفتیم و چرا اینجاییم؟
و دختره یه توضیح کوتاه داد بهم تموم که شد گفتم :" پس یه جزیره ناشناخته وسط اقیانوس... احیانا کسی سعی کرده تماس بگیره ؟ "
- آره من خواستم ولی گوشیم آنتن نمیده!
- هوم طبیعیه بالآخره وسط اقیانوسیم پس باید منتظر نیروهای امداد باشیم...
و سکوت کردیم بعد یکی دو دقیقه یادم افتاد اسمش رو نپرسیدم! و گفتم : راستی اسمت چیه؟
-نازی.
-منم انیسم.
-خوشوقتم.
و من لبخند زدم. خب اینجا منتظر میموندیم تا نیروهای کمکی از راه برسن!






۲۲ شهریور ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
نام کاربری: Nobody
پیام: ۴,۹۳۱
عضویت از: ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
پرده سوم - هادی

بعد از حدود نیم ساعت استراحت، به آرومی از جام بلند شدم. خستگی شدیدی توی تمام بدنم رخنه کرده بود. همه جای بدنم کوفته بود و درد می کرد. اما بی تفاوت به خستگی، راهم رو به سمت جنگل کج کردم. اصلا حواسم به آدم های اطرافم نبود. بیخیال به همشون بودم و برام اهمیتی نداشتن.
تو فکر اما بودم و همونطور که به سمت جنگل می رفتم، یکهو حس کردم که پام رو روی یک چیز نرمی گذاشتم. پایین رو نگاه کردم. دختر بچه چهار پنج ساله ای رو دیدم. پا روی دست کوچیکش گذاشته بودم. خیلی سریع پام رو از روی دستش برداشتم و به چهره اش خیره شدم. صورتی آرام و زیبا، معصومیت عجیب و دوست داشتنی بچگانه ای که میشد توی یه نگاه ببینیش. عروسکش توی دست چپش بود و اون عروسک کوچیک رو با دست های کوچیک خودش به آغوش کشیده بود. یه لحظه به خودم اومدم. من چرا اینطوری شده بودم!؟! چرا اینقدر به اطرافیانم، آدم هایی که با تمام وجود درد می کشیدن و نا امید بودن. درسته که من هم وضع بدی داشتم، اما نمیتونستم انقدر بی تفاوت باشم.
نشستم و انگشتم رو سمت بینی کوچک اون دختر بردم. میخواستم ببینم هنوزم زنده است یا نه؟!... گرمای کوچکی انگشتم رو نوازش داد. وقتی متوجه شده بودم که اون دختر کوچیک و زیبا زنده است، خیلی خوشحال شدم. انگار اون دخترک می تونست حداقل منو سرگرم کنه تا یکم راحت تر و با ذهن آسوده تری دنبال اما بگردم. دخترک رو بغل کردم و رفتم روی همون سنگی که بهش تکیه داده بودم، اینبار نشستم. محو چهره زیبا و قشنگ دخترک شده بودم. با خودم گفتم؛ شاید پدر مادر این دختر زنده نباشن. درست نیست که همونجا رهاش کنم. بهتره اونو هم دنبال خودم ببرم.
سر دختر رو روی شونه هام گذاشتم و به مسیر قبلیم ادامه دادم. کم کم صداها و شلوغی های اون جمع مسافر ها کم شد. دیگه صداشون رو نمیشنیدم. اروم به سمت جنگل رفتم که حس کردم دخترک بیدار شده و یا به هوش اومده. سریع روی زمین نشستم و روی پاهام گذاشتمش. چشم های معصوم و زیباش رو به آرومی باز کرد و منو دید. با صدای ظریف و دلنشینش گفت: «گشنمه!» خنده ام گرفت. چقدر دنیای بچه ها متفاوت از دنیای آدم بزرگ ها بود. بدون اینکه فکر کنه مامان یا باباش کجان بدون وقفه گفت گشنمه! از توی جیبم چندتا شکلات در آوردم و بهش دادم. شکلات ها رو توی دهنش گذاشت و اروم خورد. پرسید: «مامانم کو؟!» بهش گفتم عزیزم مامانت رو نمیدونم کجاست. روی زمین خوابیده بودی منم برداشتم آوردمت. نمیدونم مامانت کجاست. حالا با هم میگردیم پیداش میکنیم. با ظرافت خاص دخترانه گفت: «باشه!»
دستش رو گرفتم و آروم با هم راه افتادیم. همونطور که داشتیم قدم میزدیم، ازش پرسیدم: عمو اسمت چیه؟ جواب داد: هلیا! اسم عجیبی بود. تاحالا نشنیده بودم. اما اسمه قشنگی بود. پرسیدم: با مامانت فقط اومدی عمو؟ گفت: آره. اومده بودیم مسافرت. بابام آملیکاست. لحن کودکانه خوشگلش و دوست داشتنیش که نمی تونست آمریکا رو درست تلفظ کنه بیشتر از هرچی منو جذب کرد. دختر خیلی دوست داشتنی بود. باهم به راه ادامه دادیم.
یکم از پیاده رویمون گذشته بود که یکهو با یه صحنه عجیب مواجه شدم. دختری با موهای بلند و مشکی و گونه هایی که به شدت قرمز بودن. لباسش ترکیبی از لباس معمولی و جنگلی بود. سبز تیره با یه کمربند بزرگ. به محض اینکه من و هلیا رو دید با صورت اومد روی زمین! با سرعت رفتم سمتش تا ببینم حالش خوبه یا نه که...




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۳ شهریور ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
نام کاربری: H7091M
پیام: ۸,۹۹۴
عضویت از: ۱۴ شهریور ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- پدری گاوی یامال
- مسی ریوالدو ، رونالدینهو، پویول ، ژاوی، اینیستا، آلوز
- استقلال
- اسپانیا و فرانسه
- سامان قدوس
- گواردیولا ، فرگوسن ، کلوپ
- فرهاد مجیدی
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
پرده سوم- حسین

نتونستم کیوان رو پیدا کنم. خیلی عجیب بود، یعنی کجا میتونست رفته باشه
دیدم گشتن بی فایده است. بیخیال کیوان شدم. شروع کردم دوباره گوشیم رو چک کردم.
دیدم فایده ای نداره. طبق چیزهایی که تو کتابها خونده بودم و فیلمها دیده بودم، میدونستم میشه از کابین هواپیما با تیمهای امدادی ارتباط برقرار کرد. گفتم میرم اونجا و به راحتی فیلمها ارتباط برقرار میکنم و به شب نرسیده میان نجاتمون میدن.
رفتم سمت کابین ، تو مسیر رسیدن به کابین جنازه هایی که تو هواپیما بودن واقعا داشتند حالم رو بد میکردند... تحمل دیدن این وضع رو نداشتم
به سختی به کابین رسیدم... بعد کنار زدن جنازه خلبان و کمک خلبان به اون صحفه جلوشون خیره شدم.. اونجا بود که فهمیدم با اون چیزی که تو فیلمها دیدم و تو کتابها خوندم خیلی متفاوته اصلا بلد نبودم باید چیکار کنم، شروع کردم به الکی ور رفتن باهاش؛ تو بچگی هم همین بودم چیزی رو که بلد نبودم هم میرفتم سراغش، یا یاد میگرفتم یا کلا داغون میکردم اون چیز رو! البته باید دعا میکردم اینبار داغون نشه چون همیشه وقتی داغون میشد یه دونه دیگه میشد خرید اما اینبار اگه داغون میشد تنها راه ارتباطی با بیرون از بین میرفت.
در حال کار با دستگاه ها بودم که یهو دیدم یه مرد پا به سن گذاشته با سرعت داره میاد سمتم... ترسیدم یه جورایی ! واقعا رفتارش عجیب بود

-سلام دارم چیکار میکنی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
+دارم سعی میکنم با بیرون اینجا ارتباط برقرار کنم. باید یجوری کمک بخوایم.
-خراب نشده؟ روشن میشه؟
+هی قطع و وصل میشه. از اونور هم صدایی نمیاد
-میشه یه نگاهی بندازم؟ من مهندس برقم.
یه امیدی تو دلم ایجاد شد که شاید بتونه از پسش بربیاد سریع دستگاه رو دادم بهش
یکم باهاش کار کرد. نمیدونم نمایش بود یا واقعا بلد بود
-نه ایراد داره داره. جواب نمیده.
+لعنتی
انگار خیلی بد گفته بودم این جمله رو
یه جوری انگار ترسید
ادامه دادم
+امیدی داری؟
-مثل این که جایی که هستیم دور و ورش هیچ آنتنی نیست. تقویت کننده میخواد که باید بگردم ببینم میتونم از وسایل هواپیما یجوری بهش وصل کنم یا نه.
+من از این چیزهایی که میگی سردر نمیارم. چقدر احتمال داره درست بشه و بتونیم کمک خبر کنیم؟
-کم. اینجا کم.
+این که خیلی بده. راه دیگه ای نیست؟
-باید تقویت بشه. اگه بشه عالیه. اگر هم نه که نه دیگه. در ضمن هواپیما جعبه سیاه داره. اگه دم هواپیما باهامون تا جزیره اومده باشه و چیزیش نشده باشه پیدامون میکنن.
+امید داری؟
-آره. باید بریم دنبال دم هواپیما.
تو دلم گفتم دنبال چی بگردیم مرد حسابی، رو هوا ازمون جدا شد و معلوم نیست الان کجا باشه، اول باید دعا کنیم تو دریا نیافته باشه!!!گفتم:
+بهتر نیست اول وضعیت اینجا رو سر و سامون بدیم و به مصدوم ها برسیم و جنازه ها رو به جایی که تو چشم بقیه نباشه و نا امیدترشون نکنه منتقل کنیم؟
یکم با خودش فکر کرد بعد جواب داد:
-سر و سامون؟ دلت خوشه ها. مردم اینجا چه سر و سامونی قراره بگیرن؟
گفتم
+تو خوشت میاد بین این همه جنازه بشینی منتظر کمک؟
من که دوست ندارم
بازم یه جند ثانیه مکث کرد و گفت
-جنازه جنازه است. نه چیز بیشتر. فعلا که باید واستن تا کسی آشناشو پیدا کنه بفهمه مردم
چون اصلا از مرده و جنازه خوشم نمیومد گفتم
+تا الان زنده ها هم رو پیدا ردن هر کسی هم پیدا نشده یعنی مرده.
درسته که جنازه جنازه است؛ اما وقتی بمونه میشه دردسر. بوش حالت رو بد میکنه. من که طاقتش رو ندارم.
معلوم بود اصلا باهام موافق نیست اما جواب داد
-اوکی پس.
از پنچره کابین یه نفر رو صدا کرد و گفت
-هی آقا میخوایم جنازه ها رو سر و سامون بدیم. کمکمون میکنی؟
پسره با سر جواب مثبت داد و رفت که در وارد هواپیما بشه
رو کرد به من و ازم پرسید
-راستی تو اسمت چیه؟
+حسین و شما؟
-صادق
نمیدونم چرا ولی یهو گفتم
+جای مناسبی برای گفتنش نیست اما... خوشبختم
تو دلم خندم گرفته بود
جواب داد
-من هم همینطور
میدونستم علاقه ای به جمع کردن جنازه ها نداره
از حرفاش معلوم بود
بهش گفتم
+تو برو دنبال تقویت کننده بگرد. من و این آقا انجامش میدیم.
-اوکی.
پسره پشت در کابین رو به صندلی مسافر ها یا بهتر بگم الان دیگه شده بودن جنازه ها
وایساده بود
دیدم کیوانه که یه شلوارک پوشیده بود!
یعنی تو این وضعیت واقعا میتونست اینقدر ریلکس باشه!!




...
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

امیر (3)


- دیشب به سیل اشک...

صدای کشیده شدن قلمش روی ورقه گلاسه ای که دستش بود، منو به اون سمت کشیده بود. غرق تو فکر به نظر می رسید.

- دیشب به سیل اشک...

هی همین تیکه رو می گفت و می نوشت. گاهی دستی به ریش بلندش می کشید و فکر می کرد.

- رهِ خواب می زدم...

یهو انگار که کشف بزرگی کرده باشه، لبخندی زد و با سرعت به نوشتن ادامه داد.

- دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم... شاید که...

نوشت اما زود خط زد.

- نه، نه... دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم...

بی اختیار و با یه لحن سوال گونه گفتم: «خطی به یاد روی تو بر آب می زدم؟!» سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد. انگار تازه متوجه شده بود اونجا هستم. چند ثانیه همون طور خیره موند، انگار که موجود عجیب و غریبی دیده. بعد یهو حالت چهره ش تغییر کرد و لبخند، جای تعجب رو گرفت.

- خطی به یاد روی تو بر آب می زدم... صحیح است، همین صحیح است...

و با اشتیاق به نوشتن ادامه داد. لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بود، مثل سریالهای تاریخی. با ریش بلند و کلاهی که سرش بود، انگار واقعا از گذشته اومده بود. یا شاید من به گذشته رفته بودم، کی می دونست؟

- آقا... آقا...

چند بار صداش زدم تا دوباره متوجه من شد. باز همون طور نگاهم کرد انگار که بار اوله منو دیده.

- شما کی هستی؟ اینجا چی کار می کنی؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: «اهل کدام دیاری فرزند که چنین الکن و ناصواب سخن می گویی؟» یه لحظه خندم گرفت، اما انقدر نگاهش جدی بود که ترجیح دادم سریع خندمو جمعش کنم.

- اهل تهرانم.
- طهران؟ کدام دیار است که مردمان نااهلش بر سر زبان پارسی چنین آورده اند؟

با شوخ طبعی گفتم: «البته تهران با ط دو نقطه است. قدیما اونطوری بوده». دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد. چند لحظه بعد انگار که کلا از من ناامید شده باشه، دوباره شروع به نوشتن کرد.

- خطی به یاد روی تو بر آب می زدم...

سرشو بالا آورد و نگاه تحسین آمیزی به من انداخت، انگار که واقعا خودم این مصراع رو بداهه گفته بودم! به هر حال به نظر نمی اومد باهاش به جایی برسم. فقط دوست داشتم بدونم کیه. سعی کردم خیلی ادبی حرف بزنم.

- بزرگوار، شما را در دیارتان چه می نامند؟

بدون اونکه سرش رو بالا بیاره جواب داد: «محمد»؛ زیر لب صلواتی فرستاد و به کارش ادامه داد. همون طور که آقوی همساده که پای شکسته شو بسته بودم، روی دوشم خوابیده بود، راه افتادم تا ازش جدا بشم. صدای دلنشین کشیده شدن قلمش روی کاغذ همچنان به گوش می رسید.

- خطی به یاد روی تو بر آب می زدم...

* * *

ساعتها بود که داشتم راه می رفتم، اما بی حاصل. انگار جنگل بینهایت بود. توی فیلما دیده بودم که میشه توی جنگل گم شد، اما همیشه به نظرم مسخره می اومد. ولی اگه این جنگل واقعا اونقدر بزرگ بود چی؟ یه چیزی مثل جنگل آمازون؟ ترس برم داشت. ممکن بود هیچ وقت نتونم ازش برم بیرون. اما بهترین شانسم این بود که تو خط مستقیم حرکت کنم. یه نگاه به خورشید انداختم و سعی کردم همچنان به سمت شمال برم. نمی دونم چرا، شمال همیشه حس بهتری می داد.

همش تو فکر بقیه بودم. سجاد، هانیه، مابقی مسافرا. اگه من زنده موندم باید یه سری دیگه هم زنده مونده باشن. به هر حال تا از این جنگل بیرون نمی رفتم کاری نمی شد کرد. اگه به ساحل می رسیدم، می تونستم جزیره رو دور بزنم و کسی رو پیدا کنم. اما اینطوری نه. خسته شده بودم. آقوی همساده وزنی نداشت اما ساعتها بود داشتم حملش می کردم. همچنان خواب بود. آروم نشستم روی زمین. سعی کردم خوب فکر کنم. من باهوش ترین آدمی بودم که وجود داشت، همیشه می تونستم راه حلی پیدا کنم.

اول فکر کردم شاید کسی بیاد نجاتمون، اما انقدر خوب لاست یادم بود که فکر کنم شاید کسی نیاد. تو اتفاقات واقعی هم اغلب عده زیادی از گمشده ها هیچ وقت پیدا نمی شدن. کسی چه می دونست، شاید اونها هم مثل ما یه جایی زنده بودن. شاید... شاید الان ما هم برای بقیه مرده به حساب بیایم... یه لحظه یاد مادرم افتادم، قلبم تیر کشید. نمی تونست تنها دووم بیاره. باید یه کاری می کردم. بی اختیار دستمو بردم توی جیبم و گوشیمو در آوردم. می دونستم فکر احمقانه ایه. وسط اون جنگل... حتی تو پیشرفته ترین کشورا هم آنتنی وجود نداشت، چه برسه توی این ناکجا آباد. باطری لعنتی گوشی قدیمیم هم که زود خالی می شد، 1 درصد بیشتر شارژ نداشت.

یهو یاد نوجوونیم افتادم. وقتی 17 سالم بود و تو زیرزمین خونه برا کنکور درس می خوندم. کامپیوترم رو جمع کرده بودم و توی کارتون بود. گاهی کیبوردش رو در می آوردم و الکی دکمه هاشو می زدم و تصور می کردم که دارن کاری انجام میدن. حتی همون خیال مسخره هم بهم حس خوبی می داد! لبخند زدم. قفل گوشی رو باز کردم و شماره مادرم رو گرفتم. صفحه تماس سریع بسته نشد، عجیب بود. آنتن که نبود، باید سریع صفحه بسته می شد؛ اما نشد. بی اختیار گوشی رو گرفتم کنار گوشم. صدای یه زنگ کوتاه و بعد جواب دادن گوشی اومد.

- سعید جان؟ مادر...

صدای مضطرب و وحشتزده مادرم بود. احتمالا وقتی بیشتر از چند کلمه نداشتم. بی اراده خدا این کلماتو به زبونم جاری کرد.

- مامان ما زنده ایم. گم شدیم. داریم سعی می کنیم برگردیم. نگران نباش...

گوشی لعنتی خاموش شد. اما انگار یه وزنی به اندازه همه دنیا از روی شونه م برداشته شده بود. مهمترین نگرانیم از بین رفته بود. حالا مادرم امیدی داشت که بتونه زنده نگهش داره. سرمو بالا بردم و نگاهی به آسمون کردم. معجزه بود؟ نمی دونم. چیزی نداشتم بگم. خدا خودش می شنید بی اینکه چیزی بگم، وقتایی که با لبخند به آسمون خیره می شدم. از جام بلند شدم، انگار نه انگار که اونقدر خسته بودم. باید از این جنگل لعنتی می رفتم بیرون.

سه ساعت بعد، بالاخره جنگل تموم شد. رسیدم به ساحل. سریع به اطرافم نگاه کردم، کسی اون اطراف نبود. اما بار بعدی که با دقت بیشتر نگاه کردم، یه چیزی لبه آب تکون می خورد. آقوی همساده که تازه بیدار شده بود، باز داشت می خندید.

- کاکو یعنی تو این مسیر ناهموارو که راه می رفتیا، تک تک استخونام خُرد خُرد شدا. قاه قاه قاه قاه...

بی اختیار دویدم به سمت آب. آره درست حدس زده بودم. جنازه یه آدم بود؛ یه مرد که به صورت روی شن های ساحل افتاده بود و رفتن و اومدن آب کمی جابجاش می کرد. به سختی برش گردوندم، اما چیزی نمونده بود از تعجب شاخ در بیارم. دیگه شک نداشتم یا مردم، یا دیوونه شدم. لباسشو زدم بالا، مطابق انتظارم جای کلی بریدگی روی تنش بود. کنارش نشستم. مثل آدمایی که دیگه خل شدنشون رو باور کردن، به آخر دریا خیره شدم.

دکتر کهنمویی، استاد مایکل، آقوی همساده وسط جزیره، اون مرد عجیب... دوباره برگشتم و نگاهی به جنازه انداختم. اما از ناکجا می دونستم زنده س. توی این دنیای عجیب و غریب، فقط همین یه نفر کم بود: جان اسنو!






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
پرده چهارم: ماجراجویی


آغاز یک ماجراجویی...


در این پرده، شخصیت ها در عین حال که هنوز نیم نگاهی به عملیات نجات دارن، کم کم وارد ماجراجویی هایی توی جزیره میشن.

توصیه می کنم تو این بخش اگر دوست دارید، هر چند نفر با هم مرتبط بشید و داستانهای تیمی بنویسید و ماجراجویی تون رو پیش ببرید.

تا آخر هفته برای نوشتن این پرده وقت دارید.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۴ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

امیر (4)


در حالی که همچنان شوکه بودم، سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. یه چیزی درست نبود؛ اما هرچی که بود، باید این وضعیت رو می پذیرفتم. ظاهرا توی این جزیره – یا هر جایی که من واقعا توش بودم – همه چیز ممکن بود! به سمت جان برگشتم که بیهوش روی شنها افتاده بودم. سعی کردم تکونش بدم، بالاخره بعد از چند تا چک توی صورت و چند تا مشت توی سینه ش، به هوش اومد و به سختی شروع به نفس کشیدن کرد و در همون حال، با حالتی بهت زده به من خیره شده بود.

چند لحظه بعد که بالاخره تونست درست نفس بکشه، با شگفتی و خوشحالی همزمان گفت: «پدر...». دیگه رسماً داشتم شاخ در می آوردم. در حالی که دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم: «جااان؟!» به سختی از روی زمین بلند شد و در حالی که با اشتیاق به من نگاه می کرد، بازوهامو با دستاش گرفت.

- بالاخره پیداتون کردم... می دونستم...

دیگه میزان عجیب و غریب بودن اوضاع، داشت از ظرفیت فانتزی وحشتناک زیاد من هم فراتر می رفت. پا شدم کمی ازش فاصله گرفتم.

- حالت خوبه؟ چی میگی؟!

به زحمت سعی کرد بایسته اما نتونست. همون طوری که روی زمین نشسته بود، انگار که اصلا حرفای منو نمی شنید، ادامه داد: «خیلی خوب شد که پیداتون کردم. اوضاع واقعا خوب نیست. توی این... آره امروز میشه 32 روز... توی این مدت که ناپدید شده بودین، خیلی اتفاقا افتاده. باید زودتر برگردیم...» بلافاصله سرشو چرخوند و نگاهی به اطراف انداخت. به نظر از نشناختن محیط اطرافش شگفت زده شده بود.

- این باید دریای باریک باشه، درسته؟ فکر نمی کنم زیاد ازش فاصله گرفته باشم...

دیگه داشتم عصبانی می شدم. رفتم جلوش نشستم، شونه هاشو گرفتم و با عصبانیت تکونش دادم.

- میشه بگی چی داری میگی؟ من اصلاً از حرفات سر در نمیارم.

انگار تازه صدای منو شنیده بود. جای خوشحالی توی چهره ش رو نگرانی گرفت.

- یعنی... چیزی یادتون نمیاد؟

با بی حوصلگی جواب دادم: «چی رو باید یادم بیاد؟» به نظر می اومد که هر لحظه نگران تر میشه.

- اینکه چه اتفاقی افتاد... ویسریس، دنریس... شخصاً رفتین دنبالشون اما خودتون هم ناپدید شدین...

لحنش انقدر جدی بود که نمی شد باور کرد راست نمیگه. اما نمی فهمیدم اطرافم چی می گذره. همه این شخصیتهای خیالی داشتن یکی یکی واقعی می شدن. سعی کردم از مقاومت الکی دست بردارم.

- نه یادم نمیاد.

انگار تازه یاد چیزی افتاده باشه پرسید: «حالتون خوبه؟» نگاه بی تفاوتی بهش کردم و گفتم: «ظاهراً که نه».

- یعنی حافظه تون دچار مشکل شده؟ چیزی رو به خاطر نمیارین؟
- فکر می کنم کلاً مغزم دچار مشکل شده!
- یعنی یادتون نمیاد اصلاً کی هستین؟
- اسمم امیره. اینو دیگه مطمئنم.

با تعجب و نگرانی توامان بهش خیره شد.

- امیر؟!

سرمو به نشانه تایید تکون دادم. به نظر خیلی ناراحت می رسید.

- نه اسم شما این نیست.

بی تفاوت پرسیدم: «پس اسمم چیه؟» یه حالت رسمی و مودبانه به خودش گرفت و سعی کرد درست بشینه.

- ریگار اول، از خاندان تارگرین، پادشاه اندال ها و انسانهای نخستین، لرد هفت اقلیم و حافظ سرزمین.

خیلی شگفت زده نشدم. وقتی بهم گفت پدر یه چیزایی حدس زده بودم.

- عجب... آخه اصلاً به من میاد پدر تو باشم؟ ما تقریباً همسنیم.

نگاهش طوری بود که انگار با یه دیوانه حرف می زنه.

- اما... تازگی 52 امین سالگرد نامگذاریتون رو جشن گرفتیم.

52؟ این یکی دیگه قابل تحمل نبود. نکنه واقعا... بی اختیار بلند شدم و کمی توی دریا رفتم تا بتونم قیافه خودمو ببینم. خیالم راحت شد. هنوز شبیه خودم بودم. اما اون چطوری منو یه آدم 52 ساله می دید؟! ناگزیر سعی کردم با داستانش همراهی کنم.

- به نظر میاد حافظه م دچار مشکل شده. میشه از اول بگی داستان چی بوده؟
- شما پسر شاه اریس کبیر بودید. حدوداً 20 سالتون بود که به تخت نشستید. همزمان شدن جشن تاجگذاری و سالگرد تولدتون از نظر مردم یه نشونه خوب بود. کمتر از یکسال بعد ازدواج کردید و من به دنیا اومدم.
- یعنی... جشن تولد اخیرم در حقیقت 32 امین سالگرد پادشاهیمم بوده؟

سرش رو به نشانه موافقت تکون داد.

- یعنی 32 سال شاه بودم و حالا 32 روزه که ناپدید شدم؟
- درسته.

شبیه یه شوخی بی مزه به نظر می رسید. 32 سال و 32 روز؟ درست به اندازه سن واقعیم... نکنه...

- حدوداً شش ماه پیش، برادر و خواهرتون ناپدید شدن. شما به لنیسترها مشکوک بودی، اما چیزی دستگیرمون نشد. در نهایت جاسوس ها گفتن که اونا رو تو اسوس دیدن. این بود که علی رغم مخالفت همه، تصمیم گرفتین خودتون شخصاً به دنبالشون برین. اما هیچ وقت به اسوس نرسیدین. تا اینکه تصمیم گرفتم خودم بیام دنبالتون اما کشتیم دچار طوفان شد...

نگاهی به اطرافش انداخت. به نظر می اومد هیچ ایده ای نداره کجاس.

- کجا هستیم؟ اینجا یکی از شهرهای آزاده؟
- نمی دونم.
- پس شما این همه مدت اینجا بودین... مادر چیزی نمونده بود که از ناراحتی بمیره...

مادر... همون قدر که طعنه آمیز و مسخره بود، اما حس خوبی بهم داد. بی اختیار گفتم: «لیانا...» جان لبخندی زد.

- خوشحالم که به یاد دارینش. پس نباید مشکل جدی داشته باشین. باید هرچه سریعتر برگردیم. بدون شاه و حالا ولیعهد، معلوم نیست چه اتفاقاتی بیافته.

ولیعهد؟ خب منطقی بود. اگر من شاه بودم جان هم باید ولیعهد می بود. انگار باورم شده بود که همه چیز واقعیه.

- از ویسریس و دنریس خبری نشد؟

با ناراحتی سرشو تکون داد: «نه».

- حالا باید چی کار کنیم؟

به زحمت تلاش کرد تا بایسته.

- باید راهی برای رفتن از اینجا پیدا کنیم...

* * *

شاید 4-5 ساعت می شد که داشتیم توی جنگل حرکت می کردیم. اما همه چیز یکسان بود. فقط درخت و بوته و علف. هیچ چیز شاخصی نبود که بشه ازش فهمید به کدوم سمت باید رفت. اما بالاخره به یه حفره متفاوت رسیدیم. عجیب ترین چیز در مورد این حفره این بود که زیاد از حد منظم بود، یه نیمکره کامل داخل زمین به قطر حدوداً 5-6 متر. انگار که یه نفر با یه قاشق غول پیکر – از اونا که باش اسکوپ بستنی بر می دارن – یه تیکه از خاک رو برداشته بود. یه لحظه یه غول بزرگ رو تصور کردم که داره با قاشق جزیره رو می خوره، چیزی شبیه بلایی که خودم سر ظرف بستنی می آوردم! چقدر ذهن فانتزیمو دوست داشتم، تو هر شرایطی شوخی های بامزه شو داشت! جان بدون معطلی پرید توی گودال.

- چی کار می کنی؟
- یه چیزی توجهمو به خودش جلب کرد.

کنجکاوانه به سمت نقطه وسط گودال حرکت کرد، اما به اواسطش که رسید، زمین زیر پاش کمی جابجا شد. احساس کردم پاش داره تو زمین فرو میره. انگار وسط گودال چیزی شبیه باتلاق بود. با وحشت صداش کردم: «جان... مراقب باش». اما دیر شده بود. سعی کرد پاشو تکون بده اما نمی تونست، انگار که زمین به پاش چسبیده بود. بی اختیار توی گودال پریدم، نمی دونم چرا جو پدرانه منو گرفته بود! نزدیکش رفتم تا دستشو بگیرم و بیرون بکشمش، اما زمین زیر پای منم با اینکه تا وسط گودال فاصله داشتم، همون طوری شد. هر دو آروم داشتیم توی زمین کشیده می شدیم.

همیشه تو خاطرم بدترین مرگ رو فرو رفتن تو باتلاق می دونستم، و انگار قرار بود همیشه بدترین ترست سرت بیاد. هر دو می دونستیم که کاری نمیشه کرد، پس تلاش الکی نکردیم.

- خوشحالم که لااقل پیداتون کردم. حالا با خیال راحت می تونم بمیرم. گرچه نمی دونم به مادر چی خواهد گذشت...
- لیانا...

این آخرین کلمه ای بود که می تونستم بگم. چند لحظه بعد، کامل توی باتلاق فرو رفته بودیم.

* * *

سرم به شدت درد می کرد. اینو قبل از هر چیز دیگه حس کردم. تا لحظات طولانی که تونستم چشمم رو باز کنم، و آسمون بالای سرم رو از لای شاخ و برگ درختا ببینم، همچنان سردرد وحشتناکی داشتم. کلی طول کشید تا بتونم بدنم رو حرکت بدم یا حتی سرمو بچرخونم. بلافاصله اطرافم دنبال جان گشتم، اما اثری ازش نبود. چیزی که توجهم رو جلب کرد، نیمکره غول پیکری بود که کنارم قرار داشت. یه تپه خاکی بزرگ، تقریبا درست اندازه گودالی که توش فرو رفته بودیم. بازم نمی فهمیدم اوضاع از چه قراره. اما احساس کردم صدایی از دور میاد.

حدود نیم ساعت جلوتر، به زحمت از لابلای شاخ و برگهای درخت بیرون اومدم. لاشه هواپیما از خیلی دورتر هم قابل تشخیص بود. جلوتر که رسیدم، متوجه شدم قسمت عقبی هواپیماس که ظاهرا کنده شده. با دقت و احتیاط از جایی که هواپیما دو قسمت شده بود، وارد شدم. صندلی ها اغلب شکسته بودن، خورده شیشه و تکه های فلز و سیم و ... همه چیز در هم ریخته بود. اما خوشبختانه جنازه ای اونجا نبود. برگشتم و از هواپیما خارج شدم. هنوز فکرم پیش جان بود. یعنی چه بلایی سرش اومده بود؟!
به هر حال، به نظر می اومد بالاخره بقیه رو پیدا کرده بودم. اما بازم همون حس رو داشتم؛ یه چیزی درست نبود...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۴ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
نام کاربری: Elfusius
پیام: ۷
عضویت از: ۵ شهریور ۱۳۹۵
از: تهران
طرفدار:
- پرسپولیس
- یوونتوس
- علی کریمی
گروه:
- کاربران عضو
پرده چهارم – یزدان


راستی کیفم کجا بود؟

* * *


کار جنازه ها تقریبا تموم شده بود. وقتی برگشتم دیدم رامبد کارشو خیلی خوب انجام داده. زخمی ها خیلی زیاد نبودن، اکثرا هم تو شوک سقوط بودن و حال فیزیکیشون خوب بود. وقتی به جمعیت رسیدیم سجاد از من جدا شد و به سمت زنی که گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد رفت. فکر کنم همسرش بود. دور و برمو نگاه کردم و داشتم تو ذهنم برنامه ریزی های کارمو می کردم. نگاهم به رامبد افتاد که داشت با زن جوانی صحبت میکرد، تا چشمم بهش افتاد اون هم منو نگاه کرد و با دست به سمت من اشاره کرد و به اون زن جوان چیزی گفت. زن جوان هم به من نگاهی کردو به سمتم اومد. حالش خوب به نظر میرسید. به نظر، فیزیکِ سالم و سرحالی هم داشت. عجیب بود که یه زن بعد اون سقوط لعنتی، هم حالش خوب بود و هم روحیه خوبی داشت.
به سمتم اومد و دستشو دراز کرد و گفت: سلام رها هستم. یزدان شمایید؟
باهاش دست دادمو گفتم: آره، شما خوبید؟
- اره خوبم چیزیم نشده بعد به گوشه ای نگاه کرد و گفت پدرو و خواهرم هم خوبن. بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت کمکی از دستم بر میاد؟
کمی تأمل کردم، داشتم برای خودم اولویت بندی می کردم ، اول کیفم، بعد کارم، بعد بقیه. ولی شاید فعلا نوبت بقیه بود، نمی دونم حسم چی بود یا اسمشو چی باید میزاشتم. ولی تا حالا تو عمرم انقدر دل رحم نبودم حتی تو شرایطی خیلی بدتر از این که تقریبا برام عادی شده بود، ولی انگار این دفعه فرق داشت. نمیدونم چه فرقی ولی انگار فرق داشت. با صدای؛ "ببخشید با شما بودم" به خودم اومدم دیدم دختره داره صدام میکنه.
- ببخشید با شما بودم. گفتم کمکی از دستم بر میاد؟
گفتم: اِ اِ اِ اِ ببین باید اول یجا کمپ بزنیم. جنگل جای امنی نیست مخصوصا شب پس بهترین کار اینه که بریم به سمت ساحل. گفت پس باید مردمو ببریم سمت ساحل؟ با سر حرفشو تایید کردمو و بعد رامبد و سجادو صداشون کردم و شروع کردیم به برنامه ریزی. قرار شد رامبد مردم رو به سمت ساحل ببره و سجاد و رها مشغول گشتن هواپیما بشن و وسایلی که به دردمون میخوره رو ببرن ساحل. منم قرار شد اطرافو بگردم که کسی دور از هواپیما و دور از دید نیافتاده باشه – ولی راستشو بخواین این بهونه بود که دنبال کیفم بگردم – بچه ها داشتن ازم دور میشدن که رامبدو صدا کردم. برگشت. گفتم: رامبد کسی رو مجبور نکن، هر کی دوست نداشت با ما بیاد میتونه همین جا بمونه، فقط بهشون بگو که با ما باشن جاشون امن تره. رامبد سرشو به نشانه ی تایید حرفم تکون دادو رفت.

حالا وقت داشتم با خیال راحت دنبال کیفم بگردم.

نگاهی به اطرافم انداختم، همش شبیه هم بود برای همین به یه سمت رفتم. جنگل انبوهی بود و با تصوراتم خیلی فرق داشت، هرچی بیشتر میرفتمو میگشتم و کیفمو پیدا نمیکردم بیشتر به کمال وند فحش میدادم. تا مسافت زیادی اطراف هواپیما پر از چمدون شکسته و وسایل داغون و تیکه پاره ی هواپیما بود و این گشتنو برام سخت کرده بود. سطح جنگل هم خیلی ناهموار بود و خیلی انرژی ازم میگرفت. چند ساعتی گذشت کار من سخت تر و سخت تر میشد چون هم از کیفم دور بودم، هم از هواپیما، هم از کمپی که بچه ها کنار ساحل زده بودن و از همه مهتر اینکه خیلی گرسنه شده بودم.

به جایی رسیدم که 2-3 متری ارتفاع داشت و پایین اون رود خونه ی پهن ولی کم آبی جریان داشت. خستگی باعث شد که تصمیم به برگشت بگیریم و ادامه گشتنو به یه روز دیگه موکول کنم. سعی کردم محیط اطرافو به خاطر بسپرم برای همین با دقت شروع به نگاه کردن به اطراف کردم که پایین رودخونه ای که روبروم بود چیزی نظرمو جلب کرد. هوا گرگ و میش شده بود و من هم خیلی خسته بودم برای همین خوب نمیدیمش ولی به نظر یه آدم بود که کنار رودخونه با شکم روی زمین افتاده بود. در هر صورت حس کنجکاویم باعث شد پایین برم و از نزدیک اوضاع رو بررسی کنم. شرایط سختی بود در حال پایین رفتن زیر پام خالی شد و محکم روی همون دستم که تو سقوط ضرب دیده بود؛ زمین خوردم. واقعا درد شدیدی گرفت تازه یاد دستم افتادم رو زانو نشستم و در حالی که داشتم دستمو میمالیدم به اون آدمی که دَمَر روی زمین افتاده بود، نگاه کردم. موهای بلند و خاکیو و ژولیده ای داشت از جُثه اش هم به نظر میرسید دختره، به سختی بلند شدمو به سمتش رفتم و یک دستی برش گردوندم.

واااااااااای چقدر قیافش آشنا بود برام. یه دختر جوون بود که بیهوش شده بود و احتمالا از مسافرای هواپیما بود. ولی خیلی برام آشنا بود. در هر صورت نبضش نشون میداد که زندست و باید با خودم می بردمش. اطرافمو نگاهی کردم. چند متر پایین تر از رودخونه ارتفاع جایی که ازش افتادم کمتر میشد. پس دخترکِ بیهوش رو بلند کردمو پشتم گذاشتمو به طرف پایین رودخونه رفتم. خودم که خسته و گرسنه بودمو دستم هم دردش شدید شده بود حالا باید یه نفر دیگرو هم با خودم میکشیدم. خودمم باورم نمیشد که دارم انقدر به آدمها و محیط اطرافم اهمیت می دم. از لای شاخ و برگ انبوه جنگل به سختی قدم بر میداشتم و داشتم به سمت هواپیما بر میگشتم و تمام فکر و ذکرم کیفم بود. دیگه کم کم هوا تاریک شده بود تا اینکه هواپیما از لای درختا معلوم شد. نزدیک هواپیما که شدم، رها اولین نفری بود که منو دید و به سمتم دوید. منم وقتی مطمئن شدم که به هواپیما رسیدم و دیگه نای راه رفتن نداشتم. دو زانو زمین نشستمو دخترک بیهوش رو، روی زمین گذاشتم رها به سرعت به سمت دخترک دوید و گفت: زندست؟
نفس نفس زنان گفتم: آره
گفت:خودت زخمی شدی؟
نگاهی به دستم کردمو گفتم: نه فقط دستم درد میکنه که مال سقوطه
دوباره با هیجان گفت: کس دیگه ای رو پیدا نکردی؟ فقط همین بود؟
وقتی این حرفو زد تازه یادم افتاد که من به قصد پیدا کردن مسافرا وارد جنگل شده بودم و چه جالب که اتفاقی دست پُر برگشتم. خودمو جمع و جور کردمو گفتم: تا اونجا که من رفتمو و گشتمو برگشتم؛ نه، همین یه نفر بود. اینو گفتم و بلند شدمو گفتم: چیزی برای خوردن داریم؟
رها که مشغول برانداز دخترک بیهوش بود بلند شد و گفت: اره یه چیزایی پیدا کردیم، الان میارم. بعد به سمت هواپیما رفت. منم که خیلی خسته بودم داشتم به سمت هواپیما می رفتم که چشمم به دختری افتاد که توی هواپیما گیر کرده بود و منو رامبد بیرون آوردیمش. اسمش چی بود؟ آهان انیس. به سمتش رفتم و گفتم: ما داریم میریم سمت ساحل که کمپ بزنیم. جنگل شب جای خطرناکیه، شما با ما میاید؟
چند ثانیه ای با سکوت بهم نگاه کردو گفت: . . .

* * *

راستی کیفم کجا بود؟





اینجـا به روی همدگر لبخـند میزنند
شمشیر به پشت بسته و پند میزنند
امــا چـرا کـــه خـــود را به دیگــری
ترجــــیح می دهـند به الله و اکبری

۶ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
تنبل ها بنویسید داستانهاتون رو.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۱۳ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
شرمنده من دو هفته است که کلی درگیری دارم ولی آخر این هفته مینویسم انشالله




۱۳ مهر ۱۳۹۵
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۲۸,۷۰۸ بازدید
۴ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۴۹,۷۴۶ بازدید
۵ روز قبل
ali
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۶۹۰,۴۸۶ بازدید
۶ روز قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۶,۹۶۰ بازدید
۶ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۰۷ بازدید
۶ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۹۵ بازدید
۷ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۳,۷۹۵ بازدید
۸ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۸,۴۱۶ بازدید
۱۵ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۹,۹۰۶ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۲,۴۶۴ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۵۹۷ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۱۲۹ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۹۰ کاربر آنلاین است. (۲۱۰ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۹۰

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!