به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۲ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: H7091M
پیام: ۸,۹۹۴
عضویت از: ۱۴ شهریور ۱۳۸۸
از: تهران
طرفدار:
- پدری گاوی یامال
- مسی ریوالدو ، رونالدینهو، پویول ، ژاوی، اینیستا، آلوز
- استقلال
- اسپانیا و فرانسه
- سامان قدوس
- گواردیولا ، فرگوسن ، کلوپ
- فرهاد مجیدی
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
به یاد استاد شهید

سرم دیگر درد نمی کرد. اصلاً حواسم دیگر به سرم نبود. دردم وقتی آرام گرفت که آن پرچم را به دستم دادند. آن را بوییدم... بوسیدم... به سر و صورتم کشیدم... پارچه ی قرمز رنگی که سُر می خورد روی صورتم و من رو از عالم و آدم منصرف کرده بود. حس غریبی داشتم. به هیچکس و هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم جز این پارچه. اصلاً دنیایی بود برای خودش همین پارچه!


... وقتی پارچه را به حاجی دادیم دیگر حواسش به اطرافش نبود. آن را بویید... بوسید... به سر و صورتش کشید... پارچه قرمز رنگ سُر می خورد روی صورتش و انگار که دیگر در اینجا نیست. جای دیگری سیر می کرد برای خودش.

راستی پارچه را چه کسی به دستم داد؟ این چند نفری که جلویم نشسته بودند...؟ نمی دانم... شاید آن پسری که از آنها پذیرایی می کرد! پس از پذیرایی کنار من نشست، عجب غمی در چشمانش بود و عجب لبخندی بر لبش این پسر! ناگهان دلم شور افتاد و از پسر پرسیدم: «نمازم رو خوندم؟!»

ـ بله بابا خوندید

... تعجب نداشت که این مرد نمازش را این همه پیگیری می کرد. اگر غیر از این بود باید تعجب می کردیم... مگر می شود یک عمر خالصانه نماز خواند و مردم را به نماز تشویق کرد، آنوقت نماز جزئی از وجود نشود؟

مردی که سمت راست من نشسته بود و از بقیه مسن تر به نظر می رسید، رو به چند جوان که نشسته بودند کرد و گفت: «دکتر جراحش گفته عملی که ما بر روی سر ایشون انجام دادیم باعث شده حافظه شون از دست بره! و اینکه نمازشون رو با تمام تلفظ صحیحش انجام می دن یک معجزه ست...»

... وقتی گفت «معجزه» کمی بیشتر فکر کردم... عجب...! شاید وقتی که در جستجوی اعجاز بودم، معجزه را در شِفا یافتن حاجی می دیدم. ولی حاجی هم دوست دارد اینگونه معجزه ها را...! شاید اگر حالش خوب می شد دلش خنک نمی شد از این معجزه... شاید در اعجاز خداوند هم به دنبال نکته برای دیگران بود!

راجع به چه کسی صحبت می کرد...؟ نمی دانم... اصلاً سر درد من از کجا شروع شد؟ از آن خمپاره ای که کنارم منفجر شد و پرت شدم و سرم به جایی خورد؟ یا از ضرباتی که در موقع بازجویی عراقی ها به سرم وارد کردند...؟ نمی دانم... سرم دیگر درد نمی کرد... به پارچه نگاه می کردم و به جوان هایی که روبرویم نشسته بودند و با محبت به من نگاه می کردند... جوان هایی که اشک در چشمانشان حلقه بسته بود و تلاش بی وقفه ای می کردند تا پشت لبخندشان کتمان کنند.

... لبخند می زدم به روی چون ماهش، و آن آرامش دوست داشتنی که شیفته اش شده بودم. از همیشه آرام تر به نظر می رسید. فقط خدا می دانست در پس آن لبخند که بر لب است چه آشوبی است در دل.

به چشم هایشان نگاه می کردم و به پارچه... گاهی اوقات چند لحظه ای نگاه در نگاه یکدیگر می دوختیم و من سری تکان می دادم و نگاهشان را به طرف پارچه سوق می دادم. آنها در نگاه من دنبال چه می گشتند...؟ نمی دانم...

... در دریای بی کران نگاهش غرق شده بودم. نگاهم را هُل داد به سمت دستانش که پارچه روی آن بود. در دلم به او گفتم: عجب مرد بزرگی هستی تو! در این شرایط هم نمی خواهی کسی غرق تو شود. اصلاً از همان اولی که یادم هست از اینکه پرستیده شوی فرار می کردی.

مرد مسن با تلفن همراهش از من فیلم می گرفت. از من پرسید: «اون چیه دستته؟!»

لحظه ای فکر کردم... و نگاه... و گفتم: «امام حسین علیه السلام»

... چند وقت پیش کلاس قرآن داشتیم در زیر زمین خانه شان. به بچه ها می گفت نام ائمه معصومین (علیهم السلام) را حتماً به همراه علیه السلام بگویید... و باز اعجاز به سبک حاجی رخ می داد.

مرد جا افتاده ای که آن طرف تر نشسته بود به یکی از جوان ها گفت یک سلامی خدمت اباعبدالله (علیه السلام) عرض کند... و جوان شروع کرد...السلام علیک یا ابا عبدالله... چرا انقدر آهسته می خواند؟ شاید مراعات کسی را می کرد... حالا چشم هایی که اشک در آنها جمع شده بود بهانه خوبی داشتند برای باریدن.

...دوستمان آهسته خواند. مراعات سر درد حاجی رو می کرد... حالا چشم هایی که اشک در آنها جمع شده بود بهانه خوبی داشتند برای باریدن...

از چهره هایشان پیدا بود فریادی در گلویشان خشکیده بود. اما باز لبخند می زدند، و کم کم آماده می شدند برای رفتن...

... فکر می کنم از چهره هایمان پیدا بود که یک دل سیر اندوه خود را نشان ندادیم. شاید کمی فریاد چاشنی این اشک و آه می شد حداقل کمی سبک می شدیم... اما دیگر وقت رفتن بود و حاجی رو نباید بیش از این خسته می کردیم.

از جایشان برخاستند، من نیز... خواستند کمکم کنند برای اینکه از بستر بلند شوم. اما دوست نداشتم... دوست داشتم سرحال نشان دهم. کمی سخت بود، ولی بلند شدم و تا پاگرد به بدرقه شان رفتم. هر چند درست و حسابی به خاطر نمی آوردمشان...

... نمی دانم حاجی ما را به خاطر می آورد یا نه! ولی به هر حال برای بدرقه تا آنجایی که توان جسمی اجازه می داد تا کنار در ورودی ساختمان آمد. از داخل حیاط برگشتم و نگاهش کردم. شاید اگر می دانستم این نگاه، آخرین دیدارم با جانباز آزاده سر افراز، شهید حاج اسماعیل پازشگر است طور دیگری نگاهش می کردم... نمی دانم...


پ.ن: انشاش دوبعدیه
هم از زبان استاد پازشگر هم از زبان کسی که به ملاقات رفته ( من و جمعی از دوستان اما متن کار کس دیگه ای هست)




...
۷ مهر ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: HEYHAT
پیام: ۴,۲۰۲
عضویت از: ۵ آبان ۱۳۹۰
از: هیچستان
طرفدار:
- ژاوی
- کرایف
- ?
- اسپانیا منهای خوکها_به امید استقلال
- ?
- پپ کبیر
- ?
گروه:
- کاربران عضو
وظیفه.




همیشه چهره ات را به سوی آفتاب نگه دار
سایه ها پشت سرت خواهند افتاد ...
۱۹ مهر ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: HEYHAT
پیام: ۴,۲۰۲
عضویت از: ۵ آبان ۱۳۹۰
از: هیچستان
طرفدار:
- ژاوی
- کرایف
- ?
- اسپانیا منهای خوکها_به امید استقلال
- ?
- پپ کبیر
- ?
گروه:
- کاربران عضو
در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی شود.
«سید مرتضی آوینی»




همیشه چهره ات را به سوی آفتاب نگه دار
سایه ها پشت سرت خواهند افتاد ...
۲۳ مهر ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
Queen of Gallerion
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام: ۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس
- استقلال♥
- اسپانیا
- خسرو حیدری
- گواردیولا و انریکه
گروه:
- کاربران عضو
- لیگ فانتزی
- مدیران گالری
- ناظرين انجمن
- شورای نخبگان سایت
- مدیران نظرات
افتخارات
وصیتنامه شهید حسین فهمیده

بسم الله الرحمن الرحیممَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه

هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسیکه مرا یافت می شناسد مرا، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله...




گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
۱۷ آبان ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: *mohammad.z*
پیام: ۵,۲۳۶
عضویت از: ۲۹ مهر ۱۳۹۱
از: بابلسر _كاله
طرفدار:
- مسي
- كرايف
- استقلال کبییر
- تيم ملي بارسلونا
- جانواريو
- پپ گواردیولا
- قلعه نوعي
گروه:
- كاربران بلاک شده
من نمیدونم اگه سره پل سرات این جوونایی که به خاطر ایران رفتن جونه خودشون رو دادن یقه ی منو بگیرن بگن بعد از ما تو چی کار کردی /
چی جوابشون رو بدم؟





رفتی کلاس اول این جمله را عوض کن
"آن مرد تا نیاید،باران نخواهد آمد "
۲ دی ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: San.Andres
پیام: ۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
به نام خداوند بخشنده ی مهربان

شاید تا به حال اینقدر به شهیدا فکر نکرده بودم و با اینکه خواهرزاده ی یک شهید هستم هیچوقت اینقدر به حس و حال اون روزا نزدیک نشده بودم. این موضوع تحقیق برای درس آشنایی با دفاع مقدس باعث شد تا بیشتر با مادربزرگم در مورد داییم صحبت کنم؛ دایی ای که هیچوقت ندیدمش و به جز چند خاطره که از بس تکرار شدن حالت کلیشه ای به خودشون گرفتن، چیز دیگه ای ازش نمیدونم! وقتی به مادربزرگم گفتم موضوع تحقیقم چیه و اینکه میخوام برام از اون روزا بگه اونقدر خوشحال شد که این ذوق زدگیش منو بهت زده کرد! مطمئناً واسه یه مادر که پسر جوونش رو از دست میده یادآوری خاطرات جوونش درد آوره ولی این مادر هیچوقت با حالت تأسف از اون روز ها برام نگفت!
این نوشته، خاطرات مادر شهید علیرضا عمرانی ه. وقتی ازش پرسیدم که علیرضا کِی به دنیا اومده، گفت سه روز مونده بود به ماه رمضون! درواقع هیچ تاریخ تولد دقیقی از شهید وجود نداره و فقط روی سنگ قبرش سال تولد 1344 حک شده! اول از خاطرات بچگی و مدرسه شروع کرد و بهم گفت که علیرضا بعد از اینکه مدرک پنجم ابتداییش رو گرفت به مادرش گفت که ترجیح میده کمک خرج خونه باشه تا اینکه ادامه تحصیل بده. مادر هم که عزم پسرش رو برای اینکار راسخ دید، رفت به کارگاه نجاری که در نزدیکی خونه شون واقع بود و با صاحب اونجا برای مشغول شدن علیرضا صحبت کرد؛ صاحب کارگاه هم که خانواده ی علیرضا رو خوب میشناخت، بلافاصله درخواست مادر رو قبول کرد! علیرضا چند سالی رو در اونجا مشغول به کار بود تا اینکه خبر شهادت پسرخاله ش رو آوردن! علیرضا که خیلی دوست داشت به جبهه بره شروع کرد به پرس و جو کردن در مورد اینکه چه جوری میشه به جبهه رفت! همه میگفتن که واسه جبهه رفتن باید عضو بسیج باشی! چون تو محله ی خودشون پایگاه بسیج نداشتن، علیرضا با یکی از اهالی محله ی هم جوار صحبت کرد و عضو بسیج اون محله شد؛ اما به دلیل سن کمش با اعزامش به جبهه موافقت نمیشد! در نهایت اشک های علیرضا واسطه ی اعزامش به جبهه شد و فرمانده بعد از دیدن گریه ی نوجوان متوجه علاقه ی وافرش برای رفتن به جبهه شد و با درخواستش موافقت کرد.
وقتی علیرضا موضوع را با مادر در میون گذاشت با روی گشاده ی مادر رو به رو شد. مادری که طاقت دوری علیرضا حتی برای چند ساعت رو هم نداشت با شنیدن اسم جبهه راضی به فرستادن پسرش به اهواز برای دوره دیدن شد. پنج روز از رفتن علیرضا به اهواز می گذشت و مادر در تهیه ی آش پشت پا برای پسرش بود که علیرضا وارد خونه شد! مادر که حس تعجب و خوشحالی رو با هم تجربه میکرد رو به پسرش کرد و گفت : داشتم برات آش پشت پا می پختم!! علیرضا با خنده گفت خب عیبی نداره، منم از این آش میخورم! بعد از اون علیرضا چند روزی در خونه پیش خانواده ش موند و بعد عازم اندیمشک شد. مادر باز هم در حال پختن آش بود که علیرضا به خونه بازگشت! علیرضا که دوباره مادر رو در حال پختن آش می دید گفت : مادر چرا اینقدر آش می پزی؟ آش می پزی که من زودتر بیام؟!! مادر با خنده ای ملیح گفت: پسرم آش سبکیه!
خاله ی علیرضا که برای آش پشت پا به خونه ی خواهرش اومده بود، گفت: حالا که علیرضا برگشته فردا برای ناهار بیاید خونه ی ما؛ و قرار مهمونی برای روز بعد گذاشته شد! اون روز مادر به بازار رفت و برای علیرضا کفش و شلوار نو خرید و به خونه آورد و رو به علیرضا گفت: پسرم بیا این کفش و شلوار رو بپوش تا ببینم اندازه ت هست یا نه! علیرضا گفت: نه! نمیخوام؛ میخوام با همین پوتین و لباس جبهه بیام! مادر خیلی اصرار کرد ولی علیرضا به هیچ وجه کوتاه نمی اومد و بالاخره هم با لباس جبهه و پوتین به خونه ی خاله ش رفت. در مهمانی خاله رو به علیرضا گفت: خب پسرم چی کارا میکنی؟! علیرضا خاطره ای رو در حضور مادر برای جمع تعریف کرد. او گفت:" یک روز با پنج نفر از دوستان به گشت در منطقه رفتیم. من از اون ها عقب افتادم و پام در یک قطعه یخ بزرگ گیر کرد. خیلی تلاش کردم که خودم رو آزاد کنم ولی نتونستم. همون لحظه یه قاطر رو دیدم که از اونجا رد میشه؛ خواستم پاش رو بگیرم و به کمک اون از اون جا بیرون بیام که با پاش من رو پس زد.دیگه خسته شده بودم و داشتم نا امید میشدم؛ ناخودآگاه زیر لب یامهدی یا مهدی زمزمه کردم و با یه تلاش خودمو آزاد کردم."
در این لحظه همه ی مجلس زیر لب صلوات فرستادند و خاله که چشماش نمناک شده بود گفت: اگه عراقی ها سر میرسیدن چی؟ اگه اسیر میشدی.. ؟ به فکر مادرت نیستی؟! علیرضا حرفی نزد. بی بی رو به علیرضا گفت: پسرم، پسر خاله هات شهید شدن؛ تو دیگه جبهه نرو! علیرضا با خنده گفت: بی بی نمیدونی چه کیفی داره!
بعد از اون روز علیرضا دوباره به مریوان رفت! چند روزی به عید نوروز مونده بود که علیرضا برای 15 روز مرخصی به خونه برگشت؛ اما دلش طاقت نیاورد و بعد از چند روز حال و هوای جبهه به سرش زد و ساعت 4 صبح با مادر و خانواده خداحافظی کرد و به مریوان برگشت!
مدتی بعد در حالی که مادر مشغول انجام کارهای خانه بود، زنگِ در به صدا در اومد. مادر وقتی در را باز کرد، شوهر خواهرش رو پشت در دید. کمی از دیدنش تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد و به داخل خونه راهنماییش کرد. شوهرخاله وقتی وارد اتاق شد، رو به مادر گفت: خاله عکس های علیرضا کجاست؟ مادر در حالی که با دست قسمت بالای طاقچه رو نشون میداد، گفت: اوناهاش؛ من هرچه قدر به این بچه گفتم تو چرا اینقدر عکس می گیری به من می گفت این عکس ها یه روز به درد میخوره؛ نمیدونم کِی به دردش میخوره والا!! در همین لحظه صدای غلامرضا، برادر کوچیکِ علیرضا تو حیاط پیچید که داشت مادر رو صدا میکرد! مادر به سمت حیاط رفت. غلامرضا به محض دیدن مادر با لحن کودکانه اش گفت: مامان اینا چی میگن؟ میگن داداش شهید شده.. ! مادر خواست غلامرضا رو آروم کنه که ناگهان یاد شوهرخاله و حرفاش درمورد قاب عکس افتاد؛ در حالی که دستش میلرزید غلامرضا رو در آغوش گرفت و با هزاران سؤال که تو ذهنش بود به سمت اتاق برگشت؛ اما.. اما شوهرخاله اونجا نبود! مادر به سمت قاب عکسی که روی زمین بود رفت، ولی اثری از عکس هم نبود! مادر در دل به خودش امیدواری می داد که در همین لحظه خاله های علیرضا شیون کنان وارد اتاق شدند و دور تا دور مادر شهید را گرفتند... !!

شهید علیرضا عمرانی
تاریخ شهادت : اردیبشهت 1363
محل شهادت : مریوان - کردستان




۹ دی ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: HEYHAT
پیام: ۴,۲۰۲
عضویت از: ۵ آبان ۱۳۹۰
از: هیچستان
طرفدار:
- ژاوی
- کرایف
- ?
- اسپانیا منهای خوکها_به امید استقلال
- ?
- پپ کبیر
- ?
گروه:
- کاربران عضو

بند پوتین هایت را محکم ببند





همیشه چهره ات را به سوی آفتاب نگه دار
سایه ها پشت سرت خواهند افتاد ...
۱۰ دی ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: MRZ94
پیام: ۴,۸۵۷
عضویت از: ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از: TEHRAN
طرفدار:
- LIONEL MESSI
- Rivaldo - Ronaldinho
- Perspolis
- Argentina - Spain
- PEP
گروه:
- كاربران بلاک شده
دست نوشته ای از شهید احمدرضا احمدی رتبه نخست کنکور پزشکی سال 64:

بسم رب الشهدا و الصدیقین:
چه کسی می داند جنگ چیست؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا،
به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟

کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود
از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده
کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.

کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟
کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:
نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟

آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود
و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده وگذر می کند،
حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره می شود؟
کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟
و کدام کدام .............؟
توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران –
دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود.
معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.
چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟
از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟
دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن

آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی
تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟

آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟
هیچ می دانستی؟ حتما نه! ...
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی
و آنگاه که قطره ای نم یافتی؟
با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!
اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی،
اگر جعفر و عبدالله نیستی،
لااقل حرمله مباش!
که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....
پس بیاید حرمله مباشیم




۲۶ دی ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: Nobody
پیام: ۴,۹۳۱
عضویت از: ۱۶ آبان ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
شهید دقایقی و کولر!!

از سه راه خرمشهر به سمت خط همراه شهید دقایقی در حرکت بودیم . ماشین کولر دار بود. در بین راه چند نفر از بچه های بسیج را که کنار جاده ایستاده بودند ، سوار کردیم . یکی از آنان همین که سوار شد و هوای خنک داخل ماشین را حس کرد، با لحن خاصی گفت : "وای شما چه جای خنکی نشسته اید! خوش به حالتان!" شهید دقایقی با شنیدن این جمله رفت توی فکر چیزی نگفت ولی وقتی آنها پیاده شدند گفت:
"کولر را خاموش کن" او بعد از آن روز سوار ماشین کولر دار نشد و با یک ماشین امبولانس تردد می کرد .
یک روز با او در این مورد صحبت کردم می گفت:" چرا من باید سوار ماشین کولر دار شوم و آن بچه بسیجی در گرما به سر برد؟ چون فرمانده هستم باید سوار شوم؟نه من این کارو نمیکنم."
----------------
سرما خوردگی احمد کاظمی

حاج احمد سرمای شدیدی خورده بود ، طوری که نمی توانست روی پاهایش بایستد . من که مسئول تدارکات لشگر بودم . با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم ، یک سوپ ساده درست کردم تا او بخورد و حالش بهتر بشود . وقتی سوپ را برایش آوردم . خیلی ناراحت شد .
گفت : چرا برایم سوپ درست کردی ؟!!

گفتم : حاجی آخه شما مریضی ، ناسلامتی فرمانده لشگر هم که هستی ، اگر شما سرحال باشی ، لشگر هم سرحاله .
اما او گفت : این حرفا چیه میزنی؟؟؟!! چرا فرق میذاری ؟ اگه کسی دیگه ای هم تو لشگر مریض بشه براش سوپ درست می کنی؟
گفتم : خب نه حاجی !
گفت پس این سوپ رو بردار ببر ، من همون غذایی رو می خورم که بقیه می خورند...
----------------------




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۱ اسفند ۱۳۹۱
پاسخ به: شهدا شرمنده ایم ...
نام کاربری: R.A.Lionel
پیام: ۷,۲۴۷
عضویت از: ۱۴ شهریور ۱۳۸۹
از: مشهد
طرفدار:
- مسی
- آنری
- پرسپولیس
- ایران
- گواردیولا، فرگوسن
گروه:
- كاربران بلاک شده
افتخارات

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هرجوجه کلاغ (خلبان )ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.
تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام،عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند.
با این عملیات پاسخ گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .
درود بر این دلیر مردان
صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هرجوجه کلاغ (خلبان )ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد. تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام،عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند. با این عملیات پاسخ گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد . درود بر این دلیر مردان




۱ اسفند ۱۳۹۱
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۲
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۵
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۲ پاسخ
۸,۴۰۸,۴۵۷ بازدید
۶ ساعت قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۶۷۱,۱۴۶ بازدید
۶ ساعت قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۳,۲۸۹ بازدید
۱۵ ساعت قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۴,۹۱۹ بازدید
۱۶ ساعت قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۷۷ بازدید
۱ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۲,۲۸۰ بازدید
۲ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۷,۷۸۳ بازدید
۹ روز قبل
javibarca
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۸,۱۳۳ بازدید
۱۳ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۸,۶۸۷ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۸,۳۳۳ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۴۰۹ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۷۹۰ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۴۶ کاربر آنلاین است. (۱۵۶ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۴۶

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!