به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
این عنوان قفل شده است!
     
داستان گروهی [ سقوط به جزیره ]
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
این داستان ماجرای سفر گروهی عده ای مسافر ایرانی عازم آمریکاست که هواپیمایشان در مسیر دچار مشکل می شود و سر از مقصدی عجیب در می آورند...

قوانین داستان

دوستان یه سری قوانین رو باید در نگارش رعایت کنین:

۱- هر گونه اعمال خلاف شرع ممنوع است. به صرف اینکه شخصیتا مجازین هر چیزی نمی تونین بنویسین.
۲- هیچ کس نمی تونه شخصیتهای تحت کنترل دیگری رو بکشه اما می تونه به چالش های منطقی دعوتش کنه.
۳- نویسنده های مختلف می تونن با هم هماهنگ کنن و بخشی رو با هماهنگی هم در مورد شخصیت هاشون بنویسن.
4- هیچ کس نمی تونه دانش ازلی داشته باشه و چیزی بنویسه فراتر از اونکه شخصیتش در نقطه ای که در جزیره هست می تونه مشاهده کنه. مثلا کسی نمی تونه بگه اون ور جزیره چه خبره یا چه چیزها یا کسایی توشن. فقط به قدری که اگر خودش اونجا باشه می تونه مشاهده و ادراک کنه.
5- زبان نوشتار باید اول شخص باشه و هر تکه متن از دید یکی از شخصیت هاتون نوشته بشه. اسم فصل ها هم به نام همون شخصیت ثبت خواهد شد. مثلا: امیر (1)، امیر (2) و ... هر نویسنده مجازه از دید هر چند شخصیتی که داره بنویسه.
6- بعضی توانایی ها با توافق اکثریت، در انحصار بعضی شخصیت ها قرار می گیره. مثلا فقط دکتر کهنمویی می تونه با ترکیب کردن گیاها، دمنوش های مخصوص با قابلیت های خاص درست کنه.
7- نگارش متن باید با لحن عامیانه (غیر رسمی) اما با پرهیز از کلمات خیلی عامیانه باشه. نکات نگارشی، علائم نقطه گذاری، و فاصله یک خط خالی بین پاراگراف ها رو حتما رعایت کنید.

نکات ثابت داستان که همه موظفن در نوشته هاشون رعایت کنن:

1- داستان در زمان حال اتفاق می افته.
2- هواپیما روی اقیانوس آرام دچار مشکل میشه، اول موتور راست و بعد موتور چپ رو از دست میده و در نهایت فرود اضطراری سختی تو یه جزیره ناشناخته داره که منجر به کشته و زخمی شدن عده ای میشه.
3- در حین سقوط، مهماندارها و خلبان از بلندگو با مسافرا صحبت می کنن و بعد یکی از مسافرا دعا می خونه.
4- هواپیما در حین فرود به دو نیم میشه و هر نیمه ش در سمتی از جزیره قرار داره که افراد حاضر تو نیمه دیگه هیچ اطلاعی از سرنوشت اون و سرنشیناش ندارن.

شیوه تکمیل داستان:

داستان به صورت پرده به پرده پیش میره. در هر زمان موضوع اعلام میشه، مثلا: "نحوه ورود به جزیره پس از سقوط". نویسنده ها موظفن تو بازه زمانی که مشخص میشه، اون پرده از داستان رو از دید شخصیت(ها)شون بنویسن.








عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
شخصیت های داستان
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
شخصیت های داستان


کیاوش حسینی:

نام: صادق سعادت
ظاهر: شخصیت من قیافتا همین خودمم، ریش و سیبیل بلند، موهای پریشون و بی شونه. یه تتو SS عادی هم دارم.
شخصیت: مرموز، شخصیتی خاکستری که آدم ساده و نابلدی نیست و در عین حال همه چی بلد هم نیست.
توضیح: تنها اومده سفر و با هیچکس آشنا نیست.



سیدارتا:

من میخوام خواهرزاده غزاله باشم با نام سیدارتا که سیدا صدام کنن! 16 سالمه و با خاله در خدمت شما هستم. خاله منو با زور میبره سفر. دختر خوبیم ولی خیلی نق میزنم اما کم کم از سفر خوشم میاد. تو رسوندن کمک های اولیه هم میتونم پشتیبان باشم. ویلن و پیانو هم میزنم براتون باقلوا. همیشه هم سرم تو لپتابمه و اینور اونور search میکنم!



سجاد اسدی

نام: هادی علیخانی
ظاهر: یه آدم قد بلند و خوشتیپ موهای کوتاه ساده و مشکی و حدودا 20 ساله
شخصیت: یکم مغرور، اعتماد به نفس نسبتا خوب با یه سری نقطه ضعف های ه خاص



انیس گنج پور

نام: انیس رحیمی
ظاهر: قد ۱۶۴- لاغر نزدیک به متناسب - چشم و موی مشکی - لباسای ساده و اسپورت و راحت.
شخصیت: تودار و مرموز - کم حرف و دیر صمیمی میشه - رازداره - خوش اخلاقه ولی کوچکترین توهین به علایقش رو نمیپذیره و از کوره درمیره - یکم مغروره - جدی بنظر میاد - عاشق داستانای فانتزیه !



ریحانه قائم مقامی

نام: رز
فاميلى: خودشم نمى دونه!
ظاهر: هجده ساله ، لاغر، قد بلند، چشم و ابرو مشكى، يه قيافه معمولى با گونه هاى قرمز
شخصیت: رازدار، وفادار، صداى قشنگى داره و علاقه زيادي به آواز خوندن داره، هدف گيريشم خوبه با تيركمونش ميزنه تو كله كسايي ك ميان جزيره.
توضیح: قبل تر از سقوط هواپيماى داستان در جزيره بوده.



سعید ایمنی

نام: امیر حسین
ظاهر: قد و وزن معمولی. چهره خوشگل و جذاب و مقدار زیادی بیبی فیس. موهای پر پشت کوتاه که تعدادیش سفید شده.
اصلی ترین نکات شخصیتی: شخصیت بسیار محکم و قوی. اعتماد به نفس بالا. بسیار باهوش با توان رهبری بالا. با ذهن خلاق و رویاپرداز. جزئیات بیشتر رو تو جریان داستان بهش می پردازم.

شخصیت های جانبی: دکتر کهنمویی، استاد مایکل



سجاد ایمنی

نام: یزدان امینی یگانه
ظاهر: قد ۱۸۳، وزن ۸۵، موی کوتاه مشکی با یه سبیل پُر پشت که چند ساله همراهشه، سن ۳۳ سال، با یکی از دوستای ۱۰-۱۲ سالش که اتفاقا همکار هم هستن و خیلی صمیمی، زندگی میکنه به اسم مهدی
شغل: بعدا میگم
نکته ۱: چند سالی میشد که یزدان و مهدی دنبال پروازی بودن که از مختصات جغرافیایی ۱۳۳درجه شمال و ۹۱ درجه شرق رد بشه، که اتفاقا این پرواز از این مختصات رد میشد
نکته ۲: یزدان ۲تا بلیت خریده بود ولی در هواپیما تنها بود
نکته ۳: مهدی فقط تا فرودگاه همراه یزدان اومد و اونو بدرقه کرد
نکته ۴: مختصات جزیره: ۱۳۳ درجه شمال و ۹۱ درجه شرق



اشکان شعبانی

نام: سامان سلطانی
مشخصات ظاهری و درونی: پسری۲۰ساله🏃سنگی از جنس غرور😏خوش رو برای خوش خواهان .قدبلند وخوش چهره.مهربون.مرموز اما خوب ودلنشین😎کم حرف. کمی عصبی و زود رنج😕🤔 پایه ی رفقا برا هیجانات . پرانگیزه , جویای نام
و اصلی ترین چیز همیشه دوست داره یک نفر رو الگوی خودش قرار بده.



امین سبحانی

نام: رامبد مدیری
ظاهر: پسری قد بلند و خوش پوش با عینکی شیک که علاقه زیادی داره ظاهرش حفظ بشه و همیشه موهاش مرتب باشن و خلاصه به کوچکترین جزئیات ظاهری اش می رسه.
توضیحات: یک تبلت داره که یکسره همراهشه و هیچ موقع ازش جدا نمیشه. اهل قهوه خوردنه و قهوه رو جزو برنامه زندگی ش میدونه و عادت داره همراه قهوه ش شکلات تلخ بخوره همیشه. شخصیتی داره که سریع با بقیه صمیمی میشه. یک بلیت میخره برای این پرواز و یک چمدون آبی رنگ هم همراهشه.



نازنین علی نژاد

نام: نازی
ظاهر: قد متوسط با اندام نسبتا لاغر، مهمترین ویژگی ظاهریش چشماش و رنگ ه چشماشه :دی بقیه چیزاش معمولی شاید باشه ،خیلیم به ورزش علاقه داره و 1 ورزشکاره حرفه ای به حساب میاد.
شخصیت: شخصیتی پیچیده که گاهی خیلی خیلی احساسی گاهی بیش از حد خشن مغرور و مردانه رفتار میکنه ،مهمترین ویژگی اخلاقیش اینکه با همه رفتاره خوبی داره و به اسونی میتونه با هر شخصیتی ارتباط ه خوبی داشته باشه. دختری باهوش و مهربون، زرنگ و مسوولیت پذیر در کل روش میشه حساب زیادی باز کرد. البته رازدار بودنشم از خصوصیتاییشه که باعث میشه همه اطرافیانش واسه درد و دل به اون پناه ببرن :دی



غزاله

حمید: قد حدودا 185- چهارشونه، هیکلش متوسط،صورت کشیده،گندم گون با موهای جو گندمی با محاسن معمولی نه بلنده نه کوتاه. سن 40 سال
بسیار آدم آروم و منطقی ایه. مهربون و سازشکار. یه آدم خیلی معتقده (همونطور که گفتم شغلش تبلیغ دین اسلامه پس معلومه تا چه اندازه مقیده) با منطق و آرامشش تقریبا 90 درصد افرادی که حتی باهاش مخالف هستن رو موافق خودش میکنه. بسیار مدیر و عاقل

زهرا: قد حدودا 160- صورت گرد و ظریف، ریزه میزه، سن 35 سال
مثل همسرش بسیار معتقد. چادریه. مهربون ولی در عین حال شیطون. همیشه آرومه مگه اینکه کسی به هر نحوی مزاحم خودش و خانواده اش بشه. صبرش از حمید خیلی کمتره

ناهید: دختر بزگ خانواده، مثل مادرش ریزه میزه، موهای صاف و خرمایی، که تا پایین کمرش میرسه(عاشق موهاشه). صورت گرد و با نمک. سبزه رو . سن 8 سال بسیار تو داره. بیشتر از سنش میفهمه. اونقدری که میشه مسئولیت های مهم رو بهش سپرد و مطمئن بود که درست انجام میده.
اغلب جدی و خشک. ولی شیطنت های زیر زیرکی زیاد داره.

نیلوفر: بسیار شبیه حمید. موهای فرفری و کوتاه تا سر شانه.(موی بلند جلوی شیطنتش رو میگیره صورت کشیده و گندمی ، موهای مشکی پرکلاغی و 3 سال داره. بسیااار شیطون و فضول و خرابکار. با مزه و حاضر جواب و شیرین زبون







عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
پرده اول: معرفی
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
پرده اول: معرفی


ورود شخصیت ها به داستان تا لحظه سقوط در جزیره


صدایی از بلندگوهای سالن پروازهای خارجی فرودگاه شنیده شد: «مسافرین پرواز 555 ZX به مقصد لس آنجلس به ورودی 5 مراجعه کنند». در کسری از ثانیه، در مقابل ورودی 5 جمعیت زیادی صف بستند. از کت و شلوار پوش هایی با کیف های چرمی در دست، تا جماعت چند نفره ای که هنوز به آمریکا نرسیده شلوارک پوشیده بودند.

نیم ساعتی سپری شد تا مسافران منتظر در ورودی شماره 5 سرانجام وارد هواپیما شوند. صندلی ها پر شد از مسافران. مردان و زنانی که خوشحال و سرمست، از سرنوشت عجیب و تلخی که قرار بود ساعاتی بعد به آن دچار شوند، اصلا خبر نداشتند.

با صبحت های خلبان و آموزش های مهمانداران، هواپیما به پرواز کرد؛ نه پروازی به سوی لس آنجلس، بلکه پروازی به سوی داستانی عجیب که هیچکس از آن خبر نداشت...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.1 حسین (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.1 حسین (1)


جمعیت زیادی در سالن انتظار فرودگاه منتظر بودند تا بلندگوها شماره پرواز 555 ZX را اعلام کنند و بعد از انجام امور لازمه به سمت هواپیما بروند. بعد از انقلاب این اولین پرواز مستقیم از تهران به مقصد لس آنجلس بود.

لابلای جمعیت، جوانی متین با صورت کمی گرد و پوست سبزه که کت شلواری مشکی به تن داشت در حال کار با رایانه شخصی خود بود و گهگاهی با تلفن نیز حرف می زد. از نحوه صحبت کردنش به نظر می آمد تلفن ها کاری باشند. در طی یکی از مکالماتش به طرف مقابل می گفت: «آره محسن جان همین الان با منشی لوگان صحبت کردم تا خاطرجمع بشم همه چی اونجا اکیه؛ بهم گفت "از دو روز پیش هتل رو رزرو کرده و قرار ملاقاتهام رو هم هماهنگ کرده." فقط دعا کن محسن جان کارها اکی بشه اونوقت اگه قرارداد رو امضا کنیم وضعیتمون زیر و رو میشه به امید خدا.... باشه باشه حتما رسیدم باهات تماس برقرار میکنم. ... خداحافظ».

در حالی که تلفن رو قطع می کرد تا به صندلی خودش برگرده و وسایلش رو برداره ضربه شدیدی به کتف خودش احساس کرد که منجر شد گوشی و لیوان قهوه از دستش بیافته و خودش هم نقش زمین بشه. پسر جوانی با موهای نسبتا بلند که با شلوارک و تی شرت و یک پیراهن بر روی تیشرت که دکمه های آنرا نبسته بود تا آرم رنگین کمان روی تی شرتش به خوبی دیده شود، در حالی که کوله پشتی قرمز رنگش را روی شونه مرتب می کرد و گویی بسیار عجله داشت از اینکه با آن مرد برخورد کرده بود شوکه شده بود...
با ترس گفت: «ببخشید آقا من اصلا شما رو ندیدم. راستش میترسیدم از پرواز جا بمونم آخه از این پرواز جا بمونم پرواز بعدی دو هفته بعده و من بازم باید ایران بمونم...» مرد که دستش را به پسر داده بود تا از زمین بلند بشه گفت:

- منظورت پرواز zx 555 ئه؟
- آره آقا خودشه اگه شما هم همون پروازید عجله کنید که الان گیت رو میبندن.
- نترس اعلام کردن یکم تاخیر داره.
- واقعا آقا؟ خوب خدا رو شکر همش تو راه استرس داشتم نرسم.... همش هم تقصیر مادربزرگمه... آخه میدونید آقا هی بهش میگم مادرجون من هیچی از اینجا نمیبرم همه چی اونور هست تازه مامان پری و کامران اونورن... اونا تونستن بدون این خنزر پنزرایی که داری میچینی تو صندوق عقب این راننده بدبخت سر کنن منم میتونم، دم فرودگاه به راننده گفتم همه این نونا و خوراکیه برای خودت... کامران داداشمه آقا بعد طلاق مامان بابا اون خوش شانس بود و با مامان رفت آمریکا، من بدبخت موندم ایران... حالا که به سن قانونی رسیدم تصمیم گرفتم برم از این خراب شده... راستی اسم من کیوانه ببخشید سرتون رو درد آوردم... بابته اون اتفاق هم عذر میخوام دوباره آقا... راستی شما برای چی دارید میرید... درس، کار یا عشق و حال؟
- نه اشکال نداره کیوان جان... می تونی من رو حسین صدا کنی... دارم میرم که با یه شرکت قطعه سازی قرارداد ببندم تا بتونیم تو ایران باهاشون مشارکت کنیم... حالا بگو ببینم چرا میگی اینجا خراب شده است؟
- یعنی شما میگی نیست!!! چی داره اینجا آخه... شما که دستت به دهنت میرسه چرا میخوای بمونی... نه آزادی نه شوری نه هیجانی... هیچی!!
- ببین کیوان جان...

با صدای بلندگو که اعلام کرد "مسافرین پرواز 555 ZX به مقصد لس آنجلس به ورودی 5 مراجعه کنند" حرفش رو قطع کرد و گفت: «فعلا که باید بریم. اگه فرصت شد بعدا با هم صحبت میدکنیم. امیدوارم پرواز آرومی در پیش داشته باشیم و صحیح سالم برسی به مادر و برادرت...»

- ممنون آقا همچنین شما... کاش تو هواپیما صندلیهامون کنار هم باشه و صحبت کنیم... البته اگه اینجوری نشد تو فرودگاه اونور میبینمتون... راستی اینم شماره من و داداشمه... اونور اگه دوست داشتید با هم قرار بزاریم.

کیوان سریع وسایلش رو جمع کرد و مانند طوطی که در قفس رو به روی خودش باز میدید با سرعت به سمت سالن ترانزیت حرکت کرد و حسین مشغول جمع کردن لبتاب و بقیه وسایلش شد تا به سمت خروجی سالن حرکت کنه...

حسین با آرامی به سمت سالن ترانزیت رفت و بعد از انجام کاغذبازی های مرسوم و گذر از گیت های مختلف سوار اتوبوسی شد که مسافرین را تا هواپیما منتقل می کرد.
افراد زیادی با ظاهرهای مختلف در اتوبوس دیده میشدند و مطمئنا هدفهای متفاوتی نیز از این سفر داشتند...

تا اینجای داستان رو راوی تعریف کرد از اینجا به بعد رو از زبون حسین می خونید.

جزو آخرین نفرهایی بودم که از پله های هواپیما بالا می رفت. بعد از اینکه خانم مهماندار بلیطم رو چک کرد گفت باید تا آخر برم و ردیف 3 تا مونده به آخر بشینم. داشتم میرفتم به سمت صندلیم که چهره آشنایی نظرم رو جلب کرد. برای اینکه درست یادم بیاد چند ثانیه ای فکر کردم تا مطمئن بشم خودشه یا نه... آرم بارسا رو که رو بکگراند آیپدش که دیدم با خودم گفتم صد در صد خودشه. صداش زدم: «سلام، امیر خان شمایی؟» دیدم آره خودشه همراه برادرش و همسر برادرش... باهاشون سلام علیک کردم و بعد از کری خونی با امیر رد شدم تا به صندلیم برسم...

همین که ازشون جدا شدم با خودم فکر کردم امیر و سفر به آمریکا؛ اونم یه سفر خانوادگی!!! عجیب بود برام خیلی وقت بود میشناختمش تقریبا ده پونزده سالی میشه. همیشه با آمریکا و تفکر آمریکا برتر بینی مخالف بود... حالا چی شده بود که سفر می کرد به اونجا.... ولی یه چیزی از شخصیتش هنوز برام جالب به نظر اومد... بعد گذشت این همه سال هنوز منی که دیگه بخاطر مشغله های کاری وقت نمیکردم به سایت سر بزنم رو یادش بود... آخرین باری که ما با هم pes و fifa بازی میکردیم برمیگشت به زمان دانشجویی من که خیلی وقت ازش میگذره؛ خیلی وقته من سمت بازی های کامپیوتری نرفتم دیگه حتی یادم نیست آخرین بار بین ما دو نفر کدوممون برنده شد!

رو صندلی خودم نشستم و وسایلم رو تو قفسه بار بالا سرم قرار دادم.... بعد از گذشت یکی دو ساعت از پرواز دیدم کیوان داره میاد سمت من... از ظاهرش و رفتاراش زیاد خوشم نیومده بود اما یه حسی تو وجودم میگفت خلاءهایی که تو زندگیش داشته مطمئنا باعث شده الان بخواد خودش رو اینجوری تو چشم دیگران بیاره... نمیدونم چرا اما فکر میکردم میتونم کمکش کنم...

بهم گفت که خیلی وقته دنبالم میگرده تو هواپیما... گویا مسافری که قرار بوده صندلی کناری کیوان بشینه سوار نشده و الان از اینکه تنهاست حوصلش سر رفته و ازم خواست برم اون جلو و کنارش بشینم... با اینکه جمع کردن وسایلم از قفسه و جابجاییشون کار سختی بود و مهمتر از همه نگاه های عجیب پیرمرد کناریم میتونست دلیل خوبی برای رد کردن پیشنهادش باشه اما ته دلم میگفت پاشو باهاش برو.... سعی کردم بی حوصلگیم رو ازش مخفی کنم و با لبخند پیشنهادش رو قبول کردم... بهم کمک کرد وسایلم رو جابجا کنم.

طبق شناختی که تو اولین برخورد ازش بدست آورده بودم پسری بود که خیلی راحت سفره دلش رو باز میکرد... شاید تنهاییش باعث شده بود که به هر کسی اعتماد کنه... باهاش که حرف زدم متوجه شدم مادرش به خاطر تحصیل به آمریکا رفته و موندگار شده پدرش هم که تحصیل کرده اونجا بوده از موندن ممانعت کرده و برگشته ایران که همین باعث شده 8 سال قبل پدر و مادرش از هم جدا بشن اما بعد از طلاق با اینکه پدرش وقت کافی برای رسیدن به اوضاع کیوان رو نداشته اما با لجبازی مخالف موندن اون کنار مادر و برادرش تو آمریکا شده و کیوان رو با خودش به ایران آورده اما چون خودش اکثر مواقع بخاطر کارش مجبور بوده با کشتی سفر کنه سرپرستی کیوان رو مادربزرگ پیرش برعهده داشته و همین باعث ناراحتی بیش از حد کیوان بوده و مشکلاتی رو هم براش ایجاد کرده فهمیدم سه بار قصد کرده خودکشی کنه که خوب به موقع به دادش رسیدن...

نمیخواستم مثل بقیه موعظه کنمش برای همین سعی کردم بیشتر بهش دلداری بدم... کیوان که از خستگی و ناراحتی توامان تعریف کردن زندگی غمبارش خوابش برد.. با خودم مشغول فکر کردن شدم.... واقعا پدر و مادر چه نعمتین... منم مشکلات زیادی رو تو زندگیم تجربه کردم تا به اینجا برسم، دوران جوونی پرهیاهو و اون سالهای کذایی، یه زندگی ناموفق که تو همون دوران شروعش شکست خورد و مشکلات کاری زیاد تو این چند سال که هر کاری میکردیم نتیجه نمیگرفتیم ... اما یه چیزی رو میدونم اونم اینه که دلیل اینکه من الان اینجایی که هستم وایسادم پشیتبانی های پدر و مادرم بود... هرچند سختگیریهای خودشون رو داشتن اما مطمئنم اگه منم وضعیت کیوان رو داشتم مطمئنا الان حال و روز بهتری نسبت به اون نداشتم.

تو همین فکرها بودم که هواپیما یه تکون شدیدی خورد و دیدم سرمهماندار و دوتا از مهماندارها با عجله به سمت کابین خلبان رفتن.... از ردیف وسطی که ما نشسته بودیم هم میشد از بیرون دودی که از موتور سمت راست بلند شده بود رو دید. فهمیدم مشکلی پیش اومده و فقط دعا دعا میکرد خلبان بتونه مشکل رو حل کنه....که صدای خلبان از بلندگو پخش شد: مسافرین عزیز متاسفانه دچار مشکل فنی شدیم. موتور سمت راست هواپیما از کار افتاده است . درصورت بکار نیافتادن موتور مجبور هستیم در اولین فرودگاهی که پیش رو داریم فرود بیاییم. لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید و در حفظ آرامش به مهماندار ها کمک کنید. مطمئن باشید هیچ خطر شما را تهدید نخواهد کرد.

با خودم گفتم فرودگاه؟ مرد حسابی الان یحتمل رو آبهای اقیانوس آرامیم دنبال چه فرودگاهی میخوای بگردی؟ صدای مردی از لای جمعیت به نشانه اعتراض به وضعیت موجود بلند شد و داغون بودن هواپیما رو نشونه داغون بودن نظام و مملکت دونست!!

کیوان که تازه از خواب پریده بود بعد از شنیدن حرفهای مرد معترض بهم گفت چی شده؟ رد شدیم از مرز؟ الان هرکاری بخوام میتونم بکنم یعنی؟ بهش لبخند زدم و با خنده بهش گفتم فعلا بین مرز مرگ و زندگی هستیم.... متوجه شوخیم نشد اما میشد تو چهرش خوند که فهمیده وضعیت هواپیما وضعیت خوبی نیست... ازم پرسید دزدیدنمون؟ بابا ما که خودمون داشتیم میرفتیم آمریکا این کجا میخواد بره که این هواپیما رو دزدیده؟
تا این رو گفت هواپیما با یه تکون شدید به سمت چپ کج شد و همهمه شدیدی تو هواپیما ایجاد شد... به کیوان گفتم بشین سرجات و کمربندت رو محکم ببند و دعا کن زنده بمونی.....

دوباره صدای خلبان توی هواپیما پیچید: مسافرین محترم. متاسفانه به علت اینکه بالای اقیانوس پرواز میکنیم تا کنون مکانی برای فرود پیدا نکرده ایم. نگران امنیت خود و خانواده تان نباشید. ما درحال تماس گرفتن با برج مراقبت هستیم. همچنان خواهشمندیم آرامش خودتون رو حفظ کنید. با تشکر.

دقیقا چیزی که فکرش رو میکردم.... همه آرزوهام داشت از جلو چشمم با سرعت رد میشد؛ آرزوهایی که داشت برباد میرفت... باخودم فکر کردم الان برای مردن آمادم.. منی که کلی برنامه داشتم برای زندگیم چرا باید اینجا و اینجوری بمیرم؟

مردی رو دیدم که محاسن پرپشتی به صورت داشت و داشت با مهماندار صحبت میکرد بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با هم به قسمت پشت کابین رفتن و صدای مرد از بلندگوی پخش شد که همه رو دعوت به خوندن دعا کرد با اینکه بعضیا اعتراض کردند اما آخرش همه قبول کردند که هیچ امید دیگه ای نمونده و حتی اگه این امید یه امید واهی باشه آخرین راه موجوده...

میترسیدم.... خیلی زیاد... هیچ کاری هم از دستم برنمیومد.....داشتم برای مرگ خودم رو آماده میکردم اما چطوری اخه.. من کلی آرزو داشتم برای خودم.... حرفهای خلبان در مورد کم شدن ارتفاع ترس رو بدجوری توی دلم نشونده بود... دلم آشوب بود..... نمیتونستم درست نفس بکشم ... ماسک اکسیژنی که بالای سرم بود رو روی صورتم گذاشتم تا کمکم کنه و تنفسم مرتب بشه....

این حرف خلبان تو وجودم یه روزنه امیدی به وجود آورد که گفت یه جزیره روبروش پیدا کرده و سعی داره اونجا فرود بیاد اما عقلم میگفت حتی بعد این کار هم احتمالا هواپیما منفجر میشه و هممون جزغاله میشیم. نگاهم افتاد به کیوان که خیلی ترسیده بود و داشت گریه میکرد. طبق گفته خلبان دستام رو روی سرم هائل کردم و به سمت پایین خم شدم و از کیوان هم خواستم همین کارو کنه.

بعد از کشیده شدن هواپیما روی جزیره بلاخره بعد از تکون شدیدی هواپیما متوقف شد..... چشمام رو که باز کردم دیدم به طور معجزه آسایی زندم و فقط بخاطر وسایلی که از بالا روی کمرم افتاده بود احساس درد شدیدی داشتم.

کیوان رو دیدم که شوکه بود و ترس رو تو چهرش میشد دید صورتش خونی بود و همین خون باعث شوکه شدنش بود.... کمکش کردم تا خون روی صورتش رو پاک کنه و از روکش صندلی هواپیما استفاده کردم تا باهاش جلوی خونریزی سرش رو بگیرم تا فعلا مشکلی براش پیش نیاد.

نگاهی به دور و اطراف انداختم سعی کردم امیر و خانوادش رو پیدا کنم اما خبری ازشون نبود ... نگرانی همراه ترس تو وجودم ایجاد شد... امیدوار بودم حالشون خوب باشه ....
به کمک همون مردی که دعا رو از بلندگو خوند و چند جوون دیگه سعی کردیم درب خروج اضطراری رو باز کنیم اما شاخه های یه درخت دقیقا پشتش بود و مانع میشد... با استفاده از کپسول آتش نشانی موفق شدیم شیشه هواپیما رو بشکنیم تا از هواپیما خارج بشیم و با کمک چند نفر شاخه های درخت رو از پشت در جابجا کردیم و در خروج رو باز کردیم تا بقیه بتونن خارج بشن.....

"خدای من اینجا دیگه کدوم گوریه" این اولین حرف کیوان بود وقتی از هواپیما بیرون اومد... باخودم گفتم واقعا اینجا کجاست پر از درختهای عجیب وغریب...... تو جیبم دنبال گوشیم گشتم خوشبختانه سالم بود اما آنتن نمیداد و از شبکه خارج بود!!!!
این یعنی اینکه پیدا کردن کمک سخت خواهد بود ......

تو همین فکرها بودم که نگاهم به عقب هواپیما افتاد جایی که صندلی من اونجا قرار داشت از هواپیما جدا شده بود... این یعنی اینکه اگه اصرار کیوان برای نشستن کنارش نبود شاید من الان مرده بودم.... به کیوان نگاه کردم اما هیچی بهش نگفتم.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.2 زهرا (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.2 زهرا (1)


خلبان توی بلندگو اعلام کرد: مسافرین عزیز متاسفانه دچار مشکل فنی شدیم. موتور سمت راست هواپیما از کار افتاده است . درصورت بکار نیافتادن موتور مجبور هستیم در اولین فرودگاهی که پیش رو داریم فرود بیاییم. لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید و در حفظ آرامش به مهماندار ها کمک کنید. مطمئن باشید هیچ خطر شما را تهدید نخواهد کرد.

مردی از وسط جمعیت داد زد: این چه وضعشه آخه؟ مملکته داریم؟ یبار خواستیم سفر خارجه بریم. مگه گاریه که میگید پنچر شده و شروع کرد به ناسزا گفتن به نظام و مملکت و هرکسی که در کره ی زمین بود!

از هیچکس دیگه ای صدا در نمی آمد. استرس رو توی نگاه همشون می شد خوند. انگار همه از ترس مسخ شده بودند. ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و به یک سمت کج شد. همه شروع کردند به جیغ و داد کردن. نگاهی به ناهید و نیلوفر انداختم که از ترس مثل گچ سفید شده بودند و دست هاشون رو روی چشم هاشون گذاشته بودند.به سیدارتا که اونطرف دخترا نشسته بود دقیق شدم. اونم حسابی ترسیده بود. نگاهم رو برگردوندم سمت حمید. زیر لب چیزی میخوند!

دخترا رو با یه دستم بغل کردم و دستم رو گذاشتم توی دست سیدارتا و گفتم: عزیزای من نگران نباشید. چیزی نشده که خدا مواظبمونه. نیلوفر که فقط 3 سالش بود گفت: مامان ، قول میدی؟ توی دلم گفتم: خدایا من از جانب تو قول میدم. شرمنده ام نکن. گفتم: قول میدم عزیزم، مامانا هیچ وقت زیر قولشون نمیزنن. اشکاش رو پاک کرد و گفت باشه مامانی.

نگران ناهید بودم که هیچی نمیگفت. خیلی دختر تو داری بود. با اینکه فقط 8 سالش بود، ولی خیلی بیشتر از سنش میفهمید. دستش رو محکم گرفتم و آروم در گوشش گفتم: ناهید، تو دیگه بزرگ شدی. اگه خدایی نکرده اتفاقی برای من و بابا افتاد تو باید از خواهرت مواظبت کنی.

با خودم گفتم کاش سیدارتا رو با خودم نیاورده بودم. هرچند به خواهرم احساس دین میکردم و قبل مرگش بهش قول داده بودم برا دخترش مادری کنم. ولی سیدارتا دوست نداشت با ما بیاد. بزور راضیش کرده بودم. حالم اصلا خوب نبود. اگه اتفاقی براش میافتاد اون دنیا جواب خواهرم رو چطور میدادم.!!!

دوباره صدای خلبان توی هواپیما پیچید: مسافرین محترم. متاسفانه به علت اینکه بالای اقیانوس پرواز میکنیم تا کنون مکانی برای فرود پیدا نکرده ایم. نگران امنیت خود و خانواده تان نباشید. ما درحال تماس گرفتن با برج مراقبت هستیم. همچنان خواهشمندیم آرامش خودتون رو حفظ کنید. با تشکر.

با خودم گفتم: آرامش؟ همه دارن سکته میکنن اونوقت از آرامش حرف میزنن. آخه بالای اقیانوس هند چطور میخوان جا برای فرود پیدا کنند؟ در همین فکر ها بودم که هواپیما دوباره تکان شدیدی خورد. و صدای خلبان که توی هواپیما پیچید: متاسفانه موتور دوم هواپیما هم از کار افتاده. در بهترین حالت قادریم 150 کیلومتر هوایی را طی کنیم. ولی متاسفانه هیچ فرودگاهی در این مسافت وجود نداره. امیدوارم بتونیم در یک جای مناسب فرود بیایم.

حرف های خلبان که تموم شد، همه شروع کردند به فریاد زدن، توی فکر بودم که ای کاش بهمون نگفته بود اوضاع رو . حداقل با آرامش می مردیم. که ناهید صدام کرد: مامان. مگه همیشه نمیگفتی هروقت اتفاقی برامون میافته، امام زمان رو صدا بزنیم؟مگه نمیگفتی بیشتر از همه قدرت داره. مهربونه، هرکاری رو میتونه انجام بده. یعنی الان هم اگه صداش بزنیم کمکمون میکنه؟

یهو انگار به خودم اومدم. از خودم خجالت کشیدم. ناهید راست میگفت من انگار فقط بلد بودم به بقیه از این حرفا بزنم. اما الان فراموش کرده بودم که یکی هست که میتونه کمکمون کنه. نگاهی به حمید انداختم که هنوز با چشمای بسته زیر لب چیزی می خوند.
درگوشش گفتم: حمید چی میخونی؟

- دعای استغاثه
- وااااااای چرا خودم یادم نبود؟؟؟ واقعا که . تو نباید به من هم بگی که بخونم؟ نمی بینی هممون چقدر به آرامش نیاز داریم ؟

خندید و گفت: خب حالا دعوا نداریم که. الان بخون خانم. دعای استغاثه به امام زمان در وقت گرفتاری رو به من و دخترا هم یاد داده بود. تعجب میکردم چرا خودم حواسم نبود که بخونم. گفتم: حمید یه فکری . بیا به بقیه هم بگیم که دعای فرج بخونن. شاید توی کار ماهم یه فرجی شد. خدارو چه دیدی؟

نگاه متعجبی بهم کرد و گفت: آخه یه نگاه به دور و برت بنداز. اینایی که هنوز هواپیما بلند نشده بی حجاب شدن بنظرت میان دعای فرج بخونن؟ اصلا اومدیم و خوندن. اگه نشد؟ اگه همه مردیم؟اصلا شاید خیلی ها مسلمون نباشن.

گفتم: اولا که وقتی همه گیر میافتن آخر سر دست به دامن خدا میشن. بعدشم، همون غیر مسلمون و بی دین هم وقتی بیچاره میشه ترجیح میده به یه چیزی چنگ بزنه که حداقل آروم بشه . در ضمن اگه نشد حداقل آخرین چیزی که قبل مرگ روی زبونمون بوده، دعا برای امام زمانه.اینم که بد نیست. اگه نشه حتما یه حکمتی توش بوده. به قول خودت پیمونه عمر هرکسی یه اندازه ایه.اصلا خودت مگه باور نداری امام زمان رو؟

با خوشحالی گفت: چرا باور دارم. این رو گفت و بلند شد. دستش رو به صندلی ها گرفته بود و جلو میرفت تا رسید به سرمهماندار.باهاش شروع کرد به حرف زدن. من فقط قیافه متفکر مهماندار رو میدیدم. سرش رو به علامت نفی تکان داد. اما انگار حمید ول کن نبود .هنوز داشت باهاش حرف میزد.بالاخره با حمید رفتن پشت پرده ای که نصب بود.

سیدارتا پرسید: خاله عمو حمید کجا رفت؟ گفتم : الان میاد خاله نگران نباش.
چند دقیقه ای گذشت. که یهو صدای حمید توی هواپیما پیچید: سلام به همه ی هم وطن¬های عزیز. من هم مانند شما یک مسافر عادی هستم. میخوام یک خواهش کنم از همه. دارای هر دین و اعتقادی که هستید،ازتون میخواهم بیاید با هم دعا بخونیم. اونم نه برای خودمون. بلکه برای کسی که میتونه در لحظه همه چیز رو تغییر بده. و همه ی ماها رو از هر دین و مذهبی که باشیم دوست داره.

نمیخوام نصیحت و موعضه راه بندازم. وقت اینکارا نیست. فقط میخوام خواهش کنم که یک بار، فقط یک بار اختلافاتمون رو کنار بگذاریم و دعای فرج بخونیم. شاید توی کار ما هم فرجی شد. اگر بلد نیستید من میخونم شما تکرار کنید. حتی اگر فکر میکنید کار بیهوده ایه و یا حتی دینتون اسلام نیست و این چیزهارو قبول ندارید، بازهم برامون ضرری نداره. به هرحال همه ممکنه بمیریم.حالا چه اینطور چه به صورت دیگه.اگر موافقید همه با هم یک صلوات بفرستید.

سیدارتا که بعد از مرگ پدر مادرش به شدت با همه چیز لج کرده بود گفت خاله تورو خدا اینجا هم عمو حمید ول کن نیست؟ گفتم : عزیزه دلم تو این شرایط اینکار نه تنها ضرر نداره، بلکه باعث میشه همه یک مقدار آروم بشن. صبر داشته باش.

به طرز عجیبی همه ساکت بودند. افرادی که تا یک لحظه پیش داد و فریاد راه انداخته بودند، الان ساکت بودند. که يکدفعه همان مرد معترض فرياد زد:ولمون کنييد باباااا. شما آخوندا اينجاهم ولمون نميکنيد.انگار نه انگار همه داريم ميميريم. يه غلطي کنييييد بجا اين اراجييف...

یک دفعه یه پسر بچه ی 16-17 ساله بلند گفت: شما کار بهتري بلدي؟ بگو انجام بديم!
به نظر من این کاری که این آقاهه گفت حداقل ضرری نداره. و بلند صلوات فرستاد. همه انگار منتظر این جمله بودند. یکباره صدای صلوات فضای هواپیما رو پر کرد. خنده ام گرفته بود. یاد مسافرت با اتوبوس افتاده بودم. دوباره صدای حمید توی هواپیما پیچید: ممنوون از همه ی شما. پس حالا که موافقید با من بخونید.

الهي عظم البلا و برح الخفا...

همیشه وقتی توی خونه ، دور هم جمعمون می¬کرد تا باهم دعا بخونیم، محو صداش می¬شدم. طوری میخوند که انگار میشد صدای خدا رو از توی صداش بشنوی. بی اختیار شروع کردم به گریه. همه گریه میکردن و با صدای بلند با حمید دعا می خوندند.

وسطاي دعا،نگاهي به اون آقاي معترض انداختم،حتي اون هم آروم داشت زمزمه ميکرد.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. به نظرم اومد که داریم ارتفاع کم میکنیم.وحشت همه وجودم رو گرفته بود. ترس از مرگ، ترس از اینکه اون لحظه حمید کنارم نبود... دستهام رو گذاشتم توی دست های ناهید و نیلوفر. اونا هم داشتن با پدرشون زمزمه میکردن.

دعا رو به آخر بود. و ما به سرعت به سمت پایین میرفتیم. نمیتونستم دیگه بیرون رو نگاه کنم. فقط منتظر سقوطمون توی اقیانوس بودم.با اینکه همیشه عاشق هیجان بودم. ولی هیجان اینطور مردن یکم زیاد بود برام.

دعا تموم شد. صدای خلبان بود که توی هواپیما میپیچید: مسافرین محترم متاسفانه باید بگم به سرعت داریم ارتفاع کم میکنیم. دیگه حرفی نزد. فقط کم مونده بود بگه انا لله و انا الیه راجعون. همه ضجه میزدن. حمید با بیشترین سرعت ممکن خودش رو به ما رسوند.

چشم هاش خیس بودن ولی لباش میخندید.به دخترا گفت: برا مامان بابا دعا کنیدا.
دوباره صدای خلبان توی هواپیما پیچید، به حمید گفتم احتمالا خلبان میخواد قبل سقوط سکته بده هممون رو.

- مسافرین عزیز باید بگم که، یک جزیره در مقابلمونه. من و کمک خلبان سعی میکنیم هواپیما رو روی اون فرود بیاریم.خواهش میکنم، سرهاتون رو روی پاهاتون بگذارید و دست هاتون رو روی سرتون بگیرید.احتمال فرود خیلی کمه . چون متاسفانه چرخ ها هم باز نمیشن.و فضای جزیره هم پوشیده از درخت است. حتی در صورت فرود، بخاطر اصطکاک زیاد با زمین احتمال 90 درصد ممکن است هر قسمتی از هواپیما آتیش بگیره.

خندیدم و به حمید گفتم، بنده خدا راست میگفت اون آقاهه. گاری سوار میشدیم بهتر بود. این خلبانم نشد یه خبر خوب بده از اول پرواز تا الان. نمیتونستم جلو فکرای مسخره ای رو که توی سرم میومدن رو بگیرم.نمیدونم چرا خنده ام گرفته بود.
سرهای همه رو پاهاشون بود. که ناگهان شدیدترین لرزه ای که ممکن بود به هواپیما افتاد.

شیشه های هواپیما سیاه شدند.و هواپیما هنوز با سرعت و تکان زیادی به سمت جلو پیش میرفت. جرات نداشتم اطرافمم رو نگاه کنم. هر لحظه منتظر بودم کل هواپیما بره رو هوا. وحشت محض حکم فرما بود. سایه مرگ رو همه حس میکردند. دقیقه هایی که میگذشت برای همه به اندازه چند سال طول کشید.اما با کمال تعجب، بالاخره هواپیما با تکان و صدای مهیبی ایستاد.

نمیدونم چند کیلومتر هواپیما روی زمین جزیره کشیده شده بود.فقط میدونم که زنده بودیم. با دلهره ناهید و نیلوفر و سیدارتا رو نگاه کردم.خدارو شکر هرسه تاشون خوب بودن. چشم برگردوندم سمت حمید. از سرش خون میومد.پاشدم با ترس گفتم حمید. خوبی؟ باز خندید و گفت: خوبم بابا چیزیم نشده سرم خورد به پشتی صندلی جلویی.

یه دفعه ناهید گفت: مامان، امام زمان نجاتمون داد؟؟!! درست میگفت، انگار معجزه شده بود. فرود اومده بودیم و هواپیما هم آتش نگرفته بود.

من پرستار بودم . حمید هم مبلغ دینی بود و برای کار حمید توی مسیر رفتن به استرالیا بودیم . قرار بود اونجا کار تبلیغاتی انجام بده. بلند شدم و شروع کردم به چرخیدن توی هواپیما. که اگر برای کسی اتفاقی افتاده کمکش کنم. جالب اين بود که هيچ کسي مشکل جدي پيدا نکرده بود. بعضيا خراش هاي سطحي روي دست و صورتشون بوجود اومده بود ولي حال هيچکسي خراب نبود.همه باور داشتن که یه معجزه و شاید همون دعا برای امام زمان نجاتمون داده بود.

همه کم کم از روی صندلی هاشون بلند میشدن. خیلی ها هنوز توی شک زنده بودنشون بودند و خیره خیره اطراف رو نگاه میکردند. برگشتم پیش حمید و بچه ها.حمید هم بلند شده بود تا ببینه اطرافش چه خبره. من که رسیدم گفت: زهرا جان اینجا بمون لطفا. من باید برم یه تعداد مرد جمع کنم و راه خروج از هواپیما رو باز کنیم. احتمالا راه خروج بسته شده.

کم کم یه چند نفری رو با خودش همراه کرد. سمت در خروجی هواپیما رفته بودند و با کپسول آتش خاموش کن به در حمله ور شده بودند. بلکه بتونن در رو باز کنند.نیم ساعتی طول کشید تا موفق شدند. به سختی از هواپیما پیاده شدیم.

تاحالا چنین طبیعتی ندیده بودم. هیچ کسی هم نمیدونست کجاییم. نقشه ها رو بررسی میکردند. اما چنین جزیره ای توی هیچ نقشه ای وجود نداشت.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.3 امیر (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.3 امیر (1)


«ببین عزیز من، شما ترکیب درست رو بلد نبودی که اینطور شده... هه هه هه...» مرد دوم که خیلی عصبانی به نظر می اومد، با چنان خشمی به مرد اول نگاه کرد که خنده تو دهنش خشک شد.

من که مطابق معمول، وقتی حوصله سر و کله زدن با آیپدم رو نداشتم، به دقت به تمام اطرافم نگاه می کردم، با هیجان، به برادرم و خانمش که کنارم حرکت می کردن و سرشون به گوشی هاشون بود گفتم: «اِ... اونجا رو! دکتر کهنمویی نیست؟!» سجاد با تعجب همراه با خوشحالی گفت: «اِ آره خودشه ایول» و هانیه گفت: «تو این سالن فقط برا پرواز ۵۵۵ نشستن دیگه؟ پس دکتر هم با این پرواز میاد؟!» سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: «حتما دیگه». از اونجا که هر دوشون می دونستن هیچ علاقه ای ندارم با هیچ کسی عکسی بگیرم یا به کسی حضوری ابراز احساسات کنم، از چنین پیشنهادهایی به طور خودجوش منصرف شدن.

چند لحظه بعد سجاد گفت: «اونی که دکتر داره باش حرف می زنه رو نگا کن. شبیه مایکل نیست؟» هانیه پرسید: «مایکل تو سوپرنچرال؟» اما قیافه طرف انقدر شبیه شخصیت مایکل GTA بود که من خیلی سریع شناختمش! در حالی که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: «جدیا، انگار خودشه واقعا!» هنوز با تعجب به اون سمت نگاه می کردم که صدای بلندگو در اومد. در حالی که بلند شدیم به سمت گیت بریم، هنوز داشتم فکر می کردم چقدر محتمله دکتر کهنمویی و مایکل تو این سفر با ما باشن؟!

خلاصه بعد از دنگ و فنگای کاغذ بازی، رفتیم توی هواپیما و نشستیم. هانیه گفت: «کاش مامان و سینا هم بودن». در حالی که از پنجره بیرونو نگاه می کردم - امکان نداشت بذارم اونا کنار پنجره بشینن - جواب دادم: «آره. اما خب سینا که طبق معمول کار داشت و مامانم که تنهاش نمی ذاشت. اتفاقا عمو خیلی اصرار کرد با خودمون ببریمش، اما خب حریفش نشدم».

هوایپما کم کم پر می شد و حالم داشت از دیدن آدمای عقده ای که نیومده فکر می کردن تو خاک آمریکان به هم می خورد. زیر لب گفتم: «ماگلز» و آیپدو باز کردم تا سری به سایت بزنم اما قبل باز کردن قفل آیپد، یه صدایی حواسمو به خودش جلب کرد: «سلام امیر خان». سرم بالا آوردم دیدم حسینه، از بچه های سایت. گفتم: «اِ سلام. تو کجا اینجا کجا؟» با سجاد و هانیه سلام و علیکی کرد و گفت برا بیزینس داره میره آمریکا. بش گفتم: «فعلا برو بشین تا رسیدیم یه PES بزنیم و باز ببافمت». خنده ای کرد و رفت. عجیب تو دنیای واقعی با شخصیت مجازیش فرق داشت.

سرگرم سر و کله زدن با بچه های اخبار بودم و اصلا نفهمیدم کی بلند شدیم. انقدر فکر و ذکرم درگیر کارای سایت بود که هیچ توجهیم به حرفای مهماندارا نداشتم، تا اینکه دیدم یه نفر داره داد و بیداد می کنه. سرمو بالا آوردم و نگاهی به اطراف انداختم. جو متشنج و مضطرب به نظر می اومد. سجاد و هانیه هم با قیافه رنگ پریده به اون سمت نگاه می کردن. با صدای فامیل دور پرسیدم: «چی شده؟» اما هیچ کدوم واکنشی ندادن. گوشمو تیز کردم دیدم ظاهرا مشکلی به وجود اومده. خلبان دوباره با بلندگو داشت صحبت می کرد و از مسافرا می خواست آروم باشن.

از پنجره بیرونو نگاه کردم. از موتور سمت راست دود بلند می شد. یه لحظه حس کردم بدنم یخ شده. همیشه ادعا می کردم از این دنیا متنفرم. راستم می گفتم. هیچ کس اندازه من بی تعلق به این دنیا نبود. اما مرگ... حالا که باش مواجه شده بودم خیلی فرق داشت با اون چیزی که همیشه بهش فکر کرده بودم. همیشه از ترس متنفر بودم اما می دونستم که حالا واقعا ترسیدم. از این دنیا متنفر بودم اما آماده مردنم نبودم. خیلی کارا بود که انجام نداده بودم، هم توی این دنیا، و هم مهمتر برای اون طرفم. می دونستم اگه تو این حال بمیرم، اون دنیا چندان بهم خوش نخواهد گذشت.

یه نگاه به آسمون کردم و باز با خدا حرف زدم. مثل تمام سالهای پیش که همیشه باش ساعتها حرف می زدم. «خدایا، می دونم چند هزار بار بهت قول دادم اگه کاری برام بکنی آدم خوبی میشم و می دونم هیچ بار بهش عمل نکردم. می دونم چقدر بهم امید داشتی و ناامیدت کردم. می دونم چند بار فرصت دوباره بهم دادی و خرابش کردم. به بدی چیزی که هستم معترفم، اما ته دلم می دونم هنوزم بهم امید داری. زندگی خوبی نکردم، اما همیشه دوست داشتم خوب بمیرم. نه اینجا، تو ناکجا. نه وقتی حتی تو با اکراه بهم نگاه می کنی. دوست دارم وقتی بمیرم که بهم لبخند بزنی. خسته شدی از این وعده های تو خالی، خودمم خسته شدم. اما صادقانه ترسیدم. آماده مرگ نیستم. هنوز انقدر برات مهمم که یه فرصت دیگه بهم بدی؟ شاید آدم شدم...»

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم ترسم رو کسی نفهمه. راستش خیلی امیدوار نبودم دعایی ازم مستجاب بشه. اما همیشه قوی بودم، خیلی قوی. نمی خواستم کسی ببینه با ترس می میرم. لااقل دوست داشتم با غرور بمیرم. زیر لب شروع کردم به استغفار کردن اما ته دلم می دونستم وقتی مرگت قطعی بشه دیگه توبه ت پذیرفته نیست... صدایی تو درونم می گفت دیگه دیره...

چیزی توی این دنیا نداشتم که براش دلتنگ بشم. فقط یاد مادرم افتادم که با شنیدن خبر مرگ ما ۳ تا چطور نابود میشه. نمی تونستم حتی اینو تصور کنم. می دونستم چی به سرش بیاد. این حقش نبود. کاش طور دیگه ای می شد که لااقل اون اذیت نمی شد. این فکر حتی برام از مرگ خودم دردناک تر بود. واقعا بود...

این بار اما انگار دلم به آسمون وصل شد. خلبان تو بلندگو گفت که داره سعی می کنه توی جزیره کوچیک وسط اقیانوس بشینه. یاد لاست افتادم. چقدر دوست داشتم توی اون جزیره باشم. بی اختیار خنده م گرفت. با خودم عهد کردم اگر زنده رسیدیم اونجا، موهامو از ته بزنم و تیپ جان لاک وردارم. این خصلت خودمو دوست داشتم که حتی تو اون شرایطم می تونستم لااقل برا یه لحظه رویاپرداز باشم. اما ته دلم می دونستم آخر داستانای دنیا این شکلی نیست. نمی خواستم ناامید باشم، امید تنها دارایی زندگیم بود، اما این دنیا رو هم خوب می شناختم. هیچ لاستی در کار نیست. هیچ جزیره اسرارآمیزی در کار نیست. هیچ معجزه ای در کار نیست. همه چیز فیزیک بی رحم برخورد چند تن آهن با زمین سفت و سنگی کف جزیره س. برخورد و ضربه و اصطکاک و انفجار...

من همیشه توی همه چیز بهترین بودم. برای همه اینها هم عاشق خودم بودم. همیشه خودمو می دیدم که در راه عقیدم شهید شدم و در بهترین جاها دفن. اما منِ واقعی این بود: خوب زندگی نکردم و لایقش نبودم که خوب بمیرم. لااقل خودم اعتراف می کردم که سزاوار تحقق رویاهام نیستم. اعتراضی نبود، فریادی نبود. تسلیم این تقدیر تلخ شدم. از خدا خواستم یه بار دیگه لطفی فراتر از لیاقتم بهم داشته باشه. چشمامو بستم و دعایی که هر وقت می ترسیدم زمزمه می کردم دوباره از ذهنم گذشت: یا نور المستوحشین فی الظلم...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.4 یزدان (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.4 یزدان (1)


ریییییینگ
ریییییینگ
رییییییییییینگ
مهدی تلفنو بردار. بدو دیر شد.
وسایل شخصیمو برداشته بودم و داشتم وسایل کارمو که دیشب جمع کرده بودم دوباره چک میکردم که چیزی از قلم نیافتاده باشه. نزدیک 4 سال بود که داشتیم با مهدی برنامه ی این سفرو می چیدیم. صدای مهدی که داشت با تلفن صحبت میکرد از اون اتاق میومد؛

-بله بله آقای کمال وند، فقط همه کارها رو سر زمان و مختصات دقیقی که بهتون دادم انجام بدید، کوچکترین اتفاق میتونه خیلی خطرناک باشه هم برای خودتون هم برای بقیه، در جریانید که . . .

یه حسی بهم میگفت نباید دست خالی برگردم، یه حس دیگه همون موقع گفت "نمیتونی دست خالی برگردی"، ینی سفرم جوری بود که حتی اگه خودم میخواستم هم با دست خالی نمیتونستم برگردم. انقدر برام مهم بود که حاضر شدم جونمو به خطر بندازم شاید آخرین فرصتم بود که به هدفم برسم، البته بهتره بگم هدفمون، هدف مشترک ما 3 نفر.

مهدی صحبتش تموم شد و با چهره ای مملو از رضایت از اتاق خارج شد و گفت بریم، اون خیلی خوشحال تر از من بود، چون قرار بود تو خونه بشینه و بدون دردسر تو سود هدفی که من بخاطرش داشتم جونمو به خطر می انداختم شریک بشه. نه ببخشید یه طرفه به قاضی رفتم، اونم خیلی زحمت کشیده بود برای برنامه ریزی این سفر، قرار بود از راه دور هم در کنار من باشه، تازه درمورد اینکه کدوممون به این سفر بریم هم کلی فکر کرده بودیم و توافق هر 3تامون بود که من برم و مهدی بمونه. در هر صورت از اینجا به بعد زندگی ما این بود و باید انجام میشد و باید درست انجام میشد. مهدی با همون خوشحالی احمقانه ای که تو نگاهش بود و یه کوچولو منو اذیت میکرد؛ گفت بدو دیگه دیر شد. منم سری تکون دادم و کیف وسایلمو برداشتم، چمدونمم مهدی برداشت و به سمت پارکینگ به راه افتادیم.
* * *

تو سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم و داشتم به دقت به افرادی که دور و اطرافم بودن نگاه می کردم، آخه اونا هم سفرای سفری بودن که خیلی پیچیده بود (البته از نظر من، نه بقیه مسافرا) داشتم دونه دونشونو به قول خودمون آنالیز میکردم ولی بین همه این آدما یه نفر بود که ریش پورفسوری داشت و عینک، شبیه دکترا بود ولی هر چند ثانیه یبار با انگشت عینکشو بالا میداد و به آدمای دور و اطرافش خیره میشد و به شکل احمقانه ای میخندید. با مزه به نظر میرسید ولی معلوم نبود که به درد هم می خوره یا نه. ولی اگه به درد هم نمیخورد یه سفر به این طولانی ای احتیاج به طنز و خنده و آدمای با مزه هم داشت.

همون صدای نرم و مسخره ی همیشگی که از بلندگوهای فرودگاه همیشه میشندیمو دوباره هم شنیدم که میگفت پروازمون داره میپره. مردم هم کم کم به سمت درهای خروجی رفتیم و بعد کلی کارای اداری و از این گیت به اون گیت رفتن سوار هواپیما شدیم. طبق برنامه ریزی صندلی من آخرای هواپیما بود و نزدیک پنجره که این باعث میشد تو شرایط بحرانی هم به همه مردم تسلط داشته باشم، هم از پنجره به بیرون. چند ساعتی مشغول گوش دادن به آهنگ بودم که هواپیما تکونی خرد و موتور سمت چپ شروع کرد به دود کردن، صدای خلبان از بلندگوها اومد که موتور سمت راستو از دست دادیم. همه مردم مضطرب و نگران بودن و صدای همهمه انقدر زیاد بود که معلوم نبود کی چی میگه. سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم، چشمامو بستمو هندزفریمو تا ته چپوندم تو گوشم تا شاید صدای همهمه مردمو نشنوم چون اصلا حوصلوشو نداشتم. خیلی استرس داشتم، البته از کاری که قرار بود انجام بدم نه سقوط.

مدتی که نمیدونم چقدر بود با همین شرایط گذشت که احساس کردم صدای آشنایی از پشت بلندگوی هواپیما به گوشم رسید. هندزفریمو درآوردم انگار یکی داشت دعا میخوند پشت بلندگو. چه دعای آشنا و آرامش بخشی بود. نمیدونم چه دعایی بود ولی بچه که بودم مادربزرگم زیاد میخوندش. نمیدونم چی بود ولی هرچی بود هم زمان بچگی هام خیلی برام آرامش بخش بود هم آلان، شنیدن اون صدا کمی آرومم کرد برای همین دوباره هندزفریمو کردم تو گوشمو سرمو روی صندلی گذاشتم ولی ایندفه چشامو نبستم تا بتونم اتفاقات اطرافمو ببینم. خلاصه بعد از کلی پیچ و تابو تکون شدید که انگار تو برنامه ریزیمون نبود بلاخره فرود اومدیم ینی سقوط کردیم. سرمو از بین دستام بیرون اوردم، هندزفریم قطع شده بود شاید گوشیم شکسته بود مچ دست چپم هم خیلی درد میکرد. با دست راستم هندزفری خاموشو از تو گوشم بیرون آوردم سقوط بدی نبود انگار تلفاتمون هم خیلی کم بود. سکوت عجیبی حکم فرما بود انگار همه بُهت زده بودن داشتم به اولین کاری که باید انجام میدادم فکر میکردم که ناگهان صدای خنده ی احمقانه ی اون دکتر داخل سالن فرودگاه؛ سکوت داخل هواپیما راشکست.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.5 هادی (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.5 هادی (1)


«هادی من خیلی استرس دارم». برای چندمین بار بود که emma راجبه دل شوره و استرس شدیدش بهم میگفت. حتی روزی که خواستیم بلیط برگشتمون رو بگیریم هم گفت که بذارش برای یه موقع دیگه و زمانش و عوض کن. استرس و دل شوره عجیبی که من دلیلشو نمی فهمیدم.
-«نگران نباش عزیزم. مطمئن باش چیزی نمیشه. چرا الکی دل شوره داری؟». و من هم برای بار چندم بود که سعی می کردم آرومش کنم. فقط امیدوار بودم اینهمه دل شوره اش بیهوده باشه و اتفاق خاصی نیافته.

چمدون ها رو برای بار آخر چک کردیم. از دوست صمیمیم، سهیل، که گذاشته بود اون چند مدت پیشش بمونیم تشکر کردم و با ناراحتی ازش خداحافظی کردم. دم در تاکسی منتظرمون بود. چمدون ها رو توی صندوق عقب گذاشتیم و سوار شدیم. توی راه باز هم emma اصرار می کرد که نریم و دل شوره خیلی عجیب و بدی داره؛ ولی خب به نظرم دل شوره اش بی مورد بود! سعی کردم آرومش کنم تا اینکه به فرودگاه رسیدیم.

وارد فرودگاه شدیم. توی تابلویی که جزییات پروازها رو نوشته بود ساعت دقیق پروازمون رو دوباره چک کردم. پرواز 555 ZX تا حدود یک ساعت دیگه تیک آف می کرد. توی صورت emma یه نگرانی عجیبی بود. دستاش رو گرفتم، خیلی سرد بود: «دستات چقدر سردن!». با نگاه عجیب و پر از دلهره توی چشمام نگاه کرد و گفت: «واقعا حس خوبی ندارم هادی!». خیلی نگران شده بودم. برای اولین بار دل شوره عجیب emma به منم منتقل شده بود. اما سعی کردم بد به دلم راه ندم و با یکم قربون صدقه رفتن emma رو هم آروم کنم.

از بلندگو شنیده شد که: «مسافرین پرواز 555 ZX به مقصد لس آنجلس به ورودی 5 مراجعه کنند». دستم و تو دستای emma و حلقه کردم و سعی کردم به خودم نزدیکش کنم تا دلشوره اش کمتر بشه. بعد از بازرسی های معمولی وارد اتوبوسی شدیم که مسافر ها رو به هواپیما می برد.

از اتوبوس پیاده شدیم، همه صف کشیده بودن تا سوار هواپیما بشن. اما برای آخرین بار در گوشم آروم گفت: «هادی باور کن اصلا حس خوبی ندارم. بیا جون من برگردیم». دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم بهش! دل شوره اش دیگه واقعا داشت به یه معضل تبدیل می شد. آروم دهنمو نزدیک به گوشش کردم و گفتم: «نترس عزیزم هیچ چی نمیشه». و یه بوسه به گونه هاش کردم و با هم وارد هواپیما شدیم.

صندلی ما از همون صندلی های اول بود. سریع جامون رو پیدا کردیم و کنار هم نشستیم. یه پیرمرد با کت و شلوار کروات هم اومد کنار من نشست. من که هنوز استرس عجیب emma توی ذهنم بود سعی کردم باهاش حرف بزنم و آرومش کنم تا هواپیما به طور کامل از زمین بلند بشه شاید یکم آرومتر شد. همینطور که مشغول حرف زدن باهاش شدم حتی خودمم نفهمیدم که کی مهماندار ها توضیحات و دادن و اصلا کی از زمین بلند شدیم. یکم از حرف زدمون گذشته بود که از نگاه و چهره اش فهمیدم آرومتر شده. بهش گفتم که یکم بخوابه تا ذهنش آزاد بشه. چشمای قشنگشو بست و خیلی زود به خواب رفت...

چند ساعتی گذشته بود و مشغول خوندن مجله بودم که هواپیما یه تکون خیلی عجیبی خورد. سرمهماندار و چندتا مهماندارها با عجله و ترس خاصی به سمت کابین خلبان رفتند...من که همون صندلی های اولی نشسته بودم خیلی راحت می فهمیدم که اوضاع خوب نیست و اتفاق بدی داره میافته...صدای خلبان از بلندگو پخش شد: «مسافرین عزیز متاسفانه دچار مشکل فنی شدیم. موتور سمت راست هواپیما از کار افتاده است . درصورت بکار نیافتادن موتور مجبور هستیم در اولین فرودگاهی که پیش رو داریم فرود بیاییم. لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید و در حفظ آرامش به مهماندار ها کمک کنید. مطمئن باشید هیچ خطر شما را تهدید نخواهد کرد». با شنیدم این حرف های خلبان بود که دنیا انگار روی سرم خراب شد! به خودم گفتم؛ پس درست میگفت emma. کاش نمی اومدیم. اه. تف به این شانس گند و مزخرف ما. آخه این چه زندگیه!

تو حالت اضطراب و استرس عجیبی بودم. تمام بدنم به لرزه افتاده بودم و امیدهام از بین رفته بود. نمیدونستم واقعا چیکار باید بکنم. اصلا مگه می تونستم کاری بکنم. حتی نمیدونستم emma رو از خواب بیدار کنم یا نه! اما حتی همین هم دست من نبود. تمام مسافرای هواپیما دچار استرس و اضطراب عجیبی شده بودن. یکی از مهمان ها هم رفته بود و داشت دعا می خوند! هر کسی به هر نحوی که میتونست داشت خودشو آروم می کرد و یه جورایی آخرین لحظات عمرشو سپری می کرد. تو همین هرج و مرج و سر و صدای عجیب مسافرا بود که emma از خواب پرید. با استرسی بی اندازه و چشم هایی که داشت بهم میگفت؛ میدونستم آخرش یه اتفاقی میافته، عاجزانه و با ترس خاصی ازم پرسید :«هادی چی شده؟» نمیدونستم چی باید بهش بگم. سرمو پایین انداختم. سکوت من برای emma حتی کرکننده تر از هیاهو و شلوغی عجیب مسافرا بود. با دستاش سرمو بالا گرفت و گفت: «هادی جون من بگو چی شده؟». چاره ای نبود. باید بهش میگفتم عاقبت عجیب و دردناکی که در انتظار هردوی ما بود. با صدای خفیف و نازکی گفتم : «وضعیت خوبی نداریم. شاید هواپیما سقوط کنه». به محض خارج شدن کلمه سقوط از دهنم انگار که دیگه روح از بدنش جدا بشه، سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت. با ناراحتی شدید بهش گفتم: «ببخش منو عزیزم. واقعا نمیدونستم اینطوری میشه. کاش به حرفت گوش می دادم و وارد این هواپیما کوفتی نمی شدیم». زد زیر گریه. اشک از چشماش جاری شد و ناگهان پرید توی بغلم. بهش گفتم: «چیکار میکنی زشته!». گفت: «حالا که قراره بمیرم بذار حداقل تو بغل تو باشم». انبوهی از ناراحتی و ناامیدی تو وجودم رخنه کرد.

تو همین حس و حال تمام آرزو ها و نقشه هایی که برای آینده مون کشیده بودم از جلوی چشمام رد شدن. تمام اون برنامه هایی که حالا دیگه هیچکدومشون قرار نبود تحقق پیدا کنن. من و emma با کلی آدم دیگه توی هواپیما فقط زمان کمی تا مرگمون باقی مونده بود. صدای خلبان به گوش رسید که می گفت که شرایط اضطراری تر شده و موتور سمت چپ هم از کار افتاده، اما توی همون نزدیکی ها یه جزیره دیده و سعی داره اونجا فرود بیاد. بارقه ای از امید تو دل همه پیدا شد. ناراحت از سرنوشت نامعلوممون بودیم، اما شاد از اینکه شاید این لحظات آخرین ثانیه های عمرمون نباشه. رو کردم به emma و با شور عجیبی گفتم: «شنیدی چی گفت عزیزم!؟!؟! جزیره! قرار نیست همه چی به اینجا ختم بشه!». اون هم برق امیدی توی چشماش جرقه زد.

ثانیه های عجیبی رو داشتیم پشت سر می گذاشتیم. ثانیه هایی که درکش برای هر کسی غیرممکن ه. اینکه مرگ رو اینجوری تو یک قدمی خودت ببینی اما هنوز هم امیدی برای ادامه دادن داشته باشی. Emma رو کرد به من و گفت: «هادی من میترسم. بذار کمربندمو باز کنم و راحت بیام تو رو بغل کنم». سرم رو به نشانه رضایت تکون دادم. کمربندشو باز کرد و دست هاش رو دور من حلقه کرد. خیلی محکم و سفت گرفته بودم.

اما در یک لحظه به ناگاه هواپیما به شدت روی زمین کشیده شد و برخورد سخت و محکمی کرد. سرعت بی اندازه زیاد هواپیما باعث شد هواپیما به دو نیم بشه. همین سرعت زیاد و فشارهوای عجیبی که ایجاد شده بود emma رو از من جدا کرد. مثل پر باد شدید اونو از من جدا کرد و به سمت عقب هواپیما، که دیگه حالا مجرایی بود برای مرگ، برد. همه چیز خیلی سریع و آنی گذشت. اصلا نفهمیدم چی شد. در لحظه emma منو در آغوش کشیده بود و یک لحظه بعد، دیگه emma ایی در کار نبود. هاج و واج داشتم نگاه می کردم. اصلا نمی فهمم چی شده بود! بعد از چند ثانیه بود که به خودم اومدم و فهمیدم، که emma رفته...

اشک بی امان از چشمام جاری می شد. دنیا ارزش مندترین آدم زندگیم رو در کسری از ثانیه ازم گرفته بود. گریه می کردم و دیگه حال خودمو نمی فهمیدم. اونقدر گریه کردم که ناگهان از حال رفتم و...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.6 صادق (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.6 صادق (1)


در حال خوندن روزنامه بودم. روزنامه ای که هیچ فایده ای برام نداشت و صرفا برای تلف کردن وقت میخوندم. از مرد کناریم پرسیدم: «نمیدونید چرا اعلام نمیکنن؟»
مرد خوش رویی بود. مردی 40-50 ساله و خوش تیپ.
جواب داد: «ظاهرا که تاخیر داره»
تشکر کردم و به روزنامه خوندن ادامه دادم.

در حال خوندن روزنامه بودم که زن کنار دستم که با خانواده اش اونجا بود گفت :«اِ... اونجا رو! دکتر کهنمویی نیست؟!»سرم رو برگردوندم و دیدم که آره. مثل این که خودشه. از دکتر کهنمویی خوشم میومد. بدون هیچ دلیلی برام شخصیت جذابی بود.

روزنامه رو تا کردم و گذاشتم رو صندلی و رفتم به سمت کافی شاپ که یه قهوه بخورم. در حال قدم زدن بودم که دیدم یه جوون با موهای نسبتا بلند و شلوارک مثل فرفره از کنارم رد شد. نگاهم به سمتش رفت که یهو دیدم خورد به یه مرد موجّه و باشخصیت. راهمو گرفتم و رفتم به سمت کافی شاپ. تا رسیدم به کافی شاپ شنیدم که پرواز ما رو اعلام کردن."مسافرین پرواز 555 ZX به مقصد لس آنجلس به ورودی 5 مراجعه کنند"

در زندگیم هیچ وقت اینقدر برای یه پرواز استرس نداشتم. نمیدونم چرا ولی یه احساس متفاوت داشتم. احساسی که برام تازگی داشت. معمولا وقتی همچین احساسی دارم انجام اون کار رو متوقف میکردم؛ اما این بار فرق میکرد. من باید دخترم رو میدیدیم. دخترم که بعد از جدا شدنم از مادرش، با اون رفته بود آمریکا و از من جدا شده بود و بعد دو سال حالا وقت کردم که ببینمش.

روی صندلی نشستم. چشم هام رو بستم. مثل هر باری که سوار هواپیما شده بودم. هر بار که سوار هواپیما میشم، چشم هام رو میبندم و به یه چیز فکر میکنم. آیا آماده مردن هستم؟ برعکس هربار این بار جواب منفی بود. من باید قبل مرگ یه کار مهم انجام میدادم: دیدن دخترم. توجّهی به حرف های همیشگی مهماندار نداشتم. میخواستم بخوابم و موقع فرود بیدار شم. هندزفری رو توی گوش هام گذاشتم و خوابیدم.

با تکون شدید هواپیما بیدار شدم. تو شوک بودم که دیدم همه به هم ریخته اند.از بغل دستیم پرسیدم:«خانوم چه خبر شده؟» خانمی بود با چهره زیبا که روسریش هم برداشته بود و ترس به شدت تو چهره اش مشخّص بود. جواب داد:«خودم هم نمیدونم».
هواپیما همچنان در حال تکون خوردن بود.

به یکباره صدای خلبان اومد: «مسافرین عزیز متاسفانه دچار مشکل فنی شدیم. موتور سمت راست هواپیما از کار افتاده است . درصورت بکار نیافتادن موتور مجبور هستیم در اولین فرودگاهی که پیش رو داریم فرود بیاییم. لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید و در حفظ آرامش به مهماندار ها کمک کنید. مطمئن باشید هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.»

من هم ترسیدم. فقط میخواستم دخترم رو ببینم. صداها رو نمیشنیدم. تکون شدید هواپیما باعث میشد نتونم روی چیزی تمرکز کنم. دوباره صدای خلبان بلند شد. فرودگاهی وجود نداشت.

چشم هام رو بستم و آروم تو دلم گفتم: خدا کنه لاشه هواپیما پیدا بشه. زن بغل دستیم با دست به من زد و گفت«آقا.» سرم رو برگردوندم و گفتم :«بله؟»
-من نمیخوام بمیرم.
-بیاید امیدوار باشیم که هیچکس نمیره.
و مکالمه تموم شد. انگار که هردومون نمیخواستیم با هم حرف بزنیم.
یکدفعه دیدم که یه نفر داره دعا میخونه. نه میدونستم چه دعاییه و نه میخواستم بدونم چه دعاییه. صدای زیبایی داشت به گوش میرسید. ولی برای من مهم نبود. حداقل اون لحظه نبود. من آدم بی خدایی نبودم ولی در اون لحظه فکر میکردم دعا خوندن آخرین چیزیه که بخوام انجام بدم. فقط به خودمو دخترم فکر میکردم. دختر عزیزم؛ آخرین چیزی که داشتم.

هواپیما در حال سقوط بود. خلبان گفت که جزیره ای پیدا کرده که سعی میکنه هواپیما رو اونجا فرود بیاره.

هواپیما از وسط جدا شده بود و تمام افرادی که صندلی های عقب نبودن زنده موندن. چیزی در حدود 100 نفر. چند نفر داشتن سعی میکردن که در هواپیما رو باز کنن. چند نفر از جمله خانم کنار دستیم از هوش رفته بودند و من فقط داشتم به دخترم فکر میکردم. لعنتی. چقدر نزدیک بودم به دیدنش.

در حالی که همه رو بیدار کرده بودم و میبردمشون به سمت پلّکان هواپیما تو این فکر بودم که این هایی که باهاشون هستم چه جور آدم هایین؟ با چند نفرشون به مشکل میخورم؟ چند نفرشون آدمای خوبین؟ میخواستم به عنوان آخرین نفر پایین برم که با خودم گفتم برم داخل کابین و ببینم حال خلبان چطوریه؟

در کابین رو با کپسول کنار در باز کردم. رفتم داخل کابین و دیدم هم خلبان و هم کمک افتادن زمین. نبضشون رو گرفتم و دیدم هردوشون مُردَن. چه بدشانسی ای. حضور خلبان خیلی میتونست بهمون کمک کنه. رفتم کنار جنازه خلبان و گفتم:« ممنون که جونمون رو نجات دادی».







عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.7 سامان (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.7 سامان (1)


به سختی چشمانم را باز میکنم و با به یاد آوردن حرکت به سمت فرودگاه سریع از جایم برمیخیزم ٬نیم نگاهی در ایینه ب ته ریشم و چشمان خمار خرمایی ام می اندازم ٬غمی در سوءسوءی چشمانم موج میزد ک مشخص میکرد ناآرامم.

با تماس ب آژانس ونام بردن اشتراک مشخصم ب سمت فرودگاه راهی شدم.با عجله وگام های متوالی ب داخل سالن رفتم٬چندی نگذشت ک متوجه شدم ب دلایل نقص فنی جزئی کمی تاخیر در پرواز ایجاد شده.با بی حوصلگی برروی یکی از صندلی ها نشستم و به حاضرین در سالن خیره شده بودم تا موقع رفتن برسد.

وبالاخره وقتش رسید به سمت هواپیما با چندی از خانم ها واقایان راهی شدیم.با کمی صبر برروی صندلی خود در قسمت انتهایی هواپیما نشستم.هواپیما هرلحظه بالاتر میرفت ومن هرلحظه جویبار غم از دست دادن دوستم از کناره ی ذهنم عبور میکرد.پلک هایم سنگین شدند واجسام مبهم را در خواب میدیدم.دو کودک ده ساله ک باهم فوتبال بازی میکنند وناگهان پارچه ی مشکی ای ک کنار عکس یکی از انها کشیده شد.صدای تله وازاردهنده ی مردی ک با نام بردن مشخصات هم بازی بچگی هایم واعلام مرگ او دردناک ترین اتفاق زندگی ام را برای رقم زد در گوشم میپیچید.

نم نم با صدای دعای دسته جمعی اطرافیانم بیدار شدم.ترس محدودی ذهن ودلم را فرا گرفت٬با صدایی دورگه از خانوم کناری ام پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ک با بغض جواب دادند:خلبان اطلاع داده ک روی اقیانوس ارام هستیم وموتور راست وچپ را از دست دادیم ک با صدای خلبان ومهمان داران باعث شد حواسمان پرت انها شود:مسافرین محترم لطفا کمربند ایمنی خود را بسته وارامش خود را حفظ کنید مجبوریم در نزدیکترین خشکی هواپیما را فرود بیاریم.با تمام تکبرم چشمانم را بستم و ب خدا پناه بردم.همه مشغول خواندن دعا وگاهی صدای جیغ می امد.با کمال تعجب حس ترس هواپیما ب درونیم تقسیم شد , هواپیما به دو نصف تقسیم شد وبرروی خشکی ک گویا جزیره ی کوچکی بود سقوط کرد .حس میکردم پیشانی ام غرق خون ودستم ب شدت درد میکرد.اما حال دگر چگونه مهرداد٬هم بازی کودکیم را ب ایران برگردانم؟من میخواستم اورابرای اخرین بار ببینم٫او که حال روحش در اسمان هاست..از فرط درد چشمانم بسته شد ودیگر چیزی متوجه نشدم...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۷ شهریور ۱۳۹۵
     
برو به صفحه
این عنوان قفل شده است!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۲
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۵
پیام‌های جدید
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۶,۸۴۰ بازدید
۳ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۲۱,۷۶۸ بازدید
۳ روز قبل
یا لثارات الحسن
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۸ پاسخ
۸,۳۶۱,۳۹۶ بازدید
۳ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۵,۵۹۷ بازدید
۲۵ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۳,۲۵۲ بازدید
۲۵ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۶,۲۹۰ بازدید
۲ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۵,۴۸۸ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۷۲۸ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۴۸ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۰۳۷ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۴۳ کاربر آنلاین است. (۱۴۰ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۴۳

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!