در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
نام کاربری: aammiinn
پیام:
۸,۳۵۶
عضویت از: ۲۱ دی ۱۳۸۹
از: ı̴̴̡ ̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı
طرفدار:
- داوید ویا - ژاوی - مسی - پویول - رونالدینیو - پرسپولیس - پدیده - آرژانتین - کریم باقری - علی کریمی - سر الکس - یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی گروه:
- کاربران عضو |
پسر فقیر ی بود که از راه فروش خرت وپرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد.یک روز او به شدت دچار تنگدستی وگرسنگی شد.او فقط یک سکه ی ناقابل در جیب خود داشت.اما این یک سکه کاری از پیش نمیبرد.او به ناچار به تحمل گرسنگی تن داد اما درنهایت مجبور به تقاضای حتی یک تکه نان از خانه ی مجاور گردید.او در یک خانه را به صدا در آورد وناگهان دختر زیبا رویی در را گشود.پسرک دستپاچه شدو بجای خوراکی از وی تقاضای آب کرد. دختر همسایه که از صورت لاغر جوان به گرسنگی و ضعف او پی برده بود بجای یک لیوان اب برای او یک لیوان بزرگ شیر اورد. پسرک از شدت گرسنگی تمام شیر را سرکشیدو در نهایت به آرامی گفت: چقدر باید بپردازم؟؟ آن دختر به او گفت:هیچ.مادرمان به ما آموخته که در قبال کار نیک بهایی از کسی دریافت نکنیم. پسرک فقط تشکر نمود واز آنجا رفت. پسرک که هاروارد کلی نام داشت قبل از آشنایی با آن دختر تصمیم به ترک تحصیل وحتی خود کشی داشت پس از مشاهده ی آن صحنه ایمانش مضاعف شده بود.او در آن لحظه دریافت که هنوز هم میتواند زنده باشد.هنوزهم خدایی هست که به توجه میکند سال ها از این موضوع گذشت.دختر جوان دچار بیماری مهلکی شده بود که پزشکان از درمان ان عاجز مانده بودند ودر نهایت او را به بیمارستان بزرگترومجهزتری انتقال دادند.پس از بررسی ها دکتر جراح او دکتر هاروارد کلی انتخاب گردید. او در ابتدا دخترک را نشناخت اما پس از بررسی پرونده ی او و نام شهر اعزام دخترک, وی راشناخت.او به اتاق خود بازگشت وبا خود عهد بست که هرچه در توان دارد در جهت مداوای دخترک به کار گیرد. دخترک جراحی شدو با کلی کشمکش با بیماری درنهایت بهبود یافت. روز ترخیص دخترک فرا رسید.دخترک از ان جهت که به زندگی بازگشته بود بسیار خوشحال بود اما تصور مبلغ هزینه برای وی قابل بسیار رنج آور بود.او میدانست که باید تا آخر عمر کار کند تا هزینه را بپردازد. بنابر این با ترس ولرز صورتحساب را گشود.اما چیز قابل تصور این بود که صورتحساب فقط حاوی یک جمله بود: ***صورت حساب شما با یک لیوان شیر قبلا پرداخت شده است. امضاء دکتر هاروارد کلی*** |
||
۱۶ شهریور ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
|
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! |
||
۱ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
|
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیرتیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید. فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت: اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند. ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود. سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد. مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت: من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند. دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است. سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم. |
||
۹ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
|
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . . . |
||
۱۴ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
نام کاربری: hamedkazemi
پیام:
۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا - کرایف - پرسپولیس - پرتغال - مهدی مهدوی کیا - آنتونیو کنته - علی دایی گروه:
- كاربران بلاک شده |
خدایا هر وقت که با اندیشه های خیسم خلوت میکنم عرق شرم از لطفت همه افکار خراب گذشته ام را در خود آب می کند خدایا از تو می خواهم که آنچه را به نفع من نیست هر چقدر که من آرزوی آنرا داشته باشم به من عطا نکن و هر آنچه را که به ضرر من است حتی اگر هم خودم بخواهم از من دور بفرما خدواندا آنقدر از درون سیاهم که سراسر دنیای هستی ام را سیاه می بینم ولی هرگاه به تو فکر میکنم هستی ام آسمانی می شود خدایا نمی دانم که آیا من کم گناه می کنم یا اینکه رحمت بی پایان تو آنقدر زیاد است که گناهان را مانند برگ از وجود پاییزیم می زدایی؟! نمی دانم چرا گاهی وقتها خود را از خود نمی دانم نمیدانم نیمه گم شده ام را در خود پیدا کنم یا در تو ؟ گاهی وقت ها با شیطان هم سفره می شوم و انقدر از کارهای زشتم به خود می بالم که شیطان از سجده ای که بر پدر من در پیشگاه تو نکرد راضی و امیداور می شود و گناه بزرگ خود را به هیچ می انگارد خدایا ما آدم ها راه را زبیراهه نمی شناسیم و مدام به بیراهه می رویم دست و شمع راهی نیست که دستم بگیرد تا به دستان تو برساند چقدر زیبا در کتابت سروده ای وَمَا أَصَابَکُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمَا کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ وَیَعْفُو عَن کَثِیر؛ هر مصیبتى به شما رسد به خاطر اعمالى است که انجام دادهاید و بسیارى را نیز عفو مىکند. هر وقت ناامید می شوم این حرفت در گوشم نجوا میکند قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمت الله» (ای بندگان من که بر نفس خویش اسراف کرده اید از رحمت خدا نا امید نباشید) بعد دوباره با خوشحالی ادامه می دهی ولسوف یعطیک ربک فترضی» (و پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که راضی شوی) ما آدم در زمان شادی و خوش گذارانی و فراوانی نعمت گوشه چشمی هم به تو نداریم و کفرانت می کنیم برای همین است که منو همیشه در منگنه غم و غصه قرا داده ای تا همیشه به فکرت باشم منو با درد و رنج آفریده ای خدایا دارم از تو می نویسم نمی دانم، یک مدتی فقط دوست دارم از تو و برای تو بنویسم شبه وجودم دارد خدایی میشود و با تو پیوند میخورد خدایا من بنده ای نا لایقم و مرا در پناه عظمت و دریای مهربانیت لایق بخش خدایا گاه و بیگاه چشمهایم،دستهایم،پاهایم،زبانم و گوشم شیطنت می کنند ولی خدایا این شیطنت های بچه گانه را به حق جدم ،آدم چشم پوشی کن خدایا همیشه به پیامبرانت حسادت کرده ام که آنها نزد خود طلبیده ای و لطفت شامل حالشان شده است خوشا به سعادتشان و این بزرگترین پاداش انهاست چه می شد که من فرشته ات می شدم تا روزی هزار بار در آتش وصالت میسوختم خاک بر سر شیطان کنم که قدر خودش و تو را ندانست و اطاعتت نکرد ای کاش جای او بودم تا هزار هزار هزار هزار بار سجده به قدمگاهت کنم خدایا همیشه دست مهربانت را بر سرم احساس کرده ام این احساس زیبا را هیچ وقت از من مگیر خدایا اعتراف می کنم که گناه کارم اعتراف می کنم بنده ای نالایقم اعتراف می کنم استاد شیطانم اعتراف می کنم پسر بدی برای خانواده ام بوده ام توبه اعتراف های جاهلانه ام را از من بپذیر خدایا چقدر کریمی و بزرگی که قلبم را سراسر در خود محاصره کرده ای دوستت دارم خدایا دوستت دارم خدایا و باز هم دوستت دارم |
||
۱۶ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
نام کاربری: hamedkazemi
پیام:
۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا - کرایف - پرسپولیس - پرتغال - مهدی مهدوی کیا - آنتونیو کنته - علی دایی گروه:
- كاربران بلاک شده |
هیچ گاه نمیدانی تقدیر برایت چه رقم خواهد زد. اینکه فردا در کنار او باشی یا دیگری. اینکه شاد باشی یا غمگین. اینکه راضی باشی یا ناراضی. اینکه عاشق باشی یا فارغ. اینکه … هزاران امّا و اگر و فرض و خیال … هزاران فکر، هزاران آرزو، هزاران امید … تمام زیبایی زندگی به همین ندانستنهاست. به همین که میتوانی آینده را تصوّر کنی به همان صورت که میخواهی، تخیّل کنی در کنار آنکه دوستش داری، تجسّم کنی با هزاران شادی، هزاران امید، هزاران خاطره، هزاران لحظهی به یادماندنی، هزاران … و این زیباییِ زندگیست. همین که میتوانی ساعاتی از روز را در کنار کسی باشی که آرزویش را داری … بخواهم در مورد عکس بگویم، مینویسم: همین احساس قشنگ اینکه هر جا بروم پابهپایم بیایی … تذکر ناظر: این الان داستان بود! این رو باید توی تاپیک هرچه میخواهد دل تنگت بگو می نوشتید... |
||
۱۶ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
نام کاربری: hamedkazemi
پیام:
۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا - کرایف - پرسپولیس - پرتغال - مهدی مهدوی کیا - آنتونیو کنته - علی دایی گروه:
- كاربران بلاک شده |
انیشتین میگفت: « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. » استفان کاوی، از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت، احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید.» کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند: « صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود.بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.» آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم میدهد استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد که: « راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و.... ». اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .» « حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم میدهد تذکر ناظر: این هم داستان نیست... اگر باز هم مشاهده بشه بدون هیچ ویرایش حذف میشه... دیگه تکرار نشه... این مطالب باید توی هرچه میخواهد دل تنگت بگو گفته بشه... هیچ ربطی به داستان آزاد نداره... |
||
۱۹ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
نام کاربری: hamedkazemi
پیام:
۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا - کرایف - پرسپولیس - پرتغال - مهدی مهدوی کیا - آنتونیو کنته - علی دایی گروه:
- كاربران بلاک شده |
زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهرفاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود... سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی |
||
۱۹ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
نام کاربری: hamedkazemi
پیام:
۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا - کرایف - پرسپولیس - پرتغال - مهدی مهدوی کیا - آنتونیو کنته - علی دایی گروه:
- كاربران بلاک شده |
هیچ وقت این دو جمله رو نگو : ١) ازت متنفرم ٢) دیگه نمیخوام ببینمت هیچ وقت با این دو نفر همصحبت نشو : ١) از خود متشکر ٢) وراج هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن : ١) پدر ٢) مادر هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو: ١) نمیتونم ٢) بد شانسم هیچ وقت این دو تا کارو نکن : ١) دروغ ٢) غیبت ...هیچ وقت این دو تا جمله رو باور نکن : ١) آرامش در اعتیاد ٢) امنیت دور از خانه همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار: ١) آرامش با یاد خدا ٢) دعای پدرو مادر همیشه دوتا چیز و به یاد بیار: ١) دوستای گذشته رو ٢) خاطرات خوبت رو همیشه به این دو نفر گوش کن: ١) فرد با تجربه ٢) معلم خوب همیشه به دو تا چیز دل ببند : ١) صداقت ٢) صمیمیت از زشت رویی پرسیدند : آنروزکه جمال پخش می کردند کجا بودی؟ گفت : در صف کمال اگر کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفش شان نیست با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن و با نمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش یادت باشه که : در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود می خندی آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند درختان میوه خود را نمی خورند خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد نتیجه : زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . . زنها هرگز نمیگویند تو را دوست دارم ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری بدان که درون آنها جای گرفته ای . . . سکه ها همیشه صدا دارند اما اسکناس ها بیصدا پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرود بیشتر آرام و بیصدا باشید . . . سطرها بسیار موثر هستند چون به شما میفهمانند که : ۱٫ نظم و ترتیب همیشه در اولویت است ۲٫ سکوت معنی دار بهتر از کلمات بیمعنی است . . . هرگاه میخواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی هرکز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمیآیند فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی چه تعداد دست برای پاک کردن اشکهای تو میآید . . . در مسابقه بین شیر و گوزن، بسیاری از گوزنها برنده میشوند چون شیر برای غذا میدود و آهو برای زندگی پس ” هدف مهمتر از نیاز است “ یک جمله فوق العاده، که در هر ایستگاه اتوبوس ژاپنی نوشته شده است اتوبوس متوقف خواهد شد، اما شما پیاده روی به سمت هدف را ادامه دهید . . . جمله “به تو افتخار میکنم” همانقدر به مردان انرژی میدهد که جمله “دوستت دارم” به زنان . . . نمیگویم که ١٠٠٠ شکست خوردهام. میگویم فهمیدهام ١٠٠٠ راه وجود دارد که میتواند باعث شکست شود . . . (توماس ادیسون) این روزها همه ترس از دست دادن آبروی خود دارند اما بسادگی آبروی دیگران را میبرند . . . وقتی در وضعیت خوبی هستید ، یک اشتباه را یک جک در نظر میگیرید اما زمانی که در وضعیت بدی قرار دارید، حتی از یک جوک ناراحت میشوید و اشتباه میپندارید . . . مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید شاید شما را ببخشند، اما هرگز فراموش نمیکنند . . . از گوش دادن به سخنان دشمنانتان غافل نباشید آنها اشتباهات شما را به خوبی بیان میکنند ! (شکسپیر) مهمترین زمان برای نگه داشتن خلق و خو وقتی است که طرف مقابل، آنرا از دست داده . . . بمنظور موفقیت تمایل شما برای رسیدن به موفقیت، باید بیشتر از ترس از شکست باشد . . . اگر شما برای انجام کاری که باید انجام دهید، راهی پیدا کردید آنرا انجام خواهید داد در غیر اینصورت، یک بهانه برای انجام ندادن پیدا کردید . . . “مدارا” بالاترین درجه قدرت و “میل به انتقام” اولین نشانه ضعف است . . . طوطی صحبت میکند، اما اسیر قفس است عقاب سکوت میکند و دارای اراده پرواز . . . ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با ما موافق هستند اما زمانی رشد میکنیم که با کسانی که با ما اختلاف نظر دارند هستیم. . . اگر شما یک غذای بد طعم را خورده باشید میتوانید طعم یک غذای خوب را درک کنید پس، از تلخیهای زندگی درس بگیرید تا بتوانید آنرا درک کنید چیزهایی که از دست داده ای را بحساب نیاور چون گذشته هرگز برنمیگردد اما گاهی اوقات، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند به آن فکر کن . . . اگر رنجی نمیبردیم هرگزمهربان بودن را نمیآموختیم . . . به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید ! زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید . . تذکر ناظر: این هم داستان نیست... اگر باز هم مشاهده بشه بدون هیچ ویرایش حذف میشه... دیگه تکرار نشه... این مطالب باید توی هرچه میخواهد دل تنگت بگو گفته بشه... هیچ ربطی به داستان آزاد نداره... |
||
۱۹ آذر ۱۳۹۲
|
|
پاسخ به: داستان آزاد!!! | ||
نام کاربری: hamedkazemi
پیام:
۱,۵۲۵
عضویت از: ۳۱ خرداد ۱۳۹۲
از: ESFAHAN
طرفدار:
- مارک بارترا - کرایف - پرسپولیس - پرتغال - مهدی مهدوی کیا - آنتونیو کنته - علی دایی گروه:
- كاربران بلاک شده |
تو آشپزی یه اصطلاح است که میگن: «بذارید تا قوام بیاد»! اصطلاح «قوام اومدن» به معنی سفت شدن و جا افتادن غذاست. اما حکایت اون جالبه: یه روز به قوام السلطنه گزارش میدن که ماست گرون شده، بازاریها ماسترو میدن کیلویی 1 ریال! قوام اعلام میکنه: ماست کیلویی 10 شاهی؛ هر کی بیشتر بفروشه جریمه میشه! چند روز بعد به قوام گزارش میدن که بازاریها آب میریزن تو ماست، یه ماست آبکی درست کردن، اسمشرو هم گذاشتن «ماست قوام»، میفروشن کیلویی 10 شاهی!! اما یه ماست سفت و خوب دارن، اون رو میدن کیلویی 1 ریال! قوام با لباس مبدل میره تو بازار، به لبنیاتی میگه: 10 کیلو ماست بده؟ فروشنده میگه: ماست خوب بدم یا ماست قوام؟ قوام السلطنه میگه: ماست قوام بده! اون هم 10 کیلو ماست بهش میده، قوام به 10 تا از مغازههای بزرگ دیگهی تهران هم سر میزنه و همین کارو تکرار میکنه؛ بعد دستور میده در ده تا از میدونهای بزرگ شهر فلک درست کنن، سره هر میدون یکی از فروشندهها رو فلک میکنن؛ بعد دستور میده از ساعت 8 صبح اونارو فلک کنن! به گزمهها دستور میده پاچه شلوار فروشندههارو محکم با کش ببندند، بعد ماسترو از بالا میریزن تو شلواراشون، از بالا هم شلواراشونرو با بند محکم میبندند، بعد هم به جارچی میگه: به همهی فروشندهها بگید ساعت 6 عصر بیان تا ماست قوامرو نشونشون بدم!! ساعت 6 عصر هم که آب ماستها از شلوار رد شده بود و یه ماست سفت و چکیده، توی شلوارها باقی مونده بود... قوام میگه: این ماست قوامه!! کیلویی 10 شاهی؛ بعد هم بدنِ نیمه جون فروشندههارو میکشه پایین! از اون روز اصطلاح «قوام اومدن» در آشپزی رایج شده و وقتی میخوان بگن که بذارید تا آب غذا گرفته بشه؛ میگن: «بذارید تا قوام بیاد»! |
||
۱۹ آذر ۱۳۹۲
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |