در حال دیدن این عنوان: |
۵ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
الان دانلود می کنم ببینم چیه تو پیشنهاد بد نمیدی |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۴ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد . رفت كه دنبال خدا بگردد ؛ و گفت : تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت . نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود . مسافر با خندهاي رو به درخت گفت : چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن ؛ و درخت زير لب گفت : ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي . كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني ، همينجاست . مسافر رفت و گفت : يك درخت از راه چه ميداند ، پاهايش در گل است ، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت و نشنيد كه درخت گفت : اما من جست و جو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد ؛ جز آن كه بايد . مسافر رفت و كولهاش سنگين بود . هزار سال گذشت ، هزار سال پر خم و پيچ ، هزار سالِ بالا و پست . مسافر بازگشت . رنجور و نااميد . خدا را نيافته بود ، اما غرورش را گم كرده بود . به ابتداي جاده رسيد . جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود . درختي هزار ساله ، بالا بلند و سبز كنار جاده بود . زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد . مسافر درخت را به ياد نياورد . اما درخت او را ميشناخت . درخت گفت : سلام مسافر ، در كولهات چه داري ، مرا هم ميهمان كن . مسافر گفت : بالا بلند تنومندم ، شرمندهام ، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم . درخت گفت : چه خوب ، وقتي هيچ چيز نداري ، همه چيز داري . اما آن روز كه ميرفتي ، در كولهات همه چيز داشتي ، غرور كمترينش بود ، جاده آن را از تو گرفت . حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت . دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت : هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي ، اين همه يافتي! درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم . و پيمودن خود ، دشوارتر از پيمودن جادههاست ...
|
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در ابتدای کمال. بنگر که چگونه می افتی ، چو برگی زرد یا سیبی سرخ ... 15 تا دوستت دارم ؛ 7 تا آسمون ، 7 تا دریا ، 1دنیا ... غروب شد خورشيد رفت ؛ آفتابگردان دنبال خورشيد ميگشت . ناگهان ستاره اي چشمك زد . آفتابگردان سرش را پايين انداخت ! آري ، گلها هيچوقت خيانت نميكنند ... روزي دروغ به حقيقت گفت : ميل داري با هم به دريا برويم و شنا كنيم ؟ حقيقت سادهلوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به كنار دريا رفتند وقتي به ساحل رفتند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ لباسهاي حقيقت را پوشيد و رفت . از آن روز به بعد دروغ در لباس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان است و حقيقت زشت و عريان است ... |
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
يه روز دل تصميم مي گيره سنگ شه تا ديگه عاشق نشه ميره و سنگ مي شه و ميره قاطي سنگ ها اما اونجاهم عاشق يه سنگي ميشه
|
||
پشت دریاها شهری است قایقی باید ساخت... |
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد . و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولى گفت : ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لــرزید . خط اولی گفت : و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ . من روزها کار میکنم . می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان . خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعـــرانه اى و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت . در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند . دو خط موازی لـرزیدند . به همدیگــر نگـاه کردند و بغض خط دومی ترکید . خط اولی گفت : نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم . و دوباره زد زیر گریه . خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند . خط دومی آرام گرفت . و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید . از زیر در کلاس گذشتند . و وارد حیاط شدند . و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشتها گذشتند ، از صحراهای سوزان ، از کوههای بلند ، از دره های عمیق ، از دریاها ، از شهرهای شلوغ . سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است . شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیـارات از مدار خارج می شوند . کرات با هم تصادم میکنند . نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم... جمع نقیضین محــال است . و بالاخره به کودکی رسیدند . کودک فقط سه جمله گفت : شما به هم میرسید . نه در دنیاى واقعیات . آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید . دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت . « آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند . » خط اولی گفت : این بی معنی است . خط دومی گفت : چی بی معنی است ؟ خط اولی گفت : این که به هم برسیم . خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم . و آنها به راهشان ادامه دادند . یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد .خط اولی گفت : بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم . خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم . خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت . و آن دو وارد بوم شـدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش . نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد. و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید ... |
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
من بودم و زیدان بود و پیتر لویجی کولینا.رفتیم تو پارک ابی.چه صفایی داد.خواستم ماتراتزی رو بیارما.گفت من باهاش قهرم.گفتم باشه ولی پیامبر گفته اگه بعد از سه روز بشه مسلمون نیستیا.گفت ااااااا .گفتم ماشین بی ام وه.خورشت قیمه.شوهر خالت کفتره.عموت قلمبه{چه سجعی رفتما} ادامه در داستان بعد |
||
|
|||
۱۵ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
الان دانلود میکنم ببینم چیه تو پیشنهاد بد نمیدی :10:
خب چطور بود؟ |
||
برنده ی همیشگی، به عشق تو من زنده ام... به افتخار عشق تو همیشه بازنده منم... |
|||
۱۶ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۱۳
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
مطابق انتظار خیلی قشنگ بود
|
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۱۶ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
|
زندگي اسم نيست.در واقع زيستن است نه زندگي!عشق نيست عشق ورزيدن است.رابطه نيست ربط يافتن است.اواز نيست اواز خواندن است.رقص نيست رقصيدن است! :
|
||
۱۷ آبان ۱۳۸۵
|
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ... | ||
مهمان_
|
هنر شمشير اينه كه يكي رو دو تا ميكنه!بنازم به هنر عشق كه دو تا رو يكي ميكنه!
|
||
۱۷ آبان ۱۳۸۵
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |