به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: PXIMN
پیام: ۱,۰۶۹
عضویت از: ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از: کرج
طرفدار:
- Puyol - Xavi
- Josep Guardiola - Ronald Koeman
- Spain
- Josep Guardiola
گروه:
- کاربران عضو
لیوان هایتان را زمین بگذارید!


استادی در شروع کلاس درس،لیوانی پر از آب در دست گرفت.آنرا بالا گرفت که همه ببینند.سپس از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم و ...
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است اما سوالم این است: اگر من لیوان را چند دقیقه همینطور نگه دارم چه میشود؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید: اگر یک ساعت همینطور نگه دارم چه میشود؟
یکی از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت: حق با توست. حالا اگر تمام روز آنرا نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دستتان بی حس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند و مطمئنا کارتان به بیمارستان کشیده خواهد شد. همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ همه گفتند: "نه"
استاد گفت: پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا! مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکال ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، باعث درد میشوند. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان میکنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است ولی مهمتر آنست که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید. اینگونه هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید برآیید!
پس همین حالا لیوان هایتان را زمین بگذارید...!




به کسانیکه به شما حسودی میکنند احترام بگذارید...!
زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند

شما بهتر از آنهایید
۱۹ مرداد ۱۳۹۳
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: 78TARANE
پیام: ۱,۱۷۸
عضویت از: ۱۳ فروردین ۱۳۹۲
از: CATALONIA
طرفدار:
- xavi-messi-fabregas - INIESTA
- ronaldiniho-pele - MALDINI
- سپاهان
- برزیل آرژانتین ایتالیا
- گواردیولا . فرگوسن
گروه:
- کاربران عضو
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!




Go east go west
BARCA IS THE BEST


نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۳ مرداد ۱۳۹۳
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: R.MESSI
نام تیم: پورتو
پیام: ۵,۴۱۸
عضویت از: ۱۲ اسفند ۱۳۹۱
از: قزوین - الوند
طرفدار:
- Messi
- Ronaldinho
- پرسپولیس
- آرژانتین
- خلعتبری،قوچان نژاد و دژاگه
- گواردیولا،لوئیز انریکه،تیتو،کلوپ
- علی دایی
گروه:
- کاربران عضو
گذشته ات را فراموش نکن


بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :
او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام
(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)






MSN




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۳۰ مرداد ۱۳۹۳
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: R.MESSI
نام تیم: پورتو
پیام: ۵,۴۱۸
عضویت از: ۱۲ اسفند ۱۳۹۱
از: قزوین - الوند
طرفدار:
- Messi
- Ronaldinho
- پرسپولیس
- آرژانتین
- خلعتبری،قوچان نژاد و دژاگه
- گواردیولا،لوئیز انریکه،تیتو،کلوپ
- علی دایی
گروه:
- کاربران عضو
" دلیل عـــــشـــــــق "




روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟ پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!! پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم .. شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!! پسر گفت : خوب … من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی … چون صدای تو گیراست …. چون جذاب و دوست داشتنی هستی …. چون باملاحظه و بافکر هستی …… چون به من توجه و محبت می کنی … تو را به خاطر لبخندت دوست دارم ……….. به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم … دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت نامه بدین شرح بود : عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ….. اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی …… چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ….. آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ پس دوستت ندارم اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان ….. هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟ نه …… و من هنوز دوستت دارم … عاشقت هستم







MSN




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۹ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
سلام به همه
این تاپیک رسما دوباره شروع به کار کرد.
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
اینم اولین پست شروع دوباره


هیس



مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،
آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،
از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده

خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من
نه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
کجا بودم مادر ؟ آهان
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز،به شوخی منو بغل کرد و نشوند
رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟
عادت می کنی

بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت ،
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ،
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید

دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ،
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت:هیس،دیگه چی با این عهد و عیال،
همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم ، پیر
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ،
هر چی بود که تموم شدآخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم
و رسیدم به کودکی اش هشتی، وشگون ، یه قل دوقل، عاشقی و ...

گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا خوشش نمی یاد!






گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۱۴ مرداد ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
مرگ در ساعت 10 صبح!
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد!

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم براین شد که در اولین یکشنبه،چند دقیقه قبل از ساعت 10،در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند،بعضی دوربین فیلم برداری با خود و ....

دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که «جانسون»نظافتچی پاره وقت روز های یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در آورده و دوشاخه جارو برقی خود را به پریز زد و مشغول به کار شد...!!





ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۲۵ مرداد ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

مرگ در ساعت 10 صبح!
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد!

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم براین شد که در اولین یکشنبه،چند دقیقه قبل از ساعت 10،در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند،بعضی دوربین فیلم برداری با خود و ....

دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که «جانسون»نظافتچی پاره وقت روز های یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در آورده و دوشاخه جارو برقی خود را به پریز زد و مشغول به کار شد...!!

عالی بووود





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۵ مرداد ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

مرگ در ساعت 10 صبح!
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد!

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم براین شد که در اولین یکشنبه،چند دقیقه قبل از ساعت 10،در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند،بعضی دوربین فیلم برداری با خود و ....

دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که «جانسون»نظافتچی پاره وقت روز های یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در آورده و دوشاخه جارو برقی خود را به پریز زد و مشغول به کار شد...!!








عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲۵ مرداد ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Sentimental.Girl
پیام: ۱۲,۱۲۱
عضویت از: ۱۹ دی ۱۳۹۰
از: tehroOn
طرفدار:
- lionel messi
- puyol
- perspolis
- espania
- ali karimi
- josep goardiola
- ebrahim zade
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

مرگ در ساعت 10 صبح!
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان،بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 10 صبح روز های یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت!

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد!

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم براین شد که در اولین یکشنبه،چند دقیقه قبل از ساعت 10،در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند،بعضی دوربین فیلم برداری با خود و ....

دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که «جانسون»نظافتچی پاره وقت روز های یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در آورده و دوشاخه جارو برقی خود را به پریز زد و مشغول به کار شد...!!








روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من
۲۵ مرداد ۱۳۹۵
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
"حاجی پذیرایی نشده نرود"

خدا شاهد است، باور بفرمایید چند وقتی می شود که کاسبی ما حسابی کساد شده است. با هزار زحمت و جان کندن، یک کیف را می دزدیم، بعد که در کیف را باز می کنیم می بینیم پر است از قبض آب، برق، تلفن و... یا صورت حساب واریز شهریه دانشگاه آزاد یا جواب آزمایش خون یا حداکثر باشد، یک یا دو کارت اعتباری که برای ما اعتباری که نمی آورد هیچ، باعث بدنامی ما بین صنف زحمتکش دزدها هم می شود. درست مثل زمانی که شما با هزار کبکبه و دبدبه می روی ماهیگیری و فقط آت و آشغال به قلابت گیر می کند! دیشب همسرم داشت گلایه می کرد که شوهرخواهرش برای خواهرش یک ماشین ظرفشویی ساید بای ساید خریده و این در حالی است که ما هنوز ماشین لباسشویی هم نداریم. توی پرانتز عرض می کنم، حالا درست است که ما ندار و بدبخت بیچاره هستیم، ولی این دلیل نمی شود که خواهر زنم ما را خر فرض کند! آخر چه کسی تا حالا ماشین لباسشویی ساید بای ساید دیده؟ بله؟ امروز ظهر موقع ناهار خوردن چشمم افتاد به اخبار تلویزیون. توی اخبار، خبرنگاری را نشان داد که کفش هایش را به سمت «جرج بوش» پرتاب کرد. همین طور که داشتم به جاخالی دادن «بوش» و این اتفاق می خندیدم، ناگهان فکری به ذهنم رسید. مردم شاید بتوانند بجای پول نقد با خودشان کارت اعتباری حمل کنند، ولی نمی توانند که کفش نپوشند! کم کم داشت ایده کفش دزدی توی ذهنم شکل می گرفت؛ لبخند شیطنت آمیزی که نشان از رضایت بود روی لبم ظاهر شد. برای اینکه همسرم چیزی نشود، توی خنده ماجرای "بوش" پنهانش کردم.
بعد از ناهار از خانه زدم بیرون و تا الان حدودا سه چهار ساعتی می شود که دارم سر به زیر توی خیابان ها پرسه می زنم و کفش های مردم را نگاه می کنم. الحق و الانصاف من اگر جامعه شناس یا روان شناس بودم، تحقیق مفصلی در مورد رابطه شخصیت و طبقه اجتماعی افراد با نوع، جنس و رنگ کفشی که می پوشند، می کردم. ولی حیف که الان نه وقت جامعه شناس و روان شناس شدن دارم و هم برای من با این همه سابقه، افت دارد و مایه سرافندگی صنف است که بروم جامعه شناس یا روان شناس بشوم! هرچند آدم می تواند جامعه شناس یا روان شناس باشد، دزد هم باشد. به این نتیجه رسیدم که:ًنهایتا مردم بالای شهر، کفش های گران قیمت و در عین حال افتضاح از لحاظ کارآیی می پوشند. در صورتی که بشود کفش های بالاشهری ها را دزدید، برای آب کردن کفش های دزدیده شده، باید مشتری در بالای شهر پیدا کرد، چون مردم پایین شهر این قدرها درک و فهم دارند که پولشان را بالای جنس بیخود ندهند. از طرفی بالا شهری ها بخاطر حفظ کلاس هم که شده، جنس دست دوم و کنار خیابانی نمی خرند. فرض محال که دو مورد قبل حل شد، مردم بالاشهر باز هم بخاطر حفظ کلاس، صبح تا شب، حتی توی خانه هایشان کفش به صندلی دار هستند و ًپا دارند؛ حتی اگر سالی یک بار هم برای مراسم درگذشت اقوامشان مسجد بروند، مساجد بالاشهر معمولا هیچکس کفش هایش را در نمی آورد. مردم پایین شهر هم که آدم دلش نمی آید ازشان دزدی کند. تازه اگر حاضر بشوم کفش های پایین شهری ها را بدزدم، اگر ندزدم تزیینی هستند؛ البته از ً سنگین تر است، چون دیگر کارایی خاصی ندارد و این کفش ها هم مثل کفش های بالاشهری ها صرفا جهت مخالف! برای آب کردن کفش های دزدیده شده از پایین شهری ها هم مجبورم بروم سراغ کفاش های کنار خیابان که این بندگان خدا هم اینقدر این کفش ها را وصله پینه کرده اند که می دانند فلان کفش مال چه کسی است و احتمال دستگیری ام زیاد است. تنها راه چاره این است که از وسط شهری ها کفش بدزدم. ًً مثل شیر، بالای سر کفش ها ایستاده. ثانیا ً خادم مسجد معمولاًمساجد به چند دلیل جای خوبی برای دزدیدن کفش نیست؛ اولا می شود یک یا ً در مسجد نهایتاً خیلی از مساجد کیسه مخصوص حمل کفش یا قفسه با قفل و کلید برای کفش گذاشته اند. ثالثا دو جفت کفش دزدید و به زحمتش نمی ارزد. پس از ساعت ها بررسی به این نتیجه رسیدم که بهترین جا برای اجرای نقشه ام، با توجه به اینکه در ماه محرم هم هستیم، ًیکی از مجالس روضه یا هیأت های مذهبی وسط شهر است. این جمله ای که می گویند"دزدها هم توی محرم و صفر، دست ازدزدی می کشند! "را خود صنف بین مردم جا انداخته و اتفاقاهمین باعث شده که خیلی از همکارانم توی این دو ماه، بعضاً بار یکساله شان را بسته اند.
ساک ورزشی ام را از خانه برداشتم و رفتم یکی از روضه ها و نشستم پای سخنرانی؛ در طول سخنرانی به بهانه دستشویی، رفتم بیرون و نگاهی به وضعیت کفش های دم در روضه انداختم. خدا برکت بدهد به صاحبخانه که الحق و الانصاف روضه اش، مخاطبان خوش کفشی دارد! مجبور بودم صبر کنم تا مراسم به سینه زنی و عزاداری برسد و چراغ ها را خاموش کنند.
چراغ ها خاموش شد؛ با خودم گفتم، الان بهترین فرصت برای اجرای نقشه است. چون مطمئنا توی تاریکی وقت زیادی لازم داشت. تا آمدم بلند شوم بروم سراغ کفش ها، ناگهان چیزی توی تاریکی مچ دستم را گرفت و گفت: "کجا می روی حاجی؟ یک امشب را هم که هیأت ما را با حضورت منور کرده ای، می خواهی بی سر و صدا بروی؟!
این را گفت و دست من را محکم کشید و برد وسط جمعیتی که داشتند آماده سینه زنی می شدند. تنها چیزی که می توانستم احتمال بدهم این بود که شاید من را با یک نفر دیگر اشتباه گرفته است. حالا شما جای من؛ اولین تجربه کفش دزدیتان باشد آن هم توی یک جای شلوغ و تاریک با یک نفر مزاحم، چکار می کردید؟! یک مثل معروف هست که می گوید،"دزد از سایه ی خودش هم می ترسد"، مثل بقیه شروع کردم به عزاداری و سینه زنی و اشک و آه؟ وقتی مراسم سینه زنی به شور رسید، از فرصت استفاده کردم و خودم را به در رساندم تا خارج شوم که باز دیدم همان فرد، دوباره دستم را گرفت و گفت: «حاجی جان! کی می خواهی دست از این قایم باشک بازی های دوست داشتنی ات برداری؟» توی تاریکی دست من را گذاشت توی دست پسر جوانی که همان حوالی بود و به او گفت: «حاجی پذیرایی نشده از مجلس بیرون نرود!» پسر جوان همان طور که گوشه مجلس، تکیه داده بود به دیوار و داشت سینه زنی می کرد، دست من را سفت گرفته بود که نکند من را توی تاریکی گم کند. هزار جور فکر و خیال به ذهنم آمد. مدام این جمله پیرمرد که گفت «پذیرایی نشده از مجلس بیرون نرود» من را شناخته است و می خواهد بعد از مراسم با کتک مفصلی از خجالتم در بیاید! ً توی سرم می چرخید. با خودم گفتم حتما بعد از نیم ساعت شور و عزا، جمعیت آرام شدند، دعا خواندند، آمین گفتند و چراغ ها روشن نشده به سمت در خروجی برای گرفتن شام حمله کردند! من هم همچنان دستم در دست پسر جوان، گوشه مجلس ایستاده بودم. بعد از حدود ده بیست تا صلوات و سی چهل بار شنیدن جمله ی «آقا هل نده، شام به اندازه کافی هست»، «مادر خیر از جونی ات ببینی، یک شام هم برای بچه هایم بده» و از این جور جمله ها، محل روضه خلوت شد. پسر جوان رو کرد به من و گفت: "شما آن آقایی که به من گفت از شما پذیرایی کنم را می شناختید؟" گفتم: "نه! مگر نمی شناسیش؟" گفت: «نه!» در آن واحد هم خوشحال بودم که این طور شده و از کتک و دستگیری احتمالی جان سالم به در برده ام و هم داشتم از حرص و عصبانیت ناشی از نقش بر آب شدن نقشه ام و از دست رفتن آن همه کفش منفجر می شدم. دستم را از دست پسر جوان کشیدم بیرون؛ داشتم از گرسنگی هلاک می شدم. رفتم به مسئول شام گفتم: «ببخشید آقا شام هست؟» گفت: «نه! انشاءالل فردا شب.» دست از پا درازتر رفتم بروم که دیدم، کفش هایم نیست!!!


رضا احسان پور
برنده ی مسابقه ی داستان نویسی طنز سوره




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۶ مرداد ۱۳۹۵
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۹ پاسخ
۸,۳۹۲,۶۳۸ بازدید
۲ روز قبل
Salehm
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۷,۰۸۱ بازدید
۳ روز قبل
javibarca
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۷,۵۴۵ بازدید
۷ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۴۹,۶۲۰ بازدید
۷ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۷,۶۴۶ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۶,۲۷۴ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۹,۵۱۴ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۱۰۸ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۹۷ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۴۶۷ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۹۱ کاربر آنلاین است. (۹۹ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۹۱

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!