در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول beautiful queen نوشته:سلام دوستان داستان بذارم در حد ۱۵الی۲۰قسمت کسی حال خوندنش رو داره؟ کلیییی گشتم تا دوباره اینجا رو پیدا کردم. سلام دوستان به شما اره بذارید ببینیم دنیا دست کیه |
||
|
|||
۲۳ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
ترس قسمت اول من یه دختر شاد و شیطون بودم. کودک وجودم توی همون ۲،۳سالگی مونده بود،با اینکه ۲۶سالم شده بود،اما هنوز عاشق از درخت بالارفتن بودم.عاشق این بودم روی جدول خیابونا ساعت ها راه برم.عاشق این بودم که با بچه ها آب بازی کنم و دنبالشون بدوم. عاشق خندیدن بودم. مسخره بازی و کودکی کردن شده بود یه قسمتی از وجودم که حتی خانم بزرگ درونمم نمیتونست جلوش رو بگیره.😊 هیچ وقت خرافات و سحر و طلسم و... رو هم باور نداشتم. میگفتم اگه زیر بلیط خدا باشم کسی یا چیزی نمیتونه بهم آسیب بزنه. عاشق خدا بودم. نه مثل شهدا، مثل خودم،در حد خودم. واقعا دلم میخواست یه روزی شهید بشم.اما خب من کجا اونا کجا... توی تمام دعاهام هیچ وقت برای خودم چیزی نمیخواستم.هیچ وقت.تنها کسی که براش دعا میکردم،بابای مهربونم امام زمان بود. طور عجیبی صاحب الزمان رو دوست داشتم و سعی میکردم دختر خوبی باشم براش.اما خب هیچ وقت نبودم. حداقل از نظر خودم. ۴سالی میشد که خواستگار میومد و میرفت و من به هر بهونه ای ردشون میکردم.یکی حرف مرجع تقلید رو قبول نداشت،یکی نمازش تق و لق بود،یکی قلیون میکشید و... دیگه از هرچی خواستگار و جلسه خواستگاری بود حالم بهم میخورد. میگفتم،آخه مادرِ من، اونی که من میخوام نیست. من آدم پولدار نمیخوام،من فقط دولا و راست شدن جلوی خدا رو نمیخوام،من فقط یکی میخوام ایمانش واقعی باشه، که اگه بعد از زندگی یه روزی اختلاف افتاد بینمون و حرفامون دو راه مختلف میرفت، بگیم،بیا ببینیم خدا چی میگه و چی میخواد؟؟؟ همون رو بریم. حتی اگه طرف آه هم در بساط نداشته باشه ولی مومن باشه قبولش میکنم. از هر کسی هم که میومد تنها سوالی که میپرسیدم،این بود که ایمان یعنی چی؟ نه میپرسیدم خونه داری؟نه میپرسیدم ماشین داری؟ فقط برام مومن واقعی بودنش مهم بود.نه اینکه خودم خیلی عالی باشم،نه،فقط چون باور داشتم کسی که از خدا میترسه، نمیذاره بنده خدا دلش بشکنه،دنبال یه چنین آدمی بودم.دنبال مردی که حتی اگه زمانی دوستم نداشت،بخاطر خدا اذیتم نکنه. با خودم میگفتم خدا اینطور گفته بخوایم ... منم به خیال خودم میخواستم بنده خدا باشم... برای همین تنها خط قرمزم حرف خدا بود. باهمه عشقی که به خدا و صاحب الزمان داشتم،اما، توی زندگی از چندتا چیز حسابی وحشت داشتم،یکیش این بود که یکی از عزیزام مریضی لا علاج بگیره. هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم باشم و آب شدن کسی رو که دوستش دارم ببینم. برای همین همیشه دعام این بود که خدا عُمر من رو زودتر از بقیه بگیره. یکی دیگش هم این بود که با کسی ازدواج کنم که اهل خدا نباشه. دروغ بگه، بی نماز باشه،کلا حرف خدا براش مهم نباشه. آخریش هم خیانت بود.همیشه وقتی داستان زن هایی که بهشون خیانت شده بود رو میشنیدم،میترسیدم با خودم میگفتم شاید زنه هم کم گذاشته برای زندگیش که اینطور شده. روزها همینطوری میگذشت. دیگه خسته شده بودم از اومدن خواستگار و اصرار اون ها و غرغر خانواده که چرا همه رو رد میکنی. شاید عجیب باشه ولی،بعضی وقت ها توی یه روز دوتا خواستگار میومد و هفته ای نبود که کسی زنگ نزنه برای خواستگاری. تا اون سال شب های قدر برای اولین بار از خدا خواستم یکی قسمتم کنه . تا شاید از این وضعیت خلاص بشم. دو روز بعد،روز ۲۱ام ماه رمضان، پسر یکی از آشناهای دورمون،اومد خواستگاری،وضع مالیشون عالی بود. وقتی رفتیم باهم حرف زدیم،به دلم نشست. بنظر مومن میومد . میخواست صبح روز بعد بره سربازی.کچل بود تو جلسه خواستگاری. اونا که رفتن، قرار بود یک ساعت بعدش یه خواستگار دیگه بیاد. من با خودم گفتم خب من که قبلی رو بالاخره پسندیدم،دومی رو برای اینکه زود برن دست به سرشون میکنم. غافل از خیلی چیزا... |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۳ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
خوب هم خواستگار داشته
|
||
|
|||
۲۳ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول سَیّد شایان نوشته:خوب هم خواستگار داشته 😂😂😂😂😂 داستانش جالبه بعدا میگم چرا |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
ترس قسمت دوم با وجود غرغر های من،خواستگار بعدی هم توی همون روز ، اومد. یکی از همسایه ها معرفیشون کرده بود. فرزند شهید بود. نشد دست به سرش کنم. وقتی نشستیم توی اتاق برای صحبت کردن،حتی سرش رو بالا نیاورد ببینه من چه شکلی ام. جواب تمام سوالام رو انگار از قبل داشت. میگفت از بچگی رو پای خودش بوده.۷سالش بوده که پدرش شهید میشه.پدرش جانباز بوده. ۴ساعتی حرف زدیم. وقتی رفتن نمیدونستم اولی بهتر بود یا دومی؟؟!! هنوز علاقه ای نبود که بتونم با توجه به علاقه ام انتخاب کنم. روز بعد تازه از خواب بیدار شده بودیم که مادر خواستگار دوم زنگ زد. که دوباره بیان برای صحبت کردن. و یک هفته به همین صورت گذشت و هر روز میومدن خونه ما. بعد از یک هفته،خواستگار اولی که اونشب اومده بود زنگ زدن که اجازه بگیرن دوباره بیان. ولی من قبول نکردم. چون دلم نمیخواست تا با یکی جدی دارم برای ازدواج حرف میزنم کسی رو معطل کنم. خلاصه اش کنم. اونقدر اومدن و رفتن که قرار عقد گذاشتیم برای یک ماه بعد. عقد که کردیم، چند وقت بعدش رفتیم مسافرت باهم.مشهد من تازه اونجا فهمیدم که برخلاف حرفاش توی دوران نامزدی و خواستگاری، و برخلاف حرف های کسایی که ازشون تحقیق کرده بودیم، یذره نمازش رو دیر میخونه. با خودم گفتم اشکال نداره،ولی ته دلم از اینکه دروغ گفته بود ناراحت بودم. سفر مشهدی که رفتیم خیلی خوب بود، اونقدر مواظبم بود و اونقدر غیرت داشت که فقط خدارو شکر میکردم از اینکه مهران نصیبم شده. بعضی حس ها تعریف کردنی نیست. برای من که همیشه مستقل بودم و رو پای خودم بودم و حتی پول تو جیبی از بابام دوست نداشتم بگیرم،مهران یک مرد کامل بود. چون بلد بود چطور مواظبم باشه،چطور ازم حمایت کنه. خوشحال بودم که بالاخره میتونم به یه نفر تکیه کنم. تنها ایرادش نمازش بود که دیر میخوند.که البته اونم از دید من ، ایراد بود. برای همین سعی میکردم به بهونه نماز جماعتِ دوتایی ترغیبش کنم به اول وقت خوندن. چون خودم تقریبا همیشه اول وقت میخوندم نمازم رو. اونقدر محبت میکرد بهم که دیگه واقعا عاشقش شده بودم.عاشق اینکه ،عاشق شهداست،عاشق اینکه هیچ وقت فحش نمیداد،عاشق اینکه بلد بود محبت کنه. عاشق اینکه اغلب چیزهایی که آرزوشون رو داشتم رو داشت. حتی از لحاظ علایق هم مثل من بود، توی خیلی از چیزایی که دوست داشتم حسابی حرفه ای بود،از تیر اندازی گرفته تا پرواز با پاراگلایدر. یک سال میشد که عقد بودیم و من بهترین روزهای عمرم رو میگذروندم. فقط خداروشکر میکردم. چون میترسیدم اگه شکر خدارو نکنم، نعمتش رو ازم دریغ کنه. تا اینکه قرار شد عروسی بگیریم. |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
آخر من نفهمیدم این مهران اولی بود یا دومی؟ نقل قول beautiful queen نوشته:😂😂😂😂😂 داستانش جالبه بعدا میگم چرا |
||
|
|||
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
نقل قول سَیّد شایان نوشته:آخر من نفهمیدم این مهران اولی بود یا دومی؟ نقل قول beautiful queen نوشته:😂😂😂😂😂 داستانش جالبه بعدا میگم چرا مهران دومی بود دیگه همون که میخواست دست به سرش کنه فکر کنم فقط شما میخونی داستان رو🤦🏻♀️😂 |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول beautiful queen نوشته:مهران دومی بود دیگه همون که میخواست دست به سرش کنه فکر کنم فقط شما میخونی داستان رو🤦🏻♀️😂 عه؟خب پس چون یه ذره بد توضیح داد فکر کردم اولی بود نه میخونن ولی نظری نمیدن میخوان ریا نشه |
||
|
|||
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
|
ترس قسمت سوم کم کم بد اخلاقیاش شروع شد. اولش میگفت من ندارم عروسی بگیرم برات. منم گفتم اشکال نداره یه مهمونی ساده میگیریم. و فقط فامیل درجه یک رو دعوت میکنیم.ولی باز هم غرغر میکرد. سعی میکردم درکش کنم، اما هرچقدر من کوتاه میومدم، باز مادرش کمتر درک میکرد. مادرش زیر بار مهمون کم نمیرفت میگفت من ۳۰۰نفر دعوتی دارم ، به این فکر نمیکرد که یکی دیگه مجبوره پول عروسی رو بده. من اونقدر زیر گوش مامان بابام خوندم تا فقط و فقط فامیل درجه یک رو دعوت کردن،یعنی خاله هام،دایی هام،عمه هام و عموهام. که خیلی از اونا هم چون شهرستان بودن،نتونستن بیان و هدیه عروسی رو فرستادن برامون .دوست نداشتم بهش فشار بیاد.ولی با همه ی اینا دعواهاش بخاطر عروسی سر من بود. با اینکه میدید مهمونای ما کلا ۷۰الی۸۰ نفر هستن. به هزارتا در زدم تا خرج عروسی رو کم کنم اونقدر خرج عروسی رو کم کردم و از هرچی که خیلی از دخترا آرزوشونه زدم که کل خرج عروسی، با پول تالار ۷ الی۸ تومن شد. البته اگه خدا کمک نمیکرد هرگز اینطور نمیشد. توی اون روزا بیشتر از هر وقتی دست خدا رو توی جفت و جور کردن کارای عروسیم میدیدم،از جور شدن لباس عروسم که ۲۰۰تومن شد،تا آتلیه و باغ که کلا ۱ میلیون شد.آرایشگاه هم ازمون پولی نگرفت!!!. فقط هزینه تالار بود که حدود ۶الی۷تومن میشد . همون موقع دختر خاله هام لباس عروس۳میلیونی و۵, میلیونی کرایه کردن، آتلیه های ۱۰میلیونی رفتن. یا پسر عموی خودش که ۲سال قبل ما اردواج کرده بود،۱۶میلیون فقط آتلیه اش شده بود. اما واقعا مهم بود اینا؟ نه. واقعا برام مهم نبود. الان که به اون وقت ها فکر میکنم،اگه باز هم برگردم به عقب همین کارا رو میکنم. چون ارزش نداره برای یک شب اندازه یک عمر هزینه بتراشه آدم. و فقط دلم میخواست خدا ازم راضی باشه و با خرج و اصراف بیش از حد دل صاحب الزمان رو نرنجونم. یک ماه به عروسیمون بود. همه کارا رو کرده بودیم. مهران،به اصرار من آزمایش داده بود،چون شبا نفس تنگی میگرفت و بی جهت خارش داشت تنش. جواب آزمایش رو که بردیم دکتر گفت سرطانِ لنفومِ. توی مطب یهو یخ کردم.صدای دکتر رو انگار از یه فاصله دور میشنیدم که میگفت آخر همین هفته باید بیای برا شیمی درمانی و بعدشم پیوند مغز استخوان. _ولی ما ماه دیگه عروسیمونه... _نمیتونید عروسی بگیرید. سرطانت پیشرفت کرده... دلم میخواست دکتر رو خفه کنم. چرا اینطور حرف میزد؟نمیفهمید من هزارتا آرزو دارم؟ نمیفهمید سرطان یعنی چی؟ هرچند که بنده خدا گناهی نداشت. باید حقیقت رو میگفت... از مطب که اومدیم بیرون،گفتم مهران بیا چندتا دکتر دیگه هم بریم. چرت میگه این دکتره بهترین متخصص ها رو وقت گرفتم و رفتیم. جواب همه یکی بود. خدایا چرا از اون چیزی که وحشت داشتم سرم اومده بود. کسی که عزیزترین، تو دنیا شده بود برام، مریضی لاعلاجی گرفته بود که دوتا از دوستای جوونم بخاطر همون مریضی چندماه قبلش فوت کرده بودن. سرطان لنفوم. حتی اسمشم لرزه می انداخت به وجودم. داغون بودم،ولی باید جلوی پدر مادرا و مهران خودم رو محکم نشون میدادم. مهران نباید روحیه اش رو میباخت. هنوز به خانواده هامون نگفته بودیم. اما چون وقتی تا روز عروسیمون نمونده بود. قرار شد بگیم که میخوایم تالار رو کنسل کنیم و مهران، درمان رو شروع کنه، ولی از طرفی ، چون دوتا از دوستای نزدیکم،با وجود شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان سر سال نشده از دنیا رفته بودن، میترسیدم مهران هم شیمی درمانی کنه و خدایی نکرده... یه روز که رفته بودیم شهدای گمنام حکیمیه، گفتم: مهران بیا بریم امام رضا اگه خدا بخواد شفات میده. |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۲۵ بهمن ۱۳۹۸
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
چه بی اعصاب هم هست
|
||
|
|||
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |