به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۴۲ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
نقل قول
Strong forever نوشته:

نه من از شما می‌پرسم، اینکه زیر تابلوی سیگار کشیدن ممنوع یه تیکه سیگار افتاده باشه عکس گذاشتن داره؟


-_-




۸ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
Hand of Social Islands
نام کاربری: Raphael
پیام: ۸۷۲
عضویت از: ۳۰ مهر ۱۳۹۷
از: گیلان
طرفدار:
- لیونل مسی
- کارلس پویول
- استقلال
- آرژانتین
- علیرضا جهانبخش
- لوئیز انریکه
گروه:
- کاربران عضو
- مترجمین اخبار
- ویراستاران اخبار
امان از دانشگاه...




The Strongest Hearts Have The Most Scars
۸ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
Queen of Newsfell
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام: ۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي
- لیونل مسي
- پرسپوليس
- ایران
گروه:
- کاربران عضو
- لیگ فانتزی
- ناظرين انجمن
- مدیران اخبار
سرما بیداد می کرد و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ و رو رفته در یکی از بهترین شهر های اروپا دارم تند تند راه میرم تا به کلاس برسم...
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ماه ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود. دستمالی در یکی از جیب هایم پیدا میکنم و اشکو مخلفاتشو رو پاک می کنم و خود را به آعوش گرم کلاس می سپارم.
استاد تند تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است! برف شروع می شود، این را از پنجره کلاس می بینم و خاطرات، مرا می برد به سال های دور کودکی...وقتی صبح سر را از لحاف بیرون میاری و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفید پوش شده است و این یعنی؛ مدرسه بی مدرسه! پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی تا انگشت های پایت بیرون از لحاف نماند و یخ نکند...
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد...که اول سبک بودند اما کم کم خیس می شدند و سنگین تر...یاد لبو های داغ و قرمزی که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد.
اما حالا دختری تنها، بی پول و بی پناه که در یک سوئیت دوازده متری زندگی می کند و با کمک هزینه 300 یورویی دانشگاه، باید هم درس بخواند و هم زندگی کند.
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است، اما این ماه بد تر! راستش یه هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف پول ماهیانه ام را بلعید و این در حالی بود که نصفه اولشو پیش از این خرج کرده بودم و حالا تا اخر ماه پولی در کار نبود.
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید. راسش خیلی ترسناکه! هر چند باز جای شکرش باقیه که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سر پناه و این یعنی حیالتان از بابت بیماری و بی خانمانی راحت است! ولی خب زندگی خرج داره و باید خرج کنید و وقتی مثه این ماه من یه خرج ناخواسته کرده باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد.
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شدم را به کار انداخته باشد یاد یک دوست قدیمی افتادم. الیته نه برای قرض کردن پول که از این کار نفرت محض دارم، بلکه برای کار.
یلدا یک دوست قدیمی که شرایطش تقریبا مثه خودم بود با این تفاوت که اون کارم می کرد. پس سراغش رفتم، از قبل هم میدونستم که پرستار بچه است! سراغش رفتم و من رو به یه قهوه مهمانم کرد و یک ساعت مرا از کار غیر قانونی ترساند که البته حقم داشت و راست می گفت!برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیو به خطر بندازم. یک آن در آن رستوران احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم. وقتی یلدا بلند شد که بره، به شوخی یا شایدم جدی گفت: راستی این شبا سفارت شام میدن. محرمه، تو هم خودتو بنداز اونجا. و رفت.
سفارت ایران سال ها پیش خانه ای بزرگ در یکی از منطق اعیان نشین پاریس خرید و و آن جا را تبدیل به حسینیه کرد که مراسمای مذهبی رو توش برگزار می کردن...راسش اون شب نرفتم. اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن...که رفتم. در حالی این کارو کرده بودم که از خودم دلخور بودم...نه بخاطر مسائل سیاسی و یا حتی مذهبی...که از خودم بدم میومد که فقط بخاطر شام خوردن برم جایی...اما زندگی خیلی وقتا ادما رو مجبور به کارایی میکنه که دوست نداره اما ناچار به انجام ان است... و من نیز ناچار بود.
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. وقتی رسیدم چراغ هارو خاموش کرده بودن و یکی داشت روضه می خوند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم. نمیدونم چرا، اما گریه امونم نداد؛ دلایل زیادی برای گریه داشتم اما شابقه نداشت به جز تو تنهایی خودم گریه کنم....اما آن شب همه چیز فرق داشت.
چراغ ها که روشن شد دیدم سر و شکل من میان اون تیپ از آدما خیلی انگشت نما و چه بسا بد بود. داشتم از خجالت می مردم، حس می کردم همه میدونن که واسه چی اونجام! سفره رو انداختن، و همه مشغول خودرن شدند اما نمیدونم چرا هر کاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که آن غذا رو بخورم. حس می کردم این قضا سهم من نیست! دوباره به گریه افتادم و بدون اینکه لب به غذا بزنم اونجا رو ترک کردم. آروم پاشدم و بیرون رفتم. هر چند گرسنم بود اما احساس شادی و سبکی داشتم. انگار بار خیلی سنگینی از روی دوشم برداشته شده باشه. سرم را رو به آسمان گرفتم و به 'او' لبخندی زدم.
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم. پیاده شد و گفت: شما غذاتونو جا گذاشتین.
گفتم:نه، اون ماله من نیست.
گفت:چرا این غذای شماست...فقط ماله شما...من می دونم!
و پلاستیک رو به دستم داد و گفت: میخوای برسونمت؟
گفتم: نه ممنون. با مترو میرم. و با دست به سمت ایستگاه مترو اشاره زدم.
رفت. کیسه رو نگاه کردم که جز ظرف غذا یه پاکت نامه هم توش بود! تو پاکت یه نامه و 500 یورو اسکناس بود.نامه رو باز کردم:
'سال ها پیش وقتی منم نتونستم غذایی رو که فکر می کردم سهمم نیست رو بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشی.
پولی که در دیار غربت می توانست زندگی یک دختر را نجات دهد. و از من خواست که هر وقت تونستم این پول رو به یکی مثه آن روز خودم ببخشم و این گونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی!'
این داستان برای من سال 2003 اتفاق افتاد. نمیخوام اسم معجزه رو روش بذارم، اما عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است. و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روز های خودم ادا کردم... و امروز برف می بارید.




Don't pay attention to people
who don't pay attention to you
۹ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
نام کاربری: Pink.Girl
پیام: ۱,۸۷۸
عضویت از: ۲۴ آذر ۱۳۸۸
از: شیراز
طرفدار:
- LIONEL MESSI
- کرایف-ریوالدو
- استقلال
- آرژانتین
- هیچ کدوم
- گواردیولا
- غلام پیروانی
گروه:
- کاربران عضو
آدمهایی که واقعا می روند هیچ وقت چمدان ندارند ...
این داستان کشیدن چمدان از زیر تخت ،
و پرت کردن لباسها از کمد فقط مال آدمهایست
که دیر یا زود یا بر می گردند و یا با آرزوی برگشتن زندگی می کنند ..
وگرنه دل بریده بویی از گذشته را هم لایق بردن نمی بیند.
آدمهایی که واقعا می روند ؛
صدا به اندازه داد زدن ندارند ...
این داستان دعواهای بلند و کش دار،منت های بی دنباله فقط مال آدم هایست که بی آنکه بخواهند می روند ،
می روند و اگر قول دادن و خوب شدن را بلد باشی زود برمی گردند وگرنه دل بریده قدر کلمه هم ،هم صحبت لایق ندارد.
آدمهایی که واقعا می روند ،
دنبال خراب کردن چیزهای مانده نیستند ...
جار زدن و رسوایی پیش دیگری فقط مال آدمهاهایست
که هنوز به ماندن خود امید دارند
وگرنه دل بریده بخیل هیچ کجای زندگی کسی نیست ....




کسی اینجا منو یادش هست؟




The sky was almost blue, the sun was almost bright
۹ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
سلام مهشید. خوبی؟ 😀
آره من یادمه




۹ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
نام کاربری: Pink.Girl
پیام: ۱,۸۷۸
عضویت از: ۲۴ آذر ۱۳۸۸
از: شیراز
طرفدار:
- LIONEL MESSI
- کرایف-ریوالدو
- استقلال
- آرژانتین
- هیچ کدوم
- گواردیولا
- غلام پیروانی
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
Anis نوشته:

سلام مهشید. خوبی؟ 😀
آره من یادمه




از دیروز که داشتم توی سایت میگشتم احتمال دادم اولین کسی به منو بشناسه شما باشی خانم مدیر

ممنون شما خوبی؟سایت خوش میگذره ؟
فکر نکنم آدم خیلی قدیمی توی سایت مونده باشه

از دیروز تاحالا در پی مرور خاطرات گذشته بودم و توی تاپیک ها میگشتم
یادش بخیر




The sky was almost blue, the sun was almost bright
۹ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
نقل قول
Mahshid نوشته:

نقل قول
Anis نوشته:

سلام مهشید. خوبی؟ 😀
آره من یادمه




از دیروز که داشتم توی سایت میگشتم احتمال دادم اولین کسی به منو بشناسه شما باشی خانم مدیر

ممنون شما خوبی؟سایت خوش میگذره ؟
فکر نکنم آدم خیلی قدیمی توی سایت مونده باشه

از دیروز تاحالا در پی مرور خاطرات گذشته بودم و توی تاپیک ها میگشتم
یادش بخیر


قربونت
اتفاقا همین یکی دو هفته پیش بود منم یادت افتاده بودم خوب شد سر زدی ^_^
مرسی منم بد نیستم میگذرونم
آره یادش بخیر :) کاش بیشتر بیای :)




۹ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
نقل قول
Strong forever نوشته:

سرما بیداد می کرد و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ و رو رفته در یکی از بهترین شهر های اروپا دارم تند تند راه میرم تا به کلاس برسم...
نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ماه ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود. دستمالی در یکی از جیب هایم پیدا میکنم و اشکو مخلفاتشو رو پاک می کنم و خود را به آعوش گرم کلاس می سپارم.
استاد تند تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است! برف شروع می شود، این را از پنجره کلاس می بینم و خاطرات، مرا می برد به سال های دور کودکی...وقتی صبح سر را از لحاف بیرون میاری و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفید پوش شده است و این یعنی؛ مدرسه بی مدرسه! پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی تا انگشت های پایت بیرون از لحاف نماند و یخ نکند...
خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد...که اول سبک بودند اما کم کم خیس می شدند و سنگین تر...یاد لبو های داغ و قرمزی که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد.
اما حالا دختری تنها، بی پول و بی پناه که در یک سوئیت دوازده متری زندگی می کند و با کمک هزینه 300 یورویی دانشگاه، باید هم درس بخواند و هم زندگی کند.
این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است، اما این ماه بد تر! راستش یه هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف پول ماهیانه ام را بلعید و این در حالی بود که نصفه اولشو پیش از این خرج کرده بودم و حالا تا اخر ماه پولی در کار نبود.
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید. راسش خیلی ترسناکه! هر چند باز جای شکرش باقیه که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سر پناه و این یعنی حیالتان از بابت بیماری و بی خانمانی راحت است! ولی خب زندگی خرج داره و باید خرج کنید و وقتی مثه این ماه من یه خرج ناخواسته کرده باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد.
ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شدم را به کار انداخته باشد یاد یک دوست قدیمی افتادم. الیته نه برای قرض کردن پول که از این کار نفرت محض دارم، بلکه برای کار.
یلدا یک دوست قدیمی که شرایطش تقریبا مثه خودم بود با این تفاوت که اون کارم می کرد. پس سراغش رفتم، از قبل هم میدونستم که پرستار بچه است! سراغش رفتم و من رو به یه قهوه مهمانم کرد و یک ساعت مرا از کار غیر قانونی ترساند که البته حقم داشت و راست می گفت!برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیو به خطر بندازم. یک آن در آن رستوران احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم. وقتی یلدا بلند شد که بره، به شوخی یا شایدم جدی گفت: راستی این شبا سفارت شام میدن. محرمه، تو هم خودتو بنداز اونجا. و رفت.
سفارت ایران سال ها پیش خانه ای بزرگ در یکی از منطق اعیان نشین پاریس خرید و و آن جا را تبدیل به حسینیه کرد که مراسمای مذهبی رو توش برگزار می کردن...راسش اون شب نرفتم. اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن...که رفتم. در حالی این کارو کرده بودم که از خودم دلخور بودم...نه بخاطر مسائل سیاسی و یا حتی مذهبی...که از خودم بدم میومد که فقط بخاطر شام خوردن برم جایی...اما زندگی خیلی وقتا ادما رو مجبور به کارایی میکنه که دوست نداره اما ناچار به انجام ان است... و من نیز ناچار بود.
دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. وقتی رسیدم چراغ هارو خاموش کرده بودن و یکی داشت روضه می خوند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم. نمیدونم چرا، اما گریه امونم نداد؛ دلایل زیادی برای گریه داشتم اما شابقه نداشت به جز تو تنهایی خودم گریه کنم....اما آن شب همه چیز فرق داشت.
چراغ ها که روشن شد دیدم سر و شکل من میان اون تیپ از آدما خیلی انگشت نما و چه بسا بد بود. داشتم از خجالت می مردم، حس می کردم همه میدونن که واسه چی اونجام! سفره رو انداختن، و همه مشغول خودرن شدند اما نمیدونم چرا هر کاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که آن غذا رو بخورم. حس می کردم این قضا سهم من نیست! دوباره به گریه افتادم و بدون اینکه لب به غذا بزنم اونجا رو ترک کردم. آروم پاشدم و بیرون رفتم. هر چند گرسنم بود اما احساس شادی و سبکی داشتم. انگار بار خیلی سنگینی از روی دوشم برداشته شده باشه. سرم را رو به آسمان گرفتم و به 'او' لبخندی زدم.
نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم. پیاده شد و گفت: شما غذاتونو جا گذاشتین.
گفتم:نه، اون ماله من نیست.
گفت:چرا این غذای شماست...فقط ماله شما...من می دونم!
و پلاستیک رو به دستم داد و گفت: میخوای برسونمت؟
گفتم: نه ممنون. با مترو میرم. و با دست به سمت ایستگاه مترو اشاره زدم.
رفت. کیسه رو نگاه کردم که جز ظرف غذا یه پاکت نامه هم توش بود! تو پاکت یه نامه و 500 یورو اسکناس بود.نامه رو باز کردم:
'سال ها پیش وقتی منم نتونستم غذایی رو که فکر می کردم سهمم نیست رو بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشی.
پولی که در دیار غربت می توانست زندگی یک دختر را نجات دهد. و از من خواست که هر وقت تونستم این پول رو به یکی مثه آن روز خودم ببخشم و این گونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی!'
این داستان برای من سال 2003 اتفاق افتاد. نمیخوام اسم معجزه رو روش بذارم، اما عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است. و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روز های خودم ادا کردم... و امروز برف می بارید.

الله اکبر از کرم این خاندان...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۹ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
نام کاربری: Pink.Girl
پیام: ۱,۸۷۸
عضویت از: ۲۴ آذر ۱۳۸۸
از: شیراز
طرفدار:
- LIONEL MESSI
- کرایف-ریوالدو
- استقلال
- آرژانتین
- هیچ کدوم
- گواردیولا
- غلام پیروانی
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
Anis نوشته:

نقل قول
Mahshid نوشته:

نقل قول
Anis نوشته:

سلام مهشید. خوبی؟ 😀
آره من یادمه




از دیروز که داشتم توی سایت میگشتم احتمال دادم اولین کسی به منو بشناسه شما باشی خانم مدیر

ممنون شما خوبی؟سایت خوش میگذره ؟
فکر نکنم آدم خیلی قدیمی توی سایت مونده باشه

از دیروز تاحالا در پی مرور خاطرات گذشته بودم و توی تاپیک ها میگشتم
یادش بخیر


قربونت
اتفاقا همین یکی دو هفته پیش بود منم یادت افتاده بودم خوب شد سر زدی ^_^
مرسی منم بد نیستم میگذرونم
آره یادش بخیر :) کاش بیشتر بیای :)




فدات عزیزم ❤
ایشالا شد حتما میام آدما که سنشون میره بالا مشغولیات زندگیشون زیاد میشه


نقل قول
الله اکبر از کرم این خاندان...



یعنی انقدری که جناب مدیر سایت از دیدن یه آدم قدیمی به وجد اومدن و بهم خوشامد گفتن دارم رو ابرا راه میرمو پرواز میکنم

ولی ما همچنان ارادت داریم خدمتشون




The sky was almost blue, the sun was almost bright
۹ مهر ۱۳۹۸
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
نقل قول
Strong forever نوشته:
این داستان برای من سال 2003 اتفاق افتاد. نمیخوام اسم معجزه رو روش بذارم، اما عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است. و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روز های خودم ادا کردم... و امروز برف می بارید.


😊❤




۹ مهر ۱۳۹۸
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۲
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۵
پیام‌های جدید
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۶,۸۸۹ بازدید
۳ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۲۷,۰۵۸ بازدید
۳ روز قبل
یا لثارات الحسن
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۸ پاسخ
۸,۳۶۳,۳۰۲ بازدید
۳ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۵,۶۸۳ بازدید
۲۶ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۳,۴۷۶ بازدید
۲۶ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۶,۳۵۹ بازدید
۲ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۵,۷۴۲ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۷۵۵ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۴۸ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۰۵۲ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۰۷ کاربر آنلاین است. (۱۳۹ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۰۷

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!