در حال دیدن این عنوان: |
۶ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلاَيَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلاَيَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلاَيَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: HEYHAT
پیام:
۴,۲۰۲
عضویت از: ۵ آبان ۱۳۹۰
از: هیچستان
طرفدار:
- ژاوی - کرایف - ? - اسپانیا منهای خوکها_به امید استقلال - ? - پپ کبیر - ? گروه:
- کاربران عضو |
آه از جمعه ی بی تو گله داریم آقا خیر از جمعه ندیدیم به والعصر قسم بی تو ما طعنه شنیدیم به والعصر قسم نگرانم كه پس از مردن من برگردی پای تابوت، سر بردن من برگردی نکنــــد منتظــــــــر مردن مائـــی آقا ؟ منتظرهات بمیرند میایــــــــی آقــــا ؟ |
||
همیشه چهره ات را به سوی آفتاب نگه دار سایه ها پشت سرت خواهند افتاد ... |
|||
۲ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: MoOn.Girl
پیام:
۴,۲۸۴
عضویت از: ۳۰ مهر ۱۳۹۲
از: بابل
طرفدار:
- مسی - رونالدینیو - پرسپولیس - آرژانتین - اسپانیا - لوچو❤ - پپ گروه:
- کاربران عضو |
مهم نیست دیگران چه فکری می کنند. اگر خداوند شما را اینگونه آفریده حتما دلیلی دارد. بعلاوه، یک جنس اصل همیشه بیشتر از یک کپی می ارزد..!! |
||
خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند .. |
|||
۲ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام:
۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي - لیونل مسي - پرسپوليس - ایران گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - ناظرين انجمن - مدیران اخبار |
سرما بیداد می کرد و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ و رو رفته در یکی از بهترین شهر های اروپا دارم تند تند راه میرم تا به کلاس برسم... نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ماه ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود. دستمالی در یکی از جیب هایم پیدا میکنم و اشکو مخلفاتشو رو پاک می کنم و خود را به آعوش گرم کلاس می سپارم. استاد تند تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است! برف شروع می شود، این را از پنجره کلاس می بینم و خاطرات، مرا می برد به سال های دور کودکی...وقتی صبح سر را از لحاف بیرون میاری و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفید پوش شده است و این یعنی؛ مدرسه بی مدرسه! پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی تا انگشت های پایت بیرون از لحاف نماند و یخ نکند... خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد...که اول سبک بودند اما کم کم خیس می شدند و سنگین تر...یاد لبو های داغ و قرمزی که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد. اما حالا دختری تنها، بی پول و بی پناه که در یک سوئیت دوازده متری زندگی می کند و با کمک هزینه 300 یورویی دانشگاه، باید هم درس بخواند و هم زندگی کند. این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است، اما این ماه بد تر! راستش یه هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف پول ماهیانه ام را بلعید و این در حالی بود که نصفه اولشو پیش از این خرج کرده بودم و حالا تا اخر ماه پولی در کار نبود. نمیدونم براتون پیش اومده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید. راسش خیلی ترسناکه! هر چند باز جای شکرش باقیه که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سر پناه و این یعنی حیالتان از بابت بیماری و بی خانمانی راحت است! ولی خب زندگی خرج داره و باید خرج کنید و وقتی مثه این ماه من یه خرج ناخواسته کرده باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شدم را به کار انداخته باشد یاد یک دوست قدیمی افتادم. الیته نه برای قرض کردن پول که از این کار نفرت محض دارم، بلکه برای کار. یلدا یک دوست قدیمی که شرایطش تقریبا مثه خودم بود با این تفاوت که اون کارم می کرد. پس سراغش رفتم، از قبل هم میدونستم که پرستار بچه است! سراغش رفتم و من رو به یه قهوه مهمانم کرد و یک ساعت مرا از کار غیر قانونی ترساند که البته حقم داشت و راست می گفت!برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیو به خطر بندازم. یک آن در آن رستوران احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم. وقتی یلدا بلند شد که بره، به شوخی یا شایدم جدی گفت: راستی این شبا سفارت شام میدن. محرمه، تو هم خودتو بنداز اونجا. و رفت. سفارت ایران سال ها پیش خانه ای بزرگ در یکی از منطق اعیان نشین پاریس خرید و و آن جا را تبدیل به حسینیه کرد که مراسمای مذهبی رو توش برگزار می کردن...راسش اون شب نرفتم. اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن...که رفتم. در حالی این کارو کرده بودم که از خودم دلخور بودم...نه بخاطر مسائل سیاسی و یا حتی مذهبی...که از خودم بدم میومد که فقط بخاطر شام خوردن برم جایی...اما زندگی خیلی وقتا ادما رو مجبور به کارایی میکنه که دوست نداره اما ناچار به انجام ان است... و من نیز ناچار بود. دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. وقتی رسیدم چراغ هارو خاموش کرده بودن و یکی داشت روضه می خوند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم. نمیدونم چرا، اما گریه امونم نداد؛ دلایل زیادی برای گریه داشتم اما شابقه نداشت به جز تو تنهایی خودم گریه کنم....اما آن شب همه چیز فرق داشت. چراغ ها که روشن شد دیدم سر و شکل من میان اون تیپ از آدما خیلی انگشت نما و چه بسا بد بود. داشتم از خجالت می مردم، حس می کردم همه میدونن که واسه چی اونجام! سفره رو انداختن، و همه مشغول خودرن شدند اما نمیدونم چرا هر کاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که آن غذا رو بخورم. حس می کردم این قضا سهم من نیست! دوباره به گریه افتادم و بدون اینکه لب به غذا بزنم اونجا رو ترک کردم. آروم پاشدم و بیرون رفتم. هر چند گرسنم بود اما احساس شادی و سبکی داشتم.انگار بار خیلی سنگینی از روی دوشتم برداشته شده باشه. سرم را رو به آسمان گرفتم و به "او" لبخندی زدم. نزدبکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم. پیاده شد و گفت: شما غذاتونو جا گذاشتین. گفتم:نه، اون ماله من نیست. گفت:چرا این غذای شماست...فقط ماله شما...من می دونم! و پلاستیک رو به دستم داد و گفت: میخوای برسونمت؟ گفتم: نه ممنون. با مترو میرم. و با وست به سمت ایستگاه مترو اشاره زدم. رفت. کیسه رو نگاه کردم که جز ظرف غذا یه پاکت نامه هم توش بود! تو پاکت یه نامه و 500 یورو اسکناس بود.نامه رو باز کردم: "سال ها پیش وقتی منم نتونستم غذایی رو که فکر می کردم سهمم نیست رو بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشی. ولی که در دیار غربت می توانست زندگی یک دختر را نجات دهد. و از من خواست که هر وقت تونستم این پول رو به یکی مثه آن روز خودم ببخشم و این گونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی!" این داستان برای من سال 2003 اتفاق افتاد. نمیخوام اسم معجزه رو روش بذارم، اما عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است. و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روز های خودم ادا کردم... و امروز برف می بارید. |
||
who don't pay attention to you |
|||
۲ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: HEYHAT
پیام:
۴,۲۰۲
عضویت از: ۵ آبان ۱۳۹۰
از: هیچستان
طرفدار:
- ژاوی - کرایف - ? - اسپانیا منهای خوکها_به امید استقلال - ? - پپ کبیر - ? گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول THE END نوشته:سرما بیداد می کرد و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ و رو رفته در یکی از بهترین شهر های اروپا دارم تند تند راه میرم تا به کلاس برسم... نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ماه ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط می شود. دستمالی در یکی از جیب هایم پیدا میکنم و اشکو مخلفاتشو رو پاک می کنم و خود را به آعوش گرم کلاس می سپارم. استاد تند تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است! برف شروع می شود، این را از پنجره کلاس می بینم و خاطرات، مرا می برد به سال های دور کودکی...وقتی صبح سر را از لحاف بیرون میاری و اول به پنجره نگاه می کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می دیدی تمام زمین و آسمان سفید پوش شده است و این یعنی؛ مدرسه بی مدرسه! پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می کردی و مواظب بودی تا انگشت های پایت بیرون از لحاف نماند و یخ نکند... خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی می برد...که اول سبک بودند اما کم کم خیس می شدند و سنگین تر...یاد لبو های داغ و قرمزی که مادر می پخت و از آن بخار بلند می شد. اما حالا دختری تنها، بی پول و بی پناه که در یک سوئیت دوازده متری زندگی می کند و با کمک هزینه 300 یورویی دانشگاه، باید هم درس بخواند و هم زندگی کند. این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است، اما این ماه بد تر! راستش یه هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف پول ماهیانه ام را بلعید و این در حالی بود که نصفه اولشو پیش از این خرج کرده بودم و حالا تا اخر ماه پولی در کار نبود. نمیدونم براتون پیش اومده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید. راسش خیلی ترسناکه! هر چند باز جای شکرش باقیه که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سر پناه و این یعنی حیالتان از بابت بیماری و بی خانمانی راحت است! ولی خب زندگی خرج داره و باید خرج کنید و وقتی مثه این ماه من یه خرج ناخواسته کرده باشید اوضاعتان کمی بهم می ریزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شدم را به کار انداخته باشد یاد یک دوست قدیمی افتادم. الیته نه برای قرض کردن پول که از این کار نفرت محض دارم، بلکه برای کار. یلدا یک دوست قدیمی که شرایطش تقریبا مثه خودم بود با این تفاوت که اون کارم می کرد. پس سراغش رفتم، از قبل هم میدونستم که پرستار بچه است! سراغش رفتم و من رو به یه قهوه مهمانم کرد و یک ساعت مرا از کار غیر قانونی ترساند که البته حقم داشت و راست می گفت!برای چند ساعت کار در هفته که آن هم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیو به خطر بندازم. یک آن در آن رستوران احساس کردم بدبخت ترین ادم روی زمینم. وقتی یلدا بلند شد که بره، به شوخی یا شایدم جدی گفت: راستی این شبا سفارت شام میدن. محرمه، تو هم خودتو بنداز اونجا. و رفت. سفارت ایران سال ها پیش خانه ای بزرگ در یکی از منطق اعیان نشین پاریس خرید و و آن جا را تبدیل به حسینیه کرد که مراسمای مذهبی رو توش برگزار می کردن...راسش اون شب نرفتم. اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن...که رفتم. در حالی این کارو کرده بودم که از خودم دلخور بودم...نه بخاطر مسائل سیاسی و یا حتی مذهبی...که از خودم بدم میومد که فقط بخاطر شام خوردن برم جایی...اما زندگی خیلی وقتا ادما رو مجبور به کارایی میکنه که دوست نداره اما ناچار به انجام ان است... و من نیز ناچار بود. دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. وقتی رسیدم چراغ هارو خاموش کرده بودن و یکی داشت روضه می خوند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم. نمیدونم چرا، اما گریه امونم نداد؛ دلایل زیادی برای گریه داشتم اما شابقه نداشت به جز تو تنهایی خودم گریه کنم....اما آن شب همه چیز فرق داشت. چراغ ها که روشن شد دیدم سر و شکل من میان اون تیپ از آدما خیلی انگشت نما و چه بسا بد بود. داشتم از خجالت می مردم، حس می کردم همه میدونن که واسه چی اونجام! سفره رو انداختن، و همه مشغول خودرن شدند اما نمیدونم چرا هر کاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که آن غذا رو بخورم. حس می کردم این قضا سهم من نیست! دوباره به گریه افتادم و بدون اینکه لب به غذا بزنم اونجا رو ترک کردم. آروم پاشدم و بیرون رفتم. هر چند گرسنم بود اما احساس شادی و سبکی داشتم.انگار بار خیلی سنگینی از روی دوشتم برداشته شده باشه. سرم را رو به آسمان گرفتم و به 'او' لبخندی زدم. نزدبکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم. پیاده شد و گفت: شما غذاتونو جا گذاشتین. گفتم:نه، اون ماله من نیست. گفت:چرا این غذای شماست...فقط ماله شما...من می دونم! و پلاستیک رو به دستم داد و گفت: میخوای برسونمت؟ گفتم: نه ممنون. با مترو میرم. و با وست به سمت ایستگاه مترو اشاره زدم. رفت. کیسه رو نگاه کردم که جز ظرف غذا یه پاکت نامه هم توش بود! تو پاکت یه نامه و 500 یورو اسکناس بود.نامه رو باز کردم: 'سال ها پیش وقتی منم نتونستم غذایی رو که فکر می کردم سهمم نیست رو بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشی. ولی که در دیار غربت می توانست زندگی یک دختر را نجات دهد. و از من خواست که هر وقت تونستم این پول رو به یکی مثه آن روز خودم ببخشم و این گونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی!' این داستان برای من سال 2003 اتفاق افتاد. نمیخوام اسم معجزه رو روش بذارم، اما عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است. و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روز های خودم ادا کردم... و امروز برف می بارید. هر کی اینو تا ته خوند به ما هم بگه چی نوشته ! الهی شکست عشقی بخوری، الهی جِز جیگر بزنی، اگه به من نگی چه خبر بوده ! |
||
همیشه چهره ات را به سوی آفتاب نگه دار سایه ها پشت سرت خواهند افتاد ... |
|||
۲ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام:
۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي - لیونل مسي - پرسپوليس - ایران گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - ناظرين انجمن - مدیران اخبار |
نقل قول یــا لثـارات الحـســیــن نوشته:هر کی اینو تا ته خوند به ما هم بگه چی نوشته ! الهی شکست عشقی بخوری، الهی جِز جیگر بزنی، اگه به من نگی چه خبر بوده ! حوصله خوب چیزی است |
||
who don't pay attention to you |
|||
۲ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: MoOn.Girl
پیام:
۴,۲۸۴
عضویت از: ۳۰ مهر ۱۳۹۲
از: بابل
طرفدار:
- مسی - رونالدینیو - پرسپولیس - آرژانتین - اسپانیا - لوچو❤ - پپ گروه:
- کاربران عضو |
یک نفر نوشتههای شما را میدزدد. میزند به نام خودش. منتشر میکند در کتابی، روزنامهای، مجلهای پر شمار. افتخارش میرود به نام او. او یک دزد است یک نفر موبایلتان را میدزدد. عکسها و خاطرهها و آدمهای زندگیِ شما را میکند اسبابِ تفریح رفقایش. تکستهای عاشقانهی شما را میخوانند و با دوستانش به عکسهای خصوصی شما لبخندهای هورنی میزنند. او هم یک دزد است. یک نفر هم هست که "اعتماد" شما را میدزدد. پشتِپا میزند به همهی باورهایتان از رفاقت و عشق و معاشرت. به دلخوشیهایتان. به مخدوش شدنِ خاطراتِ مشترک. به انهدام عمیقِ رخوتِ خوشِ خلوتهای انتهای شب. نویسنده از دزدیدن نوشتههایش نمیترسد. دوباره مینویسد. هر بارش زیباتر از قبل. پول درآوردن برای کسی که کار میکند سخت نیست. هر بار بیشتر و بابرکتتر. موبایل را میتوان دهباره خرید. قشنگتر و با خاصیتتر. امان ، امان، امان از دزدی که اعتماد شما را بدزد. که این یکی را هیچ وقت نمیتوانید دوباره بسازید. فکر کنید کنده است. برده. تمام شده. هیچ قانونی نیست در فیزیک و متافیزیک که پایستگیاش را اثبات کند. برگشتش را. فکر کنید اصلا که بخشی از وجودتان را دزدیدهاند.حس اعتمادتان به دیگران را. دیگران را قربانی کرده است پای ارضای شهوتِ دزدیدنش.دیگر زندگیتان میشود به «بعد از فلانی» به کسی اعتماد نکردنها. تکهتکه میشود روزگارتان. از این حقیرترینِ "دزدها" ساده نگذریم..... كاوه راد پ.ن: امان، امان، امان... :) |
||
خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند .. |
|||
۲ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول یــا لثـارات الحـســیــن نوشته:نقل قول THE END نوشته:و امروز برف می بارید. هر کی اینو تا ته خوند به ما هم بگه چی نوشته ! الهی شکست عشقی بخوری، الهی جِز جیگر بزنی، اگه به من نگی چه خبر بوده ! خیلی زیبا بود، ارزش خوندن داره. نقل قول LeO SPD Jr نوشته:امان ، امان، امان از دزدی که اعتماد شما را بدزد. که این یکی را هیچ وقت نمیتوانید دوباره بسازید. فکر کنید کنده است. برده. تمام شده. هیچ قانونی نیست در فیزیک و متافیزیک که پایستگیاش را اثبات کند. برگشتش را. فکر کنید اصلا که بخشی از وجودتان را دزدیدهاند.حس اعتمادتان به دیگران را. دیگران را قربانی کرده است پای ارضای شهوتِ دزدیدنش.دیگر زندگیتان میشود به «بعد از فلانی» به کسی اعتماد نکردنها. تکهتکه میشود روزگارتان. چقدر زجرآوره وقتی آدمها چیزی که در خودشون خیلی بزرگترش هست رو در دیگران سرزنش می کنن... |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۳ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام:
۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي - پویول-ژاوی-کرایف - تراکتور سازی تبریز(تيراختور) - آرژانتين و اسپانيا - پپ گوارديولا گروه:
- کاربران عضو - مدیران انجمن - مترجمین اخبار - لیگ فانتزی |
خیلی خوشم اومد.هیچوقت نباید از لطف خدا ناامید شد خلاصش همین جمله بود ! |
||
۳ مرداد ۱۳۹۴
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام:
۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي - لیونل مسي - پرسپوليس - ایران گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - ناظرين انجمن - مدیران اخبار |
نقل قول anis نوشته:خیلی خوشم اومد.هیچوقت نباید از لطف خدا ناامید شد خلاصش همین جمله بود ! اره ولی خلاصه هیچ وقت جای کل متن رو نمی گیره پ.ن: قابل توجه اعضای کم حوصله |
||
who don't pay attention to you |
|||
۳ مرداد ۱۳۹۴
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |