به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
این عنوان قفل شده است!
     
فصل 2.7 (یزدان 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.7 (یزدان 2)


دست چپم درد شدیدی میکرد، از روی صندلیم بلند شدم و در حالی که داشتم از بین آت و آشغالایی که بین دو ردیف صندلی هواپیما بود؛ رد میشدم و مچ دستمو میمالیدم با خودم گفتم:" لعنت به تو کمال وند، خاک بر سرت که بلد نیستی هیچ کاری رو درست انجام بدی، هی به اون مهدی گفتم رو این نصفه آدم نمیشه حساب کرد. این دماغشو نمیتونه بالا بکشه چه برسه به . . . خاک بر سرت. هواپیمای بی صاحابم که نصفش نیست، معلوم نیست حالا خودش کدوم گوریه، ایشالا سقط شده باشه دیگه ریخت نحسشو نبینم" داشتم با خودم غُر میزدم که به قسمت شکسته ی هواپیما رسیدم. دور و ورم پر آدمایی بود که به نظر میرسید راحت خوابیدن، معلوم نبود کی زندست و کی مرده. حد اقل خداروشکر کردم که حالم خوبه و تو لیست زنده هام.

یاد کیفم افتادم، از همه آدما و اتفاقات دور و ورم مهمتر کیفم بود، در حال برگشتن به سمت صندلیم بودم که صدای ناله ی خفیفی شندیم ولی اهمیتی ندادم. اول کیفم بعد نجات بقیه. کارمو تو زمینه ی مدیریت بحران و نجات بقیه و ساماندهی شرایط بلد بودم. ولی اول کیف. کیفمو که پیدا میکردم حاظر بودم 5تا فرودگاه مصدوم رو نجات بدم چه برسه به یه نصفه هواپیمای شکسته. ولی بدون کیف هرگز.

به صندلیم رسیدم و قفسه ی شکسته ی بالای صندلیم رو به سختی باز کردم. اَاَاَاَاَاَه لعنت بهت کمال وند . . .
کیفم نبود سراسیمه از قسمت شکسته ی هواپیما بیرون اومدم، بدون توجه به دور و ورم همه ی فکر و ذکرم کیفم بود مشغول گشتن بین تیکه های هواپیما وسایل مسافراو خرت و پرتای توی هواپیما بودم که تازه متوجه شدم خیلی ها زندن و دارن سراسیمه دور و ورشون رو میگردن انگار هرکسی دنبال راه نجات و یه جای امن میگشت. دستمو از پشت روی شونه های نزدیک ترین فردی که اطرافم بود گذاشتم، سراسیمه و نگران برگشتو تا منو دید سعی کرد که فرار کنه ولی مانعش شدمو گفتم: نترس من یزدانم دنبال یه کیف مشکی میگردم ندیدیش؟ قبل از اینکه جواب بده متوجه زخم شدید روی صورتش و خونی که داشت ازش میرفت شدم، شرایط بحرانی کم ندیده بودم، شاید نسبت به اونا این اصلا بحرانی محسوب نمیشد ولی شاید این اولین باری بود که یه چیزی یا یه کسی از کارم و هدفم برام مهم تر بود. در هر صورت اون آدم باعث شد چند لحظه ای به کیفم فکر نکنم، بهش گفتم: اوه، عجب زخمی داره صورتت. بذار کمکت کنم. برای همین دور و ورم رو نگاهی انداختم ته تیکه پارچه ی نیمه سوخته پیدا کردم روی زخم روی صورتش گذاشتمو گفتم فشارش بده تا خون بند بیاد

با چهره ی بُهت زده و البته جالبی که داشت گفت: ممنون. چرا به من کمک می کنید؟ اینجا افراد زیادی هستند.
پوزخندی زدمو گفتم: مگه اشکالی داره؟؟؟ دیدم خیلی ترسیدی گفتم اول به تو کمک کنم. به بقیه هم می رسیم. راستی ندیدیش؟
با تعجب گفت چیو؟
- یه کیف چرم مشکی با 2تا قفل طلایی
کمی فکر کرد و گفت: نه ولی اگه پیداش کردم حتما براتون میارمش
با نا امیدی و در حالی که داشتم زیر لب به کمال وند فحش میدادم و به سمت هواپیما بر میگشتم صدای ناله ای از داخل هواپیما توجهمو به خودش جلب کرد، خودمو به منبع صدا رسوندم. خانوم جوونی در حالیکه زیر صندلی شکسته گیر کرده بود و ناله میکرد تا منو دید انگار امیدوار شد به زنده موندن، گفت: آقا میشه کمکم کنید؟ پام گیر کرده دستتم خیلی درد می کنه فکر کنم شکسته.

باز مجبور شدم یچیز دیگرو به کیفم اولویت بدم برا همین سمتش رفتمو گفتم نگران نباش الان میارمت بیرون. بعد سعی کردم تکه ی شکسته ی هواپیما که روی پاش افتاده بودو جابجا کنم ولی نتونستم. یاد مردی که بیرون بود افتادم به زحمت خودمو به پنجره شکسته رسوندمو نگاهی به دور و ور انداختمو پیداش کردم. داشت به یکی که روی زمین خوابیده بود کمک میکرد. صداش کردم. آهااااااای، آهای پسر بیا اینجا یکی اینجا گیر کرده، با شنیدن درخواست کمک به سرعت به سمت لاشه ی هواپیما دوید و وارد شد، انگار از ته دل از کمک کردن به دیگران لذت میبرد، حس جالبی تو چشماش بود که دوست داشتم. سریع نزدیک اومد و گفت چیشده، قبل از اینکه جوابی بدم ناله ی دختر روی صندلی توجهشو جاب کرد و بی توجه به من، به سمتش رفت، منم نزدیک شدمو گفتم پاش گیر کرده بیا کمک. دو نفری تلاش کردیم که پای دختر بیچاررو بیرون بیاریم. بلاخره موفق شدیم. آخه قرار نیست من تصمیم بگیرم کاری بکنمو موفق نشم. رو به پسری که داشت کمک میکرد کردمو گفتم اسمت چیه؟ با هیجان گفت رامبد. گفتم رامبد زیر بقلشو بگیر و بلندش کن ولی خیلی آروم فکر کنم دستشم شکسته. منم پاشو بلند میکنم با 1-2-3 ی من

آروم بلندش کردیمو از هواپیما بردیمش بیرون و روی زمین نسبتا نرمی گذاشتیمش، حالش خیلی بد نبود فقط احسلس میکردم پاش شکسته، شایدم دستش؛ دقیق نمیدونستم، حد اقل تا اون موقع. در حالی که داشتم پاشو چک میکردم گفتم اسمت چیه؟
نفس نسبتا عمیقی کشید و گفت: انیس، ممنون بابت کمکتون.
گفتم: فکر کنم پات شکسته!
گفت: شما دکترید؟
گفتم: نه ولی یه چیزایی بلدم، باید فعلا پاتو ببندم.
ناله ای کرد و گفت: ممنون
لبخندی زدمو در حالیکه داشتم به کمک رامبد پاشو می بستم، فکری به ذهنم رسید . . .






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 2.8 (هادی 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.8 (هادی 2)


شترق
شترق
شترق...

با ضرباتی که روی صورتم حس می کردم به هوش اومدم. سرم به شدت درد می کرد و همه چیز رو تیره و تار می دیدم. بعد از چند ثانیه تونستم بهتر آدمی که بالای سرم بود رو ببینم؛ مردی با ظاهری عجیب و پر مو! به یاد اما افتادم. عزیزترین آدم زندگیم که دیگه در کنارم نبود. با اضطراب و ناراحتی خاصی دهانم رو باز کردم: «اما!» مرد که متوجه شده بود دارم اسم کسی رو صدا میزنم گفت: «فکر کنم سالمه. بردنش بیرون». حس و حال نداشتم که حتی گریه کنم. اما از درون ناراحت و داغون بودم. تمام انرژی و توانم رو جمع کردم، با بیقراری و بیتابی گفتم: «نه!» و سعی کردم بدنم رو به سمت عقب هواپیما؛ جایی که برای آخرین بار اما رو دیده بودم حرکت کنم. مرد با دست هاش محکم من رو گرفت و از هواپیما بیرون برد و روی زمین گذاشت.

سعی کردم به تکه سنگی که کنارم بود نزدیک بشم. خودم رو رسوندم به سنگ و به هر شکلی که بود تونستم بشینم و بهش تکیه بدم. سرم هنوز درد می کرد و هنوز دنیا رو تار می دیدم. یکم چشم هام رو بستم تا بتونم بهتر و شفاف تر ببینم. بعد از چند ثانیه چشم هام رو باز کردم: «اینجا دیگه کجاست؟!» اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد و مطمئنم به همه کسایی که اون منظره رو دیده بودند هم می رسید. جنگلی که امتدادش تا بی نهایت بود! درخت های سبز و گیاهانی با رنگ های مختلف طبیعت فوق العاده زیبایی رو ایجاد کرده بود. زن و مرد و حتی بچه هایی که هراسان و نالان بودند. اونها هم مثل من نمیدونستند که کجان و دقیقا چی به سرشون اومده. اما فقط چند ثانیه محو اون دنیای عجیب اطرافم شدم و باز یاد اما افتادم. ناراحتی عمیق و دردناکی رو احساس می کردم. انگار که غم روی دلم چنبره زده باشه. نمی خواستم و نمی تونستم قبول کنم که دیگه اما پیشم نیست. به خودم گفتم: «باید برم بگردم. مطمئنم اونم همین اطرافه». سعی کردم از جا بلند بشم، اما نمیتونستم! خستگی و درد شدیدی توی تمام بدنم رخنه کرده بود. پیش خودم گفتم: «بهتره بجای تقلا و تلاش بیخود یکم استراحت کنم و بعد برم دنبالش». تشنه و گرسنه بودم. اما حتی انرژی حرف زدن و کمک خواستن رو نداشتم. همونجا درحالی که به تکه سنگ تکیه داده بودم، به اما فکر کردم. شاید این تنها کاری بود که میتونستم توی اون لحظات انجام بدم...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
پرده سوم: عملیات نجات
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
پرده سوم: عملیات نجات


تلاش شخصیت های زنده مانده از سقوط برای نجات یافتن از جزیره


در این پرده، منطقا اکثر افراد به دنبال نجات پیدا کردن از جزیره و ارتباط با دنیای بیرون و تیم نجات احتمالی هستن، اما می تونید در کنار اون برای آشنا شدن بیشتر با جزیره هم پلنهایی طراحی کنید و استارت بزنید.

برای نوشتن این پرده تا جمعه شب وقت دارید.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 3.1 (یزدان 3)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 3.1 (یزدان 3)


لبخندی زدمو در حالیکه داشتم به کمک رامبد پاشو میبستم، فکری به ذهنم رسید . . .
چون نمیدونستم عکس العمل بقیه نسبت به فکرم چی بود سعی کردم فعلا پیش خودم نگه دارمش برای همین به روی خودم نیاوردم. دستم مشغول بستن پای انیس بود و فکرم مشغول کیفم. کارم که تموم شد بلند شدمو نگاهی به اطرافم انداختم پر از آدم زخمی و نیمه جون بود که در حال آه و ناله بودن. منم الکی شده بودم دکتر شیفت بیمارستان جزیره. داشتم بین مردمی که اکثرا روی زمین خوابیده بودن راه میرفتم که رامبد از پشت صدام کرد.
- یزدان! بیا اینجا.
برگشتم و دیدم بالای سر پیرمردی زانو زده و داره سینشو فشار میده. به سمتش رفتمو گفتم چی شده؟ گفت: ایست قلبی!
اولش خندم گرفت، عین بیمارستان بود میخواستم بگم ؛ پرستار! دستگاه سی پی آر رو بیار. خودمو جمع جور کردم که خندمو نبینه بعد کنار پیرمرد زانو زدمو مشغول احیای قلبی و تنفس دهان به دهان شدم ولی بی فایده بود. مرده بود. رامبد هنوز مشغول مشت زدن به سینه ی پیرمرد بود که بهش گفتم: دیگه اذیتش نکن، مرده . . . ولی رامبد دوست نداشت نا امید بشه بی توجه به حرف من مشغول مشت زدن بود. بلندش کردمو گفتم: رامبد! تو چشام نگاه کرد. گفتم: مرده. خیلی جلوی خودشو گرفت که بغضش نترکه. آدم دل رحمو باحالی به نظر میرسید. بهش گفتم: ببین کیا حالشون خوبه و میتونن کمک کنن و کیا به کمک احتیاج دارن. منم سعی می کنم جنازه هارو جمع و جور کنم.

سری تکون داد و ازم دور شد. منم رفتم دنبال مأموریتی که خودم برای خودم درست کرده بودم. خداروشکر مأموریت راحتی بود چون اکثر مسافرا زنده والبته زخمی بودن. تعداد جنازه ها شاید 10-15 نفر بیشتر نبود. به خانومی رسیدم که خیلی سنگین وزن بود و نمیتونستم به تنهایی بلندش کنم مشغول کشیدنش روی زمین بودم که مرد نسبتا بلند قدی به کمکم اومد و همراه من مشغول کشیدن شد. نگاهی بهم کرد و گفت: شما دکترید؟ از دور دیدم که مشغول بستن پای اون دختر بودید. گفتم: نه دکتر نیستم ولی یه چیزایی بلدم. شما سالمید؟ گفت: غیر از شکستگی سرم، اره خوبم. فقط یه ذره گیجم، همسرم هم خیلی ترسیده و فقط گریه میکنه. گفتم: حالش خوبه؟ گفت: اره چیزیش نشده فقط خیلی ترسیده. تقریبا به پشت هواپیما و محلی که برای جمع کردن جنازه ها در نظر گرفته بودم رسیدیم. جنازه ی اون خانم رو گوشیه ای کشیدیم. بلند شدمو گفتم: ممنون بابت کمکت. لبخندی زدو با استرس گفت: به نظرت چجوری میشه درخواست کمک کرد یا موبایلی بی سیمی چیزی، میشه با بیرون جزیره تماس گرفت؟ به تنها چیزی که اون موقع فکر نمیکردم خروج از جزیره بود برای همین خودمو جمع و جور کردمو گفتم: نمیدونم موبایل من شکسته. تو چی موبایلت سالمه؟ انگار یه راه حل خوب بهش داده بودم با خوشحالی دستشو تو جیبش کردو بعد گشتن جیبهاش گفت: موبایلم نیست! گفتم یه زحمتی میکشی؟ گفت: اره، چی؟
گفتم: ببین باید اول از همه زخمی هارو کنترل کنیم بعد به فکر درخواست کمک باشیم. چیزی از کمک های اولیه بلدی؟ گفت: ااااای یه کمی. گفتم: پس بیا. داشتیم با هم به زخمی ها نزدیک میشدیم که پرسیدم: راستی اسمت چیه؟ گفت: سجاد. باهاش دست دادمو گفتم: خوشبختم، یزدانم. لبخند تلخی زدو گفت: منم

راستی کیفم کجا بود؟






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 3.2 (رامبد 3)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 3.2 (رامبد 3)


مشغول دور زدن در اطراف خودم بود و انگار برنامه خاصی در اون لحظه نداشتم. فقط به اطراف نگاه می کردم که ناگهان چشمم به فردی افتاد که صدمه دیده بود و روی زمین افتاده بود. سعی کردم بهش کمک کنم و هرچی بلدم به کار بگیرم، تا خواستم شروع کنم، صدای فردی که یزدان خودشو معرفی کرده بود از اون سمت اومد.

- آهااااااای، آهای پسر بیا اینجا یکی اینجا گیر کرده.

- چی شده؟

در همین لحظه صدای ناله دختری رو شنیدم که اونجا بود و انگار پاش گیر کرده بود. سمتش رفتم. یزدان هم نزدیک دختر شد و از من پرسید: «اسمت چیه؟»

- رامبد

- خب، رامبد؛ زیر بقلشو بگیر و بلندش کن، ولی خیلی آروم. فکر کنم دستش هم شکسته باشه. منم پاشو بلند می کنم.

با شمارش یزدان، به صورت هماهنگ دختر بیچاره رو بلند کردم و از هواپیما که تقریبا به آهن پاره تبدیل شده بود، بیرون بردیم و روی زمین گذاشتیم. احساس خوبی بهم دست داد، اینکه تونستم کمکی هر چند کوچک به یک انسان بکنم. پس از تشکرهای مرسوم دختر، با خوشحالی از یزدان پرسیدم: «تا به حال چند بار مردم رو نجات دادید؟». جوابی نشنیدم. به نظر می رسید صدامو نشنیده باشه و تنها به افکار خودش مشغول بود. مدام زیر لب از کیفی می گفت که چرمی بود. واقعا چه چیز مهمی می تونست داخل اون کیف باشه که اینقدر فکر یک آدم رو مشغول به خودش کرده؟

تو همین حال و هوا بودم که دیدم یزدان از من دور شده و من هم اصلا متوجه نشدم. به اطراف نگاهی کردم و پیرمردی رو دیدم که به طرز وحشتناکی زخمی شده بود و داشت ناله می کرد. انگار نفس های آخرش رو می کشید. به سرعت خودمو جمع کردم و بالای سرش رفتم. نفسش داشت کم کم قطع می شد و صدای ناله اش هم محو شده بود. خیلی نگران شدم. شروع به فشار دادن سینه پیرمرد کردم و در همین حین یزدان رو صدا کردم. داشت بالا سر مردم راه می رفت و وضعیت اونها رو چک می کرد.

با شنیدن صدای من، یزدان هم به سمت پیرمرد اومد و وقتی علت رو پرسید، بدون هیچ مقدمه ای گفتم: «ایست قلبی».

کنار پیرمرد نشست و تنفس دهان به دهان رو شروع کرد. تو دلم خدا خدا می کردم این بار هم موفق بشه تا اینکه سرش رو بلند کرد و با نا امیدی گفت: «دیگه اذیتش نکن، مرده». با این حرف آب سردی رو روی من ریخت، اما نا امید نشدم و به ضربات متعدد بر روی سینه پیرمرد بخت برگشته ادامه دادم تا اینکه به زور بلندم کرد و تنها گفت: «مرده». از این حرف های کوتاه و نا امید کننده تو زندگی ام بیزار بودم و اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم. خیلی ناراحت شدم و بغض کرده بودم. یزدان که اوضاع نابسامان روحی من رو دیده بود، برای اینکه شرایط رو تغییر بده گفت: «ببین کیا حالشون خوبه و میتونن کمک کنن و کیا به کمک احتیاج دارن. منم سعی می کنم جنازه هارو جمع و جور کنم».

سرم رو به نشانه افسوس تکون دادم و دور شدم. در راه افراد زیادی به چشمم می خوردند و من هنوز در فکر اون پیرمرد بود. به این فکر می کردم که خانواده او منتظر برگشتنش هستند و شاید هم براش جشن تولد گرفته بودند!

تو همین حال و هوا بودم که مردی قد بلند با هیکلی تقریبا درشت رو در گوشه ای دیدم که نشسته بود و داشت به آسمون نگاه می کرد و زیر لب چیز هایی می گفت. به نظر میومد داره دعا می خونه. نزدیکش شدم. با دیدن من سعی کرد از جاش بلند بشه، ولی من مانع شدم. خودش رو فرخ معرفی کرد. گرم صحبت شده بودیم و برای چند لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. افکارمون شبیه هم بود و از صحبت با او لذت می بردم. به نظر می اومد حضور او در اون لحظه مثل بمب انرژی برای من بود. پس از مدتی صحبت، با او خداحافظی کردم و یاد یزدان و مصدوم ها افتادم. همون طور که میان مردم راه می رفتم، ته دلم خدا رو شکر می کردم؛ این، کار عادی من محسوب می شد. خدا رو شکر می کردم، به این خاطر که همیشه و در همه لحظه ها هوامو داره.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 3.3 (صادق 3)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 3.3 (صادق 3)


در حال برگشتن بودم. فکر امونم رو بریده بود. حتی نمیتونستم درست راه برم.فقط و فقط فکر بیجا میکردم. دخترم رعنا! وای. یعنی هیچ وقت دیگه نمیبینمش؟
-بابا! بابا! تمام افکارم رو این کلمه دو هجایی تشکیل میداد. بابا! ین رو تو ذهنم با صدای دخترم تجسّم میکردم و فقط اشک میریختم. به هیچ چیز دیگه ای جز دخترم فکر نمیکردم. امیدوار بودم که بتونم از این جزیره لعنتی بیرون برم. جعبه سیاه چیز فوق العاده ایه که احتمال داره باعث دیدار دوباره من و رعنا بشه.

داشتم همینجور میرفتم جلو که به یک آن دیدم جلوم یه اسکلت پوسیده است و با یه زنجیر آهنی دار زده شده. کاملا شوک شده بودم. ما کجاییم؟ اینجا چه غلطی میکنیم؟
سرعتم رو بیشتر کردم تا به هواپیما برسم.

همین طور که میدویدم داشتم نقشه رفتن از این جزیره رو میکشیدم. دخترم و اون اسکلت کاملا باعث شده بود من بخوام از این جزیره برم. بالاخره رسیدم به مردم.
چه صحنه بدی. یه عدّه زخمی شده بودن یه سری جنازه هم اونجا بود و ترس و شوک شدن مردم. همه اینها به اضافه اون اسکلت باعث شده بود که بعد از مدّت ها بترسم. ترس بد و خطرناک.

یک لحظه دیدم که یک آدم خوشتیپ و کت و شلواری داره چیزی شبیه به فرستنده کار میکنه. با سرعت خیلی زیادی دویدم سمتش. کار با وسیله برقی تنها چیزی بود که من میتونستم با انجامش خودمونو از جزیره بیرون ببرم.
یه لحظه حتّی از سرعت دویدنم سمتش جا خورد. امّا برای من مهم نبود. میخواستم اون وسیله رو کار بندازم.

رسیدم بهش گفتم:
-سلام دارم چیکار میکنی؟
متعجب داشت به من نگاه میکرد. خودم هم قبول داشتم که رفتارم عجیب بود. ولی مگه اون، اسکلتی که من دیده بودم رو دیده بود؟
جواب داد:
+دارم سعی میکنم با بیرون اینجا ارتباط برقرار کنم. باید یجوری کمک بخوایم.
-خراب نشده؟ روشن میشه؟
+هی قطع و وصل میشه. از اونور هم صدایی نمیاد
-میشه یه نگاهی بندازم؟ من مهندس برقم.
خوشحال شد. حسّ اطمینان و امید رو تو چشم هاش خوندم. خودم هم خوشحال بودم. میتونستم یه کاری بکنم.
یکم باهاش ور رفتم. سالم بود. ولی آنتی برای مخابره نبود اون دور و ور
-نه ایراد داره داره. جواب نمیده.
+لعنتی
خودم هم از شدتّ لعنتی گفتنش تعجّب کردم. انگار که تمام امیدش به این وسیله بود.

+امیدی داری؟
-مثل این که جایی که هستیم دور و ورش هیچ آنتنی نیست. تقویت کننده میخواد که باید بگردم ببینم میتونم از وسایل هواپیما یجوری بهش وصل کنم یا نه.
+من از این چیزهایی که میگی سردر نمیارم. چقدر احتمال داره درست بشه و بتونیم کمک خبر کنیم؟
-کم. اینجا کم.
+این که خیلی بده. راه دیگه ای نیست؟
-باید تقویت بشه. اگه بشه عالیه. اگر هم نه که نه دیگه. در ضمن هواپیما جعبه سیاه داره. اگه دم هواپیما باهامون تا جزیره اومده باشه و چیزیش نشده باشه پیدامون میکنن.
+امید داری؟
-آره. باید بریم دنبال دم هواپیما.
+بهتر نیست اول وضعیت اینجا رو سر و سامون بدیم و به مصدوم ها برسیم و جنازه ها رو به جایی که تو چشم بقیه نباشه و نا امیدترشون نکنه منتقل کنیم؟
فهمیدم نگاه این آدم چقدر با من فرق میکنه. حرف هاشو نمیفهمیدم. جواب دادم
-سر و سامون؟ دلت خوشه ها. مردم اینجا چه سر و سامونی قراره بگیرن؟
+تو خوشت میاد بین این همه جنازه بشینی منتظر کمک؟
من که دوست ندارم
اگه بفهمه که اینجا اسکلت هست چه حالی پیدا میکنه؟ اگه بفهمه ما اومدیم یه جای عجیب وغریب چه حالی پیدا میکنه؟
-جنازه جنازه است. نه چیز بیشتر. فعلا که باید واستن تا کسی آشناشو پیدا کنه بفهمه مردم
+تا الان زنده ها هم رو پیدا ردن هر کسی هم پیدا نشده یعنی مرده.
درسته که جنازه جنازه است؛ اما وقتی بمونه میشه دردسر. بوش حالت رو بد میکنه. من که طاقتش رو ندارم.

نمیخواستم بحث کنم. جواب دادم
-اوکی پس.
رو کردم به یه پسر جوون که با شلوارک اونجا راه میرفت.
-هی آقا میخوایم جنازه ها رو سر و سامون بدیم. کمکمون میکنی؟
با سر جواب مثبت داد و اومد سمتمون.
در حالی که داشت میومد پرسیدم
-راستی تو اسمت چیه؟
+حسین و شما؟
-صادق
+جای مناسبی برای گفتنش نیست اما... خوشبختم
-من هم همینطور
+تو برو دنبال تقویت کننده بگرد. من و این آقا انجامش میدیم.
-اوکی.
و رفتن. من هم در حالی که داشتم میرفتم سمت کابین خلبان یه لحظه واستادم. احساس کردم که باید این رو از اون ها بپرسم. بلند داد زدم:
هی. کسی اینجا پزشک هست؟






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 3.4 (رز)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 3.4 (رز)


تلو تلو خوران داخل جنگل حركت مى كردم. همه چيز دور سرم مى چرخيد. حالت تهوع و دل پيچه ي شديدي داشتم. اَشكال مختلفي جلوى چشمانم ظاهر و محو مى شدن. انگار درخت ها داشتن با من حرف مى زدن :"دكتر اومده جزيره هاهاها." و من يك سري هذيان زير لب تكرار مى كردم و مى خنديدم. دستانم رو از روى شكمم كه خيلي درد مى كرد برداشتم و به عروسكم "سمى" شايد تنها يادگار من از دنياي پيش از جزيره، نگاه كردم اونم در حالى كه با نگاه خشمگينش به من خيره شده بود لب هاش باز و بسته ميشد.

اون قارچاى لعنتى! ولي آخه ظاهرشون اصلا به قارچ هاى سمّى نمى خورد. همين طور جلو مى رفتم كه پام به ريشه يه درخت گير كرد و افتادم زمين. پاهام سست شده بودن. من كه تا حالا چند بار مرگ رو جلوى چشمام ديده بودم اصلا به اين فكر نمى كردم چند تا قارچ بخوان منو از پا در بيارن و مى دونستم سخت جون تر از اين حرفام! همين چند روز پيش هنگامى كه در حال بردن بذر گياهانى كه پرورششون رو به من سپرده بودن، به داخل كلبه ى چوبى بالاى درخت بودم با خطري بزرگ مواجه شدم. چند پله از نردبان رو كه بالا رفتم چشمام به مار بلند و باريكي افتاد كه خودش رو دور نردبان پيچيده بود و زبونشو بيرون مي آورد. حسابي غافلگير شدم و تعادلم رو از دست دادم. از نردبان افتادم پايين ولي از شدت ترس دردي رو حس نكردم. مى خواستم بلند شم كه ديدم مار خودش رو به پايين رسونده و داره به دور پام مى پيچه. خيلي ترسيده بودم. اطرافم رو نگاه كردم كه يه سنگ پيدا كنم ولي سنگى نزديك دستم نبود. پاي ديگرم رو با قدرت به سر مار كوفتم ولي اون تكون نخورد و هم چنان در حال پيچش بود. عرق سردي رو بدنم نشسته بود و مى لرزيدم. همين طور در حال تقلا بودم كه مار رو از پام جدا كنم ولي موفق نمى شدم. ناگهان سنگى به سمت مار پرتاب شد. خوني از سرش به بيرون جهيد و از حركت افتاد. جوني در بدنم نداشتم ولي آرامش بهم برگشت. سرم رو چرخوندم كه بفهمم اين سنگ از كجا پرتاب شد.
- دختر جون اين مارو از كجا پيداش شده بود؟
آهي كشيدم و با خوشحالي گفتم:
-آقوي همسادهههه
- اين تيركمونو كه به من قرض دادي ها جونتو نجات داد.
- اگه شما نميومديد... واقعا ازتون ممنونم.
تيركمونمو بهم پس داد و بدون هيچ حرف ديگه اي گذاشت رفت. فهميدم حتما كار مهمي داره كه با عجله رفت ولي چه كاري نمى دونم. البته من هيچ وقت نميدونستم اون توي جزيره چيكار مى كنه و حتي وقتي ازش خواسته بودم كه برام تعريف كنه چجوري به جزيره اومده باز هم چيزي از حرفاش دستگيرم نشد فقط فهميدم كه بايد آقوي همساده صداش كنم.

اون دفعه آقوي همساده بود كه منو نجات بده ولي اين بار چه كسي بم كمك مى كرد. به هر زحمتى بود بلند شدم و خودمو به درختايي كه فاصله كمى با ساحل داشتن رسوندم اسم و گونه ي اون ها رو نمى دونستم ولي سال ها باهاشون زندگى كرده بودم.

از دور صداي ضجه و ناله مى شنيدم. توانايي تشخيص واقعيت از توهم ناشي از خوردن قارچ هاي سمي رو نداشتم. رو به سمى كردم و گفتم : تو هم چيزي مى شنوى؟ جهت حركتم رو به سمت صداها تغيير دادم ولي ناگهان بدنم يخ زد و با صورت پخش زمين شدم.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 3.5 (انیس)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 3.5 (انیس)


یکی ناله و فریاد های منو شنید و اومد بالای سرم. مرد قد بلندی بود که به نظرم اومد زورش هم زیاد باشه سبیل پرپشتی هم داشت که باعث میشد گنده تر بنظر بیاد! خم شد و زور زد تا چیزی که روم بود (حالا بنظرم میومد تیکه های هواپیما باشه!! ) رو بلند کنه ولی نتونست قدشو راست کرد و اطرافو از نظر گذروند و رو یه نقطه ثابت موند و داد زد آهاااای، آهااای پسر بیا اینجا. صدای پای پسره رو میشنیدم که داشت میدوید سمت ما. نزدیک تر که شد پرسید چی شده و در این موقع منو دید قبل از اینکه مرد بهش جواب بده اومد سمت من و از طرف دیگه تیکه ی هواپیما گرفت و با اون مرد بلند کردنش. درحالیکه داشتن اونور رو زمین میذاشتنش مرده اسم پسره رو پرسید اونم گفت اسمش رامبده. رامبد! اسم بامزه ای به نظرم اومد و فک کردم که کسی که اسمش رامبد باشه من یه پسر تپل قد کوتاه تصور میکنم نه یکی مثل ایشون که قد بلند بود! درحالیکه اونا مشغول بودن سعی کردم بلند شم اما پام به شدت درد میکرد و درد دستم هم شدید تر بود و باعث شد فک کنم شکسته!

دوباره اون مرد و رامبد اومدن سمت من و بلندم کردن. وقتی بلندم کردن لاشه ی هواپیما رو دیدم و تیکه هایی که اینور اونور افتاده بودن! خب پس حدسم درست بود. تو هواپیما بودم و هواپیما سقوط کرده بود! ولی... ولی خانوادم کجا بودن! تنها بودم؟ یا همراه خانوادم یا دوستام بودم؟ سردرگم بودم و فکرم هزار راه میرفت! حالا تو این اوضاع به کی میتونستم اعتماد کنم؟! از کی میتونستم کمک بخوام؟ به رامبد و اون مرد نگاه کردم میتونستم بهشون اعتماد کنم و کمک بخوام؟ از یه طرف هم درد پا و دستم کلافه ام کرده بود! احساس کردم دنیا داره رو سرم خراب میشه! خدایا آخه این چه وضعیه! نه عقلم درست کار میکنه نه پام نه دستم! خب یه بار میکشتی منو و تموم... نه ... باید قوی میموندم نباید ضعف نشون میدادم . تو همین فکرا بودم که منو زمین گذاشتن . گفتم خیلی ممنونم که کمکم کردید. اونا هم با لبخند جوابمو دادن و مرده شروع به بررسی پام کرد. منم لبخند زدم آره من قوی بودم و حالا با اینکه شرایطم خیلی بد بود قرار نبود مثل دخترای سوسول تسلیم شم و ناله کنم باید قوی میموندم و درست فکر میکردم.
-اسمت چیه؟
سوال مرد باعث شد از فکر بیام بیرون نفس عمیقی کشیدم و گفتم : انیس، ممنون بابت کمکتون.
-فک کنم پات شکسته.
-شما دکترید؟
-نه ولی یه چیزایی بلدم، باید فعلا پاتو ببندم.
-ممنون.
پای شکسته! فک میکنم حداقل یه ماه وقت میبرد تا خوب شه!
وقتی کارشون تموم شد خدافظی مختصری کردیم و اونا رفتن.

درحالیکه نشسته بودم دور و برم رو نگاه کردم. کلی زخمی اونجا بود و تیکه های هواپیما دور و بر افتاده بودن. جلوم آب بود که بنظرم اومد حتما اقیانوسه و پشتم با فاصله شاید صد ، دویست متری جنگل! قیافه کسایی که میدیدمو نگاه کردم هیچکدوم آشنا نبودن. همینجوری که داشتم نگاه میکردم با یه دختر جوون چشم تو چشم شدم. من نمیشناختمش اما از تغییر قیافش فهمیدم انگار اون منو میشناسه! سالم بود فقط پاش زخمی شده بود که سطحی بود و یه قسمت از سرش انگار باد کرده بود. پاشد و به طرفم اومد.
به دو متریم که رسید گفت: " سلام چطوری؟ راستش فک کردم مُردی خوشحالم که زنده میبینمت!"
خب اینجوری که حرف میزد انگار آشنا بودیم ولی نه خیلی چون اگه با یکی دوست باشی وقتی ببینی برخلاف فکرت زنده است بغلش میکنی و گریه میکنی!

- سلام. خوب نیستم ولی زنده ام!
-خوب میشی.
تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم شاید میتونست کمکم کنه!
- ببخشید من حافظه ام دچار مشکل شده نتونستم بشناسمت.
- من کنارت نشسته بودم تو هواپیما.
-اِ چه خوب! کسی همراه من بود؟ با کی بودم ؟
- هیچکی! تنها بودی!
نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد لااقل حالا نگران نبودم که خانوادم آسیب دیده باشن و فقط مشکلات خودم مونده بودن.
- خدا رو شکر. خیلی ممنونم خیلی.
-خواهش میکنم.
-میشه یه خلاصه بگی چی شده؟ ما کجا داشتیم میرفتیم و چرا اینجاییم؟
و دختره یه توضیح کوتاه داد بهم تموم که شد گفتم :" پس یه جزیره ناشناخته وسط اقیانوس... احیانا کسی سعی کرده تماس بگیره ؟ "
- آره من خواستم ولی گوشیم آنتن نمیده!
- هوم طبیعیه بالآخره وسط اقیانوسیم پس باید منتظر نیروهای امداد باشیم...
و سکوت کردیم بعد یکی دو دقیقه یادم افتاد اسمش رو نپرسیدم! و گفتم : راستی اسمت چیه؟
-نازی.
-منم انیسم.
-خوشوقتم.
و من لبخند زدم. خب اینجا منتظر میموندیم تا نیروهای کمکی از راه برسن!






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 3.6 (هادی)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 3.6 (هادی)


بعد از حدود نیم ساعت استراحت، به آرومی از جام بلند شدم. خستگی شدیدی توی تمام بدنم رخنه کرده بود. همه جای بدنم کوفته بود و درد می کرد. اما بی تفاوت به خستگی، راهم رو به سمت جنگل کج کردم. اصلا حواسم به آدم های اطرافم نبود. بیخیال به همشون بودم و برام اهمیتی نداشتن.

تو فکر اما بودم و همونطور که به سمت جنگل می رفتم، یکهو حس کردم که پام رو روی یک چیز نرمی گذاشتم. پایین رو نگاه کردم. دختر بچه چهار پنج ساله ای رو دیدم. پا روی دست کوچیکش گذاشته بودم. خیلی سریع پام رو از روی دستش برداشتم و به چهره اش خیره شدم. صورتی آرام و زیبا، معصومیت عجیب و دوست داشتنی بچگانه ای که میشد توی یه نگاه ببینیش. عروسکش توی دست چپش بود و اون عروسک کوچیک رو با دست های کوچیک خودش به آغوش کشیده بود. یه لحظه به خودم اومدم. من چرا اینطوری شده بودم!؟! چرا اینقدر به اطرافیانم، آدم هایی که با تمام وجود درد می کشیدن و نا امید بودن. درسته که من هم وضع بدی داشتم، اما نمیتونستم انقدر بی تفاوت باشم.

نشستم و انگشتم رو سمت بینی کوچک اون دختر بردم. میخواستم ببینم هنوزم زنده است یا نه؟!... گرمای کوچکی انگشتم رو نوازش داد. وقتی متوجه شده بودم که اون دختر کوچیک و زیبا زنده است، خیلی خوشحال شدم. انگار اون دخترک می تونست حداقل منو سرگرم کنه تا یکم راحت تر و با ذهن آسوده تری دنبال اما بگردم. دخترک رو بغل کردم و رفتم روی همون سنگی که بهش تکیه داده بودم، اینبار نشستم. محو چهره زیبا و قشنگ دخترک شده بودم. با خودم گفتم؛ شاید پدر مادر این دختر زنده نباشن. درست نیست که همونجا رهاش کنم. بهتره اونو هم دنبال خودم ببرم.

سر دختر رو روی شونه هام گذاشتم و به مسیر قبلیم ادامه دادم. کم کم صداها و شلوغی های اون جمع مسافر ها کم شد. دیگه صداشون رو نمیشنیدم. اروم به سمت جنگل رفتم که حس کردم دخترک بیدار شده و یا به هوش اومده. سریع روی زمین نشستم و روی پاهام گذاشتمش. چشم های معصوم و زیباش رو به آرومی باز کرد و منو دید. با صدای ظریف و دلنشینش گفت: «گشنمه!» خنده ام گرفت. چقدر دنیای بچه ها متفاوت از دنیای آدم بزرگ ها بود. بدون اینکه فکر کنه مامان یا باباش کجان بدون وقفه گفت گشنمه! از توی جیبم چندتا شکلات در آوردم و بهش دادم. شکلات ها رو توی دهنش گذاشت و اروم خورد. پرسید: «مامانم کو؟!» بهش گفتم عزیزم مامانت رو نمیدونم کجاست. روی زمین خوابیده بودی منم برداشتم آوردمت. نمیدونم مامانت کجاست. حالا با هم میگردیم پیداش میکنیم. با ظرافت خاص دخترانه گفت: «باشه!»
دستش رو گرفتم و آروم با هم راه افتادیم. همونطور که داشتیم قدم میزدیم، ازش پرسیدم: عمو اسمت چیه؟ جواب داد: هلیا! اسم عجیبی بود. تاحالا نشنیده بودم. اما اسمه قشنگی بود. پرسیدم: با مامانت فقط اومدی عمو؟ گفت: آره. اومده بودیم مسافرت. بابام آملیکاست. لحن کودکانه خوشگلش و دوست داشتنیش که نمی تونست آمریکا رو درست تلفظ کنه بیشتر از هرچی منو جذب کرد. دختر خیلی دوست داشتنی بود. باهم به راه ادامه دادیم.

یکم از پیاده رویمون گذشته بود که یکهو با یه صحنه عجیب مواجه شدم. دختری با موهای بلند و مشکی و گونه هایی که به شدت قرمز بودن. لباسش ترکیبی از لباس معمولی و جنگلی بود. سبز تیره با یه کمربند بزرگ. به محض اینکه من و هلیا رو دید با صورت اومد روی زمین! با سرعت رفتم سمتش تا ببینم حالش خوبه یا نه که...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 3.7 (حسین)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 3.7 (حسین)


نتونستم کیوان رو پیدا کنم. خیلی عجیب بود، یعنی کجا میتونست رفته باشه
دیدم گشتن بی فایده است. بیخیال کیوان شدم. شروع کردم دوباره گوشیم رو چک کردم.
دیدم فایده ای نداره. طبق چیزهایی که تو کتابها خونده بودم و فیلمها دیده بودم، میدونستم میشه از کابین هواپیما با تیمهای امدادی ارتباط برقرار کرد. گفتم میرم اونجا و به راحتی فیلمها ارتباط برقرار میکنم و به شب نرسیده میان نجاتمون میدن.
رفتم سمت کابین ، تو مسیر رسیدن به کابین جنازه هایی که تو هواپیما بودن واقعا داشتند حالم رو بد میکردند... تحمل دیدن این وضع رو نداشتم
به سختی به کابین رسیدم... بعد کنار زدن جنازه خلبان و کمک خلبان به اون صحفه جلوشون خیره شدم.. اونجا بود که فهمیدم با اون چیزی که تو فیلمها دیدم و تو کتابها خوندم خیلی متفاوته اصلا بلد نبودم باید چیکار کنم، شروع کردم به الکی ور رفتن باهاش؛ تو بچگی هم همین بودم چیزی رو که بلد نبودم هم میرفتم سراغش، یا یاد میگرفتم یا کلا داغون میکردم اون چیز رو! البته باید دعا میکردم اینبار داغون نشه چون همیشه وقتی داغون میشد یه دونه دیگه میشد خرید اما اینبار اگه داغون میشد تنها راه ارتباطی با بیرون از بین میرفت.
در حال کار با دستگاه ها بودم که یهو دیدم یه مرد پا به سن گذاشته با سرعت داره میاد سمتم... ترسیدم یه جورایی ! واقعا رفتارش عجیب بود

-سلام دارم چیکار میکنی؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
+دارم سعی میکنم با بیرون اینجا ارتباط برقرار کنم. باید یجوری کمک بخوایم.
-خراب نشده؟ روشن میشه؟
+هی قطع و وصل میشه. از اونور هم صدایی نمیاد
-میشه یه نگاهی بندازم؟ من مهندس برقم.
یه امیدی تو دلم ایجاد شد که شاید بتونه از پسش بربیاد سریع دستگاه رو دادم بهش
یکم باهاش کار کرد. نمیدونم نمایش بود یا واقعا بلد بود
-نه ایراد داره داره. جواب نمیده.
+لعنتی
انگار خیلی بد گفته بودم این جمله رو
یه جوری انگار ترسید
ادامه دادم
+امیدی داری؟
-مثل این که جایی که هستیم دور و ورش هیچ آنتنی نیست. تقویت کننده میخواد که باید بگردم ببینم میتونم از وسایل هواپیما یجوری بهش وصل کنم یا نه.
+من از این چیزهایی که میگی سردر نمیارم. چقدر احتمال داره درست بشه و بتونیم کمک خبر کنیم؟
-کم. اینجا کم.
+این که خیلی بده. راه دیگه ای نیست؟
-باید تقویت بشه. اگه بشه عالیه. اگر هم نه که نه دیگه. در ضمن هواپیما جعبه سیاه داره. اگه دم هواپیما باهامون تا جزیره اومده باشه و چیزیش نشده باشه پیدامون میکنن.
+امید داری؟
-آره. باید بریم دنبال دم هواپیما.
تو دلم گفتم دنبال چی بگردیم مرد حسابی، رو هوا ازمون جدا شد و معلوم نیست الان کجا باشه، اول باید دعا کنیم تو دریا نیافته باشه!!!گفتم:
+بهتر نیست اول وضعیت اینجا رو سر و سامون بدیم و به مصدوم ها برسیم و جنازه ها رو به جایی که تو چشم بقیه نباشه و نا امیدترشون نکنه منتقل کنیم؟
یکم با خودش فکر کرد بعد جواب داد:
-سر و سامون؟ دلت خوشه ها. مردم اینجا چه سر و سامونی قراره بگیرن؟
گفتم
+تو خوشت میاد بین این همه جنازه بشینی منتظر کمک؟
من که دوست ندارم
بازم یه جند ثانیه مکث کرد و گفت
-جنازه جنازه است. نه چیز بیشتر. فعلا که باید واستن تا کسی آشناشو پیدا کنه بفهمه مردم
چون اصلا از مرده و جنازه خوشم نمیومد گفتم
+تا الان زنده ها هم رو پیدا ردن هر کسی هم پیدا نشده یعنی مرده.
درسته که جنازه جنازه است؛ اما وقتی بمونه میشه دردسر. بوش حالت رو بد میکنه. من که طاقتش رو ندارم.
معلوم بود اصلا باهام موافق نیست اما جواب داد
-اوکی پس.
از پنچره کابین یه نفر رو صدا کرد و گفت
-هی آقا میخوایم جنازه ها رو سر و سامون بدیم. کمکمون میکنی؟
پسره با سر جواب مثبت داد و رفت که در وارد هواپیما بشه
رو کرد به من و ازم پرسید
-راستی تو اسمت چیه؟
+حسین و شما؟
-صادق
نمیدونم چرا ولی یهو گفتم
+جای مناسبی برای گفتنش نیست اما... خوشبختم
تو دلم خندم گرفته بود
جواب داد
-من هم همینطور
میدونستم علاقه ای به جمع کردن جنازه ها نداره
از حرفاش معلوم بود
بهش گفتم
+تو برو دنبال تقویت کننده بگرد. من و این آقا انجامش میدیم.
-اوکی.
پسره پشت در کابین رو به صندلی مسافر ها یا بهتر بگم الان دیگه شده بودن جنازه ها
وایساده بود
دیدم کیوانه که یه شلوارک پوشیده بود!
یعنی تو این وضعیت واقعا میتونست اینقدر ریلکس باشه!!






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
     
برو به صفحه
این عنوان قفل شده است!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۲۷,۱۹۲ بازدید
۴ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۴۹,۶۷۶ بازدید
۴ روز قبل
ali
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۶۸۹,۱۹۳ بازدید
۵ روز قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۶,۶۸۸ بازدید
۶ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۰۱ بازدید
۶ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۹۴ بازدید
۷ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۳,۶۳۵ بازدید
۸ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۸,۳۷۱ بازدید
۱۴ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۹,۸۸۱ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۲,۲۹۰ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۵۷۲ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۰۸۸ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۲۲ کاربر آنلاین است. (۱۴۲ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۲۲

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!