به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
این عنوان قفل شده است!
     
پاسخ به: زنگ انشا!
مهمان_مهمان
انشای اول

برادریم موضوعش خوب بود .اما انگاری یه کم بی روح بود .میشد بهتر باشه

دومین
خیلی طولانی بود انشای طولانی انگیزه ی آدمو میگیره واسه خوندنش امیدوارم دفعه ی بعد یه کم کوتاه تر شه.اما دوسش داشتم

سومین

بد بود

یه ایده ی خیلی خوب واسه انشام داشتم
نشد تمومش کنم
تو مضیقه و فشار بودم
ایشالله جبران میشه دفعه های بعدی

چهارمی

خوب بود اماچیز جدیدی توش ندیدم امیدوارم دفعه ی بعد بهتر باشه ریحانه جون
به نظرم همونو میتونستی با یه هیجان خاصی تعریف کنی

پنجمی

واقعا دوستش داشتم.یه جوری بود که میتونستم صحنه هاشو تجسم کنم.امیدوارم همین جور ادامه بدین


ششمی

از آقا مسعود انتظار داشتم یه چیزی خیلی جدید رو کنه.البته اینو با توجه به انشای قبلیشون گفتم چون قدرت نویسندگیشون خوبه واقعا.


امی چرا خودت ندادی؟
الگوی بدی میشی واسه ما جوونا




۲۱ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
موضوع انشا:
یک اتفاق مهم!


توضیحات:
1- یکی از اتفاقای مهم زندگیتون رو برای ما بنویسید.
2- عنصر تخیل فراموش نشه.
3- سعی کنید بیشتر شبیه به انشا باشه.
4- سراغ سوژه های خلاقانه برید.
5- موفق باشید.






۲۵ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: San.Andres
پیام: ۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
انشای شماره ی یک

اتفاقاتِ مهم تو زندگی زیادن؛ ولی برای یه جوونِ 18، 19 ساله ی نُرمال، مهمترین اتفاق میتونه «کنکور» باشه. روز های کنکور گرچه همراه با سختی های درس و استرس های مختلف ه ولی دوستی هایی که به وجود میاد اون سختی ها رو شیرین میکنه.. شیرینی ای که هنوز هم واسه م از بین نرفته.. !

دو روز تا کنکور؛
سرم داشت میترکید. خدایا پس کی تموم میشه. دیگه داشتم کم میاوردم. دوباره چشمامو دوختم به کتاب؛ «نخستین بار ویلهم رونتگن پرتوی ایکس را شناسایی کرد.» چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره این جمله رو تکرار کنم.. یه دستی محکم خورد پشتم و در حالی که پشتم از درد داشت میسوخت، محمد رو دیدم که داره با اون نگاهی که همیشه خنده ازش میباره بهم نگاه میکنه. با حالتِ قهر و طوری که بقیه نشنون بهش گفتم «گمشو مریضِ روانی.. !» گفت « مریض تویی که مثل چیز داری میخونی.. پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم تا خودت رو نکشتی.» پیشنهادش منطقی بود! از درِ کتابخونه رفتیم بیرون!
-پسره ی خنگ؛ دو روز مونده به کنکور داری با خودت چیکار میکنی؟
- محمد باور کن خیلی استرس دارم، چرا حالیت نمیشه؟
همون لحظه حس کردم یه چیزی تو جیبم داره میلرزه.. حدس زدم گوشیم باشه، سریع دستمو گذاشتم تو جیبم و گوشیم رو در آوردم.
-الو سلام
-سلام سجاد جان خوبی؟
-مرسی مجتبی جون؛ شما خوبی؟
-خوبم؛ چه میکنی با کنکور؟
-والا اصلاً تمرکز ندارم، خیلی استرس دارم.
-اومممم میتونی بیای کانون پیشم؟
-الان اونجایی؟ اتفاقاً نزدیکم.. باشه اومدم.. !
-منتظرتم.
به محض قطع کردنِ گوشی محمد گفت.. - کی بود کی بود؟
-فضول ؛ پشتیبانم بود، بریم پیشش.
چیزی نگفت. راه افتادیم به سمتِ کانون. وقتی رسیدیم سر کوچه ش، مجتبی رو دیدم که داره با دوتا از بچه ها حرف میزنه. جلو رفتیم و با همه دست دادیم. اصلاً حوصله ی کسی رو نداشتم. مجتبی هم که انگار این رو فهمیده بود گفت « خب بچه ها ! چیزایی که گفتم رو فراموش نکنید.. برید به سلامت!» بعد رو به من گفت بیا بریم بالا.. ! محمد داشت با اون دو تا پسر حرف میزد ولی من بی توجه به اون دنبالِ مجتبی رفتم بالا. واردِ یه اتاقِ تقریباً کوچیک شدیم که پر بود از تک صندلی هایی که معلوم بود قدیمی هستن. وقتی از در وارد شدیم، سمت راستمون یه میز بود با یه صندلی پشتش و یه وایت برد که خیلی بیشتر، اتاق رو به یه کلاسِ درس شبیه میکرد. من تو چارچوبِ در وایسادم و منتظر بودم مجتبی بهم بگه که چیکار کنم. رفت و یه صندلی آورد گذاشت اینور میز، رو به روی خودش، گفت بیا بشین کچل.. ! در حالی که تلخ ترین لبخندِ ممکن، رو لبام بود به سمت صندلی رفتم و روش نشستم. دو تا آرنج هامو گذاشتم رو میز و سرمو تو دستام گرفتم.
-اووووووووووه انگار کشتی هاش غرق شدن واقعاً!
هیچ عکس العملی نشون ندادم. –سجاد جان؛ بخدا اینم میاد و میره.. کنکور فقط یه مرحله از زندگیته که اگرم ناموفق بگذرونیش که امکان نداره، زندگی همچنان ادامه داره.
-خانواده م اصلاً درکم نمیکنن. انگار نه انگار که کنکور دارم. همش داد و بیداد راه میندازن اعصابم خورد میشه.. !
-اینا طبیعیه داداش من؛ من مطمئنم تو خوب میدی کنکورت رو.
-خدا از دهنت بشنوه.
با پایانِ این جمله، صدای همیشه بلندِ محمد اومد که «جمعش کن این سوسول بازیا رو بیا بریم سینما.. !»
مجتبی با یه خنده ی خاص که همیشه رو لبش بود گفت « برو؛ خوش بگذره.» دستشو محکم فشار دادم و ازش خداحافظی کردم و با محمد به سمتِ سینما راه افتادم!
شبِ کنکور؛
در حالی که ساعت هنوز ده نشده ولی من رفتم تو تختم! خیلی اعصابم به هم ریخته بود.. انتظار بیشتری از خانواده م داشتم.. دوس داشتم یکم بهم روحیه بدن ولی اصلاً عین ه خیالشون هم نبود.. ! هندزفری رو گذاشتم تو گوشم.. دکمه ی پخش رو زدم، هرچی که از خوندنِ آهنگ میگذشت سرم بیشتر درد میگرفت.. دیگه طاقتم تموم شد؛ قطعش کردم! سعی کردم فکرم رو متمرکز کنم.. به روزای قبل فکر کردم.. یادِ روزی افتادم که قاسم، یکی از بچه های کتابخونه سوره ی «یس» رو برام بلوتوث کرده بود.. مثل کسایی که تو ذهنشون یه جرقه میزنه، با سرعت گوشیم رو گرفتم دستم و سعی کردم اون فایل رو پیداش کنم. آهان، خودشه پیداش کردم!! هندزفری رو گذاشتم تو گوشم.. ! «یس * ولقرآنِ الحکیم * انک لَمنَ المرسلین * علی صراط المستقیم» وای چقدر آروم شده بودم.. ! انگار روحم میخواست از تنم جدا شه.. یه لبخندی اومده بود رو لبم که هیچ جوری حاضر نبودم محوش کنم.. میخواستم تا عمر دارم این آرامش تو وجودم بمونه!!! فقط یه لحظه چشم گذاشتن رو چشم کافی بود برای یه خوابِ راحت و خوب!

روز کنکور؛
صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد.. داشت کلافه م میکرد.. در حالی که سعی میکردم چشم راستم رو هم مثل چشم چپم باز کنم، گوشی رو دیدم.. ساعت 5:10 بود!! بیدار شدم و رفتم تو سالن.. داد زدم.. «بیدار شـــــــــــــــــید کنکور دارمــــــــــــــــــــــــا».. اولین صدایی که اومد صدای خواهر کوچیکم بود که مطابقِ عادتش داشت غُرغُر میکرد! در اتاق بابام اینا باز شد و بابام و پشتش مامانم با یه حالتِ خنده داری اومدن بیرون! مامانم که هنوز چشماش باز نشده بود.. ! سلام کردم ولی هیچ جوابی نیومد.. ! بابام لباسش رو عوض کرد و بدونِ اینکه حرفی بزنه رفت بیرون از خونه! مامانم هم داشت سفره رو آماده میکرد.. ! من که این صحنه ها رو دیدم اومدم تو اتاقم و شروع کردم به آماده کردنِ وسایلم.. ! 12 تا وسیله ای که لازم بود رو برداشتم، البته به جز شکلات که یادم رفته بود بخرم!! وقتی با وسایل از اتاق اومدم بیرون بابام رو دیدم که دست خالی برگشته بود.. تا منو دید گفت نون نداشت، بیا همین نونِ دیشب رو بخور.. ! منم که دیگه مونده بودم چی بگم رفتم به سمتِ سفره و نشستم. یه نگاه از بالا انداختم به سفره و جوانبش رو در نظر گرفتم. بدک نبود.. ! نون، پنیر، کره، گردو ، چایی شیرین و یه لیوان شیر سرد! شروع کردم به خوردن! حس بدی نداشتم.. یعنی استرسی در کار نبود، فقط میخواستم بخورم تا کم نیارم! در اثنای خوردن بودم که نگاهم به ساعت خیره موند.. ! 6:55 !! خواهر بزرگم اومد و گفت.. «سجاد جون هرچی بلدی بزن» با چشمک بهش فهموندم که کارمو بلدم! بعدش هم تذکر مادرم که از وقتی اولین امتحانم رو میدادم تغییر نکرده بود.. «دقت کن»!! گفتم چشم مادر. وقتی همراهِ پدرم اومدم بیرون از خونه حس کردم الان نیاز دارم یکی منو تو آغوشش بگیره و دلداری بده.. کی بهتر از مادربزرگم؟ برگشتم سمت خونه و صداش کردم.. با همون صدای مهربونش گفت جان؟ گفتم دعام کنیااااا و رفتم تو آغوشش.. اینقدر آروم شدم که دیگه هیچ چیز واسه م مهم نبود! به سمتِ حوزه حرکت کردیم، به پدرم گفتم میشه بریم امام زاده؟ مثل همیشه چیزی نگفت ولی به سمتِ امام زاده حرکت کرد!! رفتم تو امام زاده.. یادِ روزی افتادم که همینجا نذر کرده بودم.. سرمو چسبوندم به ضریح.. زیر لب گفتم.. «خدایا ! تو رو به همین بنده ی صالحت کمکم کن!» و برگشتم سمت پدرم که اونم منتظرم بود! ساعت ماشین 7:10 رو نشون میداد.. به سمتِ حوزه حرکت کردیم! وقتی رسیدم اونجا اونقدر شلوغ بود که در ورودی معلوم نبود.. بابام بهم گفت.. «فقط امیدت به خدا باشه.. آیة الکرسی یادت نره.. خدا کمکت میکنه.» دستمو محکم گرفت تو دستش! یه حس آرامشی بهم دست داد که وصف ناشدنی بود.. دستای گرمش آرومم کرد! به سختی ازش دل کَندم و به سمتِ در ورودی حرکت کردم.. ولی دیگه نشونی از اون حالِ بد دو سه روز قبل نبود و من مطمئن بودم که موفق میشم.. !





۲۵ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
انشای شماره ی دو:

آدما سلایق متفاوتی دارن و برای همین اون اتفاقی که در نظر من مهم ه، ممکن هست که برای دیگری نباشه.
به خاطر زیادی اجتماعی بودن پدرم توی هر شهر و دیار دوستی داریم و اگر جایی گذارمون بیفته محاله شب توی چادر بخوابیم. این آشناها همیشه به دادمون رسیدن. مثلا یک بار وقتی که رفته بودیم همدان برف سنگینی اومد، که اگر دوست پدرم نبود من هم الان نبودم تا بخوام این موضوع رو براتون بازگو کنم.
طالقان به نظر من بهترین جایی دنیاست. همیشه از تپه های سبز که با گاو های شیر ده قهوه ای و مشکی تزئین میشدن خوشم می اومده. هنوزم وقتی میریم طالقان ساعت چهار صبح جلوی در خونه ی افسانه جون منتظر میمونم تا با صبحانه ای که توی بقچه پیچیده بیاد و حرکت کنیم سمت گاوداری.
افسانه جون جوون ترین دختر روستا هست که هم ازدواج کرده و هم درس میخونه. یعنی شاید اخر سال موفق ترین خانم روستا هم شناخته بشه. توی گرگ و میش حرکت میکنیم. اما چون جاده رو میشناسیم هیچ ترسی ندارم. جاده به خاطر بارش دیشب کمی گل شده و سخت میشه قدم برداشت. دلم صدا کرد و فهمیدم اگر یه لقمه نان محلی نخورم همون موقع غش میکنم. روی یه سنگ کنار جاده نشستم و بقچه رو باز کردم. بوی نان محلی که شب پیش پخته شده بود منو دیوانه کرد. (وقتایی که ما طالقان هستیم تمام زندگی افسانه جون رو به هم میریزم. برای اینکه صبح زود حرکت کنیم مجبور میشه از شب قبل نان رو بپزه.) بی معطلی یه لقمه برداشتم و خوردم. با اون یکی دستم یه لقمه دیگه برداشتم و گرفتم سمت افسانه جون.
هوا کمی روشن شد و خروس ها شروع کردن به قو قو لی قو قو نا نیم ساعتی ول کن ماجرا نبودن اما کم کم صداشون آروم شد. انگار از صاحباشون کتک خوردن و بالاخره دهنشون رو بستن.
توی راه در مورد همه چیز سوال میپرسم و افسانه جون تنها روستایی هست که بعد از سه تا سوال متوالی عصبانی نمیشه و فحش روستایی نمیده. با لبخند صحبت میکنه و دستمو میگیره. خیلی این زن رو دوست دارم. برای من نماد اعتماد و استواری هست. همچنین تلاش و پشتکار.
به گاو داری میرسیم. مثل همیشه درو محکم باز میکنم و میخوره به دیوار. گاو ها هم تک و توک بیدار شدن و با صدای زیباشون دارن بقیه رو هم بیدار میکنن.
- من میخوام امروز همراه این سفیده باشم.
- فقط خیلی مراقب باش. گاوه، هیچی نمیفهمه.
خندیدم و رفتم بیرون. درو چهار تاق باز کردم. افسانه جون هم داشت از پشت گاو هارو هدایت میکرد به سمت بیرون. منظره ی ترسناکی بود. با اینکه چند باری این صحنه رو دیده بودم اما طبق قانون بترس و عقب نشینی کن، دو قدم رفتم عقب و با در سمت چپ یه حفاظ برای خودم ساختم. به سمت مشرق چرخیدم. خورشید امروز بسیار گرم و صمیمی میتابید و من داشتم یه گاو دار ماهر میشدم.
حرکت کردیم به سمت دشت های فراخ. توی راه گاهی به کنار جاده هم می اومدیم. اما خیلی خطرناک بود من محافظه کارانه گاو هارو به سمت بالا دست سوق میدادم تا زیر کامیون تبدیل به استیک نیم پز نشن. وقتی هم که به دشت میرسیم کار من خیلی راحت میشه. گاو ها حیوانات خوبی هستن. وقتی بهشون بگی نرو فلان جا نمیرن! برای همین من رفتم دم گوش تک تک گاو ها و محدوده ی قانونی رو براشون مشخص کردم. بعد نوبت به سوار کاری میرسه. اسبی رو انتخاب میکنم که قدش زیاد بلد نباشه. مثلا اگر از روی اسب بیفتم فقط دستم بشکنه نه اینکه به خاطر ارتفاع زیاد فلج بشم! زین و افسار ور کنار میزارم. اول یه مقدار کنار اسب پیاده راه میرم و از توی جیبم دو حبه قند در میارم. اسب ها عاشق شیرینی جات هستن. وقتی که عصبانی یا ناراحت میشن، بهشون قند بدید، یا وقتی که میخواید باهاشون دوست بشید. اون روز زیبا ترین روز روستایی رو داشتم میگذروندم و همه چیز خوب پیش میرفت. وقتی سوار اسب شدم همزمان احساس ترس و غرور داشتم. سومین بار بود که بدون دردسر و دعوا سوار اسب میشدم، که اگر بابا بود نمیزاشت این سومین بار اتفاق بیفته.
اتفاقا اومد. با موتور شوهر افسانه جون و کلاه کاسکتی که به زور گذاشته بود روی سرش. خیلی راحت بود. شلوار خونگی پوشیده بود با یه تی شرت. اگر همکاراش میدیدنش دیگه هیچ وقت باهاش حرف نمیزدن.
از دست بابا فرار کردم و اسب عزیزم مجبور شد به سرعتش اضافه کنه تا من تنبیه نشم. ترسم بیشتر شد چون زین و افسار رو درآورده بودم و دستم به هیچی بند نبود. خیلی اروم روی اسم خم شدم.
- خواهش میکنم اروم برو. اروم تر.
شیهه کوچیک کشید و بعد از سه چهار دقیقه سرعتش رو کم کرد. قلبم تند تند میزد. به پشتم نگاه کردم. بابا داشت با موتور نزدیک میشد. میتونستم از پشت شیشه ی کلاه کاسکت ببینم که خشمناک شده. نزدیک اومد و کمکم کرد تا بیام پایین.
- حتی برای گفتن خبر خوش هم صبر نمیکنی.
- خبر خوش؟ چه خبر خوشی؟
- اون مردی که لباسش با همه فرق میکرد و موهاش بلند بود. دیدیش؟
- آره، شخص خاصی بود؟
- سوار کاری تورو دیده. ازم خواست که برای مسابقات محلی تو هم باشی چون تقریبا بلدی چی کار کنی. ولی اگر بخوای شرکت کنی باید بیشتر تمرین داشته باشی و بتونی با زین و افسار کار کنی.
بابا رو بغل کردم. همیشه آرزو داشتم توی یه مسابقه ی جدی شرکت داشته باشم و مبارزه کنم. دوباره سوار اسب شدم و آروم آروم حرکت کردم.
موقع برگشت مناظر زیبایی رو توی خاطراتم ثبت کردم. روز دوست داشتنی من داشت هر لحظه دوست داشتنی تر میشد.





۲۶ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: H_Majnun
نام تیم: بایرن مونیخ
پیام: ۱۳,۵۲۱
عضویت از: ۲ فروردین ۱۳۸۹
از: زمین خدا
طرفدار:
- لیونل آندرس مسی
- ریوالدو ویتور بوربا فریرا ویکتور
- جوزپ گواردیولا
گروه:
- كاربران بلاک شده
انشای شماره 3:

چهار پنج روز مونده بود به تحویل سال...
از روزی که مادرم گفته بود تابستون میخوایم بریم کربلا دل تو دلم نبود.
اصلا نمیدونستم روزا چطوری میگذره.
بعد از بدترین سال زندگیم بهترین هدیه ای که حضرت علی اصغر بعد از شفام بم داد همین خبر سفر کربلا بود.
تو خونه نشسته بودم پای کامپیوتر، داشتم بازی میکردم که تلفن زنگ خورد...
- بله بفرمایید.
- سلام حسام جون.
- اِ سلام دایی خوبی ؟؟
- ممنون عزیز چه خبر؟ چه میکنی با درسا؟
(اون سال به علت مشکلات ریضیم و نرفتن به مدرسه 4 تا از درسام مونده بود برا شهریور)
- ای میگذرونیم خدا رو شکر.
- حسام جون مشهد میای؟؟
- مشهد، با کی؟؟ چطوری؟؟
- هیچی داریم با یه سری از رفقا میریم مشهد یکی از بچه ها دقیقه 90 ی کنسل شده بلیطش مونده رو دستمون گفتم اگر میای تو بیا به جاش.
- نمیدونم دایی باید به بابام زنگ بزنم ببینم چی میگه.
- باشه پس زود خبرشو بم بده عزیزم.
- چشم، ممنون دایی فعلا خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.

دل تو دلم نبود، یعنی بابا اجازه میده؟ اگه برم چی میشه، پارسالم سال تحویل مشهد بودم.
خدایا یعنی میشه؟؟

- الو سلام بابا.
- سلام، چیه چه کار داری.
- بابا دایی حامد زنگ زد، گفت مشهد میای؟؟
- مشهد؟؟ قضیه چیه؟؟
- هیچی یکی از دوستاشون نمیتونه بره زنگ زد من برم جاش.
- نمیدونم میخوای بری؟؟
- اگه شما اجازه بدی خیلی خوب میشه.
- من حرفی ندارم، فقط مطمئنی میتونی بری؟؟
(هنوز حال و روزم خیلی خیلی خوب نبود، مو هام هنوز در نیومده بود، ابرو هام یه ذره در اومده بود فقط، هنوز آثار دارو تو بدنم بود.)
- آره بابا قول میدم مراقب باشم.
- باشه من حرفی ندارم.
- پس من زنگ میزنم به دایی.

وااااااااای چه مشهدی بشه، قبل از کربلا با دایی حامد.

- الو سلام دایی بابام اجازه داد.
- خب حسام جون بلیطمون برا ساعت 4 ه، باید ساعت 3 دم در ترمینال جنوب باشی همین الان زود راه بیفت بیا دیر نرسی ها.
- چشم دایی حتما میام، ممنون.
- قربونت عزیزم.

زنگ زدم به بابا.

- بابا دایی گفت الان باید بیای تهران.
- باشه الان میام خونه تو وسایلت رو جمع کن تا بیام.

وسیله هام جمع شده، نشستم منتظر بابا، چرا اینقدر دیر کرد پس از ادارش تا خونه که راهی نیست.
زنگ خونه زده شد.

- سلام بابا چرا اینقدر دیر اومدی؟؟

مامانم پشت در بود.

- اِ مامان یادم رفت به تو زنگ بزنم.
- حسام مراقب باش ها، سرما نخوری.
- نه مامان حواسم هست.
- راستی عکس نداری برا گذرنامه.

ای بابا همینمون کم بود حالا.
سریع رفتیم یه عکاسی نزدیک اداره بابا عکس فوری انداختیم و با بابا و مامان رفتیم سمت ترمینال.
بابا و مامان تا دم اتوبوس اومدن.

مامان: حسام رسیدی جایی نرو فقط زنگ بزن به دایی.
- مامان بچه که نیستم میدونم.
- برو به سلامت.

نشستم تو اتوبوس، راه که افتاد اصلا خودم نبودم، داشتم برا بابا و مامان دست تکون میدادم ولی فکرم پیش گنبد امامرضا بود.

----------------------------------------------------------

رسیدم ترمینال جنوب.
زنگ زدم به دایی حامد.

- الو سلام دایی من ترمینالم الان از اتوبوس پیاده شدم.
- حسام جون بیا ورودی ترمینال من الان میرسم.
- چشم.

یه 5 دقیقه ای اونجا بودم تا دایی رسید.

- سلام دایی.
- سلام عزیزم.

- حسام قبل از اینکه بریم ترمینال بریم یه ناهار بزنیم، چی میخوری؟؟
- نمیدونم هر چی خودتون میخورید.

رفتیم یه همبرگر زدیم و بعد راه افتادیم سمت راه آهن.
خیلی زود رسیده بودم برا همین تو ترمینال زیاد منتظر دوستای داییم بودیم، بالاخره یکیشون اومد.

- خب حسام جون ایشون آقا یاسر دوست بنده هستن، آقا یاسر حسام خواهر زادم.
- خوشبختم آقا حسام.
- ممنون، منم خوشبختم.

3 تایی نشسته بودیم، آقا یاسر همون اول سر شوخی رو باز کرد، نذاشت 1 دقیقه هم غریبی کنم.

نشسته بودیم که یکی اومد از پشت سر گفت سلام حامد جان.
اون یکی دوست دایی حامد بود.

- سلام امیرحسین جان، حسام جان آقا امیرحسین، امیرحسین جان آقا حسام خواهر زادم.

آقا امیر حسین نسبت به آقا یاسر یه ذره خجالتی تر به نظر میرسید.
کمتر شوخی میکرد ولی اونم خیلی آدم گلی بود.

انقد گرم صحبت شده بودیم که نفهمیدیم چطور ساعت 3:30 شد.
دایی حامد گفت پاشید، پاشید بریم که دیر نشه.
راه افتادیم سمت قطارا.
رفتیم تو قطار نشستیم، یه کوپه 6 نفره بود، ما هم قرار بود 6 نفر باشیم ولی 2 تا از دوستای داییم برنامشون جور نشده بود.
رفتیم نشستیم تو گوپه که لپ تاپا در اومد.
یه ذره بازی کردیم، بعدشم یه ذره گفت و گو تا شب شد.
دفعه دومم بود که سوار قطار میشدم، به خوابیدن تو قطار عادت نداشتم خیلی تکون میخورد.

- حسام جون بگیر بخواب صبح میرسیم مشهد میخوایم بریم حرم نمیتونی بخوابی ها.
- چشم دایی.

هر جوری بود خوابیدم، صبح زود با صدای مامور قطار از خواب بیدار شدم.

نمااااااااااز.
نماااااااااااز.

- دایی، بلند شید برا نماز توقف کرده.
- بیدارم حسام جون بریم.

نماز رو که خوندیم دوباره اومدیم تو قطار، دایی حامد تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد.
خوش به حالش چه راحت خوابش میبره.
من که بعد از وضو اونم تو هوای آزاد اصلا خوابم نمیبره.

خیلی دوست داشتم یکی بیدار بشینه بشینیم حرف بزنیم اصلا خوابم نمیومد ولی خب بقیه هم گرفتن خوابیدن.
منم بالاجبار گرفتم خوابیدم تا مشهد.

دوباره با صدای مامور قطار از خواب بیدار شدیم.

ملحفه ها و پتو ها و وسایل رو جمع کردیم و از قطار زدیم بیرون.
رفتیم بیرون راه آهن، هر چی سمند و پژو بود پشت سر گذاشتیم و سوار یه تاکسی پیکان شدیم.
صاحب ماشین یه پیر مرد با خدا بود، از اونایی که با یه نگاه عاشقش میشی.
یه قرآن هم دستش بود داشت میخوند.

- آقا تا حرم چقد میبری؟؟
- انقد.(مبلغو یادم نیست)
- یاسر، امیر حسین، حسام بشینید بریم. حاجی صندقو باز میکنی؟؟
- اومدم.

نشستیم تو ماشین شروع کرد درد و دل کردن.

- آره این تاکسیا همش نرخای پرت میگیرن از مسافرا.
من که قیمت معمول میگیرم همشون برام حرف در میارن.
به مسافرا میگن سوار این پیکانه نشیدا رانندش دیوونست.

خیلی دلم براش سوخت.

بالاخره رسیدیم حرم.
ساکامونو دادیم به امانات.
هیچوقت اون صحنه رو یادم نمیره.
وایساده بودم رو به روی گنبد امام رضا(ع).
بغضم گرفته بود ولی گریم نمیومد.

السلام علیک یا شمس الشموس، یا علی بن موسی الرضا.

قربونت برم الحق که اذن کربلا رو باید از شما گرفت...






۲۷ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: amin.messi.10
پیام: ۶۷۷
عضویت از: ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
از: تبریز
طرفدار:
- مسی
- کرایوف
- اسپانیا.آرژانتین
- هیچکدام
- گواردیولا
گروه:
- کاربران عضو
انشای شماره 4:

سالی که از این رو به اون رو شدم!!
راستش از اینکه زندگیم ساده بود و هیچ جذابیتی نداش خسته شده بودم!
تصمیم گرفتم خودم و زندگیمو خصوصا هدفمو تغییر بدم.
2 هدف برا خودم انتخاب کردم:1.گیتاریست بشم خصوصا گیتار برقی 2.خارج ادامه تحصیل بدم.
از اون به بعد اخلاقم به کلی عوض شد.هر کس بهم محبت میکنه عاشقش میشم و کلا به حرف مردم زیاد توجه نمیکنم و در هر شرایطی که باشم باید به هدفم برسم و هیچوقت امید و ارادمو از دست نمیدم.
از اون به بعد مپل خر درس خوندم تا به هدفم برسم.اما به دلیل کمبود پول نتونستم گیتار بخرماما نحوه ی نواختنشو یاد گرفتم.میخوام که خدای راک بشم در کنار درسم.
بعضیا میگن که یکیشو باید انتخاب کنی اما من ثابت میکنم که میشه به هر دوتاش رسید.

درسته شاید یکم شبیه انشا نبود اما خوب این بود دیگه.





بر اساس بررسی پزشکان خون من قرمز نیست بلکه ابی و اناری است.
۵ مرداد ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
زمان نمره دهی انشا!

انشای شماره 1:
انشای شمره 2:
انشای شماره 3:
انشای شماره 4:


توضیحات:
1- نمرات رو برای من پیام شخصی کنید.
2- کاربرانی هم که انشا دادن باید توی نمره دهی شرکت کنن.

موفق باشید.






۶ مرداد ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
نمرات انشا:

انشای شماره ی یک: 19
انشای شماره ی دو: 19.5
انشای شماره ی سه: 17.5
انشای شماره ی چهار: 14

انشای برتر این دوره:
انشای شماره ی دو؛ خودم

پ.ن: الان باید خودم برای خودم پیام تبریک بفرستم؟

بابت حضور بقیه هم ممنونم.





۱۰ مرداد ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
موضوع انشا:

تابستان ایده آل من!


توضیحات:
1- این تابستان میتونه از گذشته باشه یا آینده، تابستانی که انتظار دارید از راه برسه.
2- تخیل رو وارد کنید، اما غیر قابل لمس باشه. به صورت زیر پوستی
3- لطفا بیش از دوره ی قبل شرکت کنید.
4- موفق باشید.






۱۰ مرداد ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: Leo.My.Life♥
پیام: ۲,۸۰۶
عضویت از: ۹ اردیبهشت ۱۳۹۰
از: اینترنت!:|
طرفدار:
- Lionel Messi
- رونالدینیو،پپ،کرایـــــــف
- تیراختـــــــــــور
- برزیل،اسپانیارم دوس دارم
- :|
- پپ گواردیولا
- :|
گروه:
- كاربران بلاک شده
انشا شماره 1:
اوایل تابستون(پارسال) بود و روزا کند پیش میرفت...
احساس میکردم نمیتونم از تابستونم لذت ببرم،خیلی کسل کننده شده بود!
صبحا تا دیروق خوابیدنو بعدش فوتبال و بعد نت و شاید وسطا رفتن ب بیرون و هر روز همین کارای تکراری!
ب یک مسافرت نیاز داشتم تا حال و هوام عوض شه و ی جون دوباره بگیرم..
با اینکه از مسافرت بدم میومد ولی اینبار این نیازو تو حودم حس میکردم !اینجور شد ک تصمیم گرفتیم بریم شمال!
ولی قبلش ب اصرار من رفتیم تبریز تا اگه شد دخترعموم رو هم باخودمون ببریم.
نزدیک غروب بود ک رفتیم تبریز...
غروب اونم تو جاده حس خوبی ب آدم میداد
دو ساعت بعد رسیدیم تبریز یکم خوش و بش با عمو و زن عمو و دختر عموم و بعد من اجازه دخترعمومو گرفتم ک باما بیاد
چ حالی میداد شمالاونم با ی همسن
صب بعده صبحونه راه افتادیم بسوی بندرانزلی!
منو دختر عموم دل تو دلمون نبود!اولین بار بود ک برا مسافرت اینقد هیجان زده شده بودم!!!!
راه شمالسرعتآهنگخیلی خوب بود
وختی رسیدیم ساعت 6 شده بود!
صدای آب آرامش خاصی ب آدم میداد
همین ک رسیدیم منو دختر عموم مستقیم دوییدیم ب سمت دریا!
و چن تا عکس گرفتیم
من داشتم وسط دریا با گوشی میحرفیدم ک یهو گوشیم افتاد تو آبو شانس آوردم ک پیدا شدبقیه سفرو مجبور بودم با گوشی مامانم سر کنم
ی قایق بود کنار دریا ما هرشب تا دیروق رو اون قایق مینشستیم و تا ب خودمون میومدیم میدیدیم ک ساعت 4 و گذشته!
تو عمرم اینقد آرامش بهم دست نداده بود!خیلی آروم شده بودم!
صبح بازی با شن و ماسه و شنا و شب نشستن رو قایقو انداختن پاها تو آب و گوش دادن ب آهنگ
دیدن رقص موج تو آب خیلی لذت بخش بود...
این چن روز خیلی زود تموم شد!
ولی با کلی روحیه مثبت و انرژی حرکت کردیم بسوی تبریز
دختر عمومو گذاشتیم خونشون بعد خودمون ب سمت مراغه حرکت کردیم.!






۱۰ مرداد ۱۳۹۱
     
برو به صفحه
این عنوان قفل شده است!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۹ پاسخ
۸,۳۸۴,۵۰۶ بازدید
۱۹ ساعت قبل
Salehm
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۶,۸۴۸ بازدید
۲ روز قبل
javibarca
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۷,۳۸۲ بازدید
۶ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۴۵,۶۴۰ بازدید
۶ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۷,۱۷۲ بازدید
۲۸ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۵,۵۳۸ بازدید
۲۸ روز قبل
رویا
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۸,۵۶۲ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۹۸۷ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۷۹ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۳۷۹ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۳۰۳ کاربر آنلاین است. (۱۷۴ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۳۰۳

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!