به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
این عنوان قفل شده است!
     
فصل 1.8 رامبد (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.8 رامبد (1)



از خواب بیدار شدم و همین طور که داشتم خودمو این ورو و اون ور می کردم به ناگاه چشمم به ساعت خورد. ای وای دیرم شده بود. بلیت داشتم و باید سریعا خودم رو به فرودگاه می رسوندم. یک ذره راجع به خودم بگم؛ من مهندس برق مخابرات هستم که تو شرکت مخابراتی مشهوری مشغول فعالیت هستم؛ مدتیه طرحی رو برای ارئه دادم به خارج از کشور و منتظر بودم که تایید بشه و برم برای دفاع. خوشبختانه تایید شده و دارم عازم اونجا میشم. الان که این صحبت ها رو می کنم داخل تاکسی هستم.

-یکم تندتر برو دیگه آقا دیرم شده
-ای بابا ... کشتی منو؛ بیشتر از این نمیره. ناراحتی پیاده شو.

خنده تلخی کردم و سرم رو به نشانه تایید تکون دادم. خب ادامه داستان رو بگم. خیلی وقت بود منتظر چنین لحظه ای بودم. امیدوارم بتونم موفق بشم.

یک تیکه شکلات از جیبم درمیارم و شروع می کنم به خوردن.

-بفرمایید آقای راننده؛ شکلات تلخه.
- کام ما رو تلخ کردی اونوقت شکلات تلخ هم میدی؟
-خب حالا شما ببخش؛ آخه باید برای دفاع پروژه ام برم و نمی خوام جا بمونم از پرواز
- رسیدیم دیگه. بفرما این فرودگاه

خدا رو شکر به موقع رسیدم. سریع به گیت رفتم تا کارامو درست کنم.
همه چیز عالی بود. با آرامش خاطر وارد هواپیما شدم. مسافرها یکی یکی وارد شدند. داخل که شدم روی صندلی ردیف عقب نشستم. اولش با خودم گفتم آخه این چه جایی ه که به من افتاده. کمی بعد اما خوب به نظر می رسید اوضاع.

چشمام داشت سنگین می شد. اخه درست نخوابیده بودم. اون روز همه ش با عجله کار می کردم. ای بابا آخه این هم شد زندگی؟!!

صدای مهیبی من رو از خواب بیدار کرد. وای خدای من، موتور هواپیما از کار افتاده بود و همه شروع به فریاد زدن کردند. مگه از این بدتر هم میشه.

- خدایا کمکم کن.

راستش رو بخواید دیگه هیچی بعد اون جمله یادم نمیاد. چشمام رو باز کردم دیدم با صورتی خونی و بدنی داغون به روی زمین افتادم. همه جا رو دود گرفته بود. حتما زمان زیادی رو اونجا بیهوش بودم.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۷ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.9 انیس (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.9 انیس (1)


مامان بابا و داداشمو بغل کردم و برای آخرین بار گفتم خداحافظ مامانم بغض کرده بود و با صدای لرزون بهم گفت مواظب خودت باش گفتم چشم و سرمو برگردوندم نمیخواستم اشکامو که کم کم داشتن سرازیر میشدن ببینن! خوشم نمیومد کسی گریمو ببینه حتی خانوادم. راه افتادم برم و چمدونامو تحویل بدم.

تو سالن انتظار نشسته بودم و منتظر اعلام پرواز بودم.هواپیما تاخیر داشت و من هم که شب نخوابیده بودم و خسته بودم کلافه شده بودم.فکر کردم این همه ساعت تنها تو هواپیما قراره چیکار کنم ناخودآگاه سرمو برگردوندم و مسافرا رو بررسی کردم به امید اینکه آشنایی ببینم اما کسی نبود دوباره سرمو انداختم پایین و فک کردم گاهی الکی امیدوار به اتفاقای خوب و نشدنیم! ۱۲ ساعت تک و تنها تو هواپیما به سمت آمریکا!! داشتم از خانوادم جدا میشدم برم برا تحصیل و واقعا دلم گرفته! تنها تو یه کشور بیگانه ... زیاد آدم معاشرتی نبودم و با تنهایی مشکلی نداشتم ولی اینبار دلم گرفته بود از اینکه تا مدت ها بعد نمیتونم خانوادمو ببینم... سعی کردم فکرمو منحرف کنم، وقت احساساتی شدن نبود هندزفریمو درآوردم و شروع کردم به آهنگ گوش دادن و فکر کردم آهنگام دیگه قدیمی و تکراری شدن و باید دوباره یه تعداد دانلود کنم! یه چند دقیقه که گذشت صدایی از بلندگوها بلند شد :«مسافرین پرواز 555 ZX به مقصد لس آنجلس به ورودی 5 مراجعه کنند.»
بلند شدم تا تو صف جلوی ورودی 5 وایستم.

صندلیم قسمت عقب هواپیما بود بالآخره پیداش کردم، از کیفم کتابمو برداشتم و کیفمو گذاشتم کمد بالای صندلیم و سر جام نشستم. کنارم یه دختر دیگه بود که به نظر میومد ۲۴-۲۵ ساله باشه البته من هیچوقت تو تخمین سن خوب نبودم .... کمربندمو بستم و مشغول کتاب خوندنم شدم مهمان دار هم داشت موارد اضطراری رو میگفت بعد اینکه حرفای مهمان دار تموم شد هواپیما هم سرعت گرفت و از زمین بلند شد. حدود ۴ ساعت گذشته بود و من کم کم داشت خوابم میگرفت از خوابیدن تو هواپیما متنفر بودم هیچوقت راحت نبود و وقتی بیدار میشدم اونقدر کوفته بودم که میگفتم کاش اصلا نمیخوابیدم ولی شب نخوابیده بودم و حالا چشمام سنگینی میکردن چاره ای نبود نمیتونستم مقاومت کنم... از مهماندار یه بالش خواستمو گذاشتم زیر سرم و یواش یواش خوابم گرفت.

تکون های شدید و صداهای اطراف باعث شدن که بیدار بشم یه چند ثانیه وقت برد تا یادم بیفته تو هواپیمام. به اطراف نگاه کردم ترس رو میشد تو چهره ی همه دید فهمیدم که حتما مشکلی برا هواپیما بوجود اومده از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که تا چشم کار میکنه آبه! به نظر ۲-۳ ساعتی خوابیده بودم و حالا رو اقیانوس آرام بودیم. از دختر کناریم پرسیدم:ببخشید چه اتفاقی افتاده؟

- هر دو موتور هواپیما از کار افتادن و داریم سقوط میکنیم.

سقوط... من هیچوقت از خود مرگ نترسیده بودم اما هیچوقت هم مرگ اینچنینی رو تصور نکرده بودم! غرق شدن... ترسناک بود اینکه هی بخوای نفس بکشی اما نتونی اطرافت آب باشه و کم کم خفه بشی آره این نوع مردن ترسناک بود. خفه شدن و آتیش گرفتن دو نوع روش مردنی بود که ترسناک بودن. فک کردم به فرض غرق نشیم و تو آب بپریم چی میشه! یاد فیلمایی افتادم که کوسه ها میومدن اطراف بازمانده ها میگشتن! فک کردم مثلا ممکنه کوسه پام رو بکنه و من بخاطر خون ریزی بمیرم ... یا اینکه تیکه تیکه جدا کنه و بار دوم یهو نصف بدنم رو ببره و من بمیرم ... با این تصورات یکم لرزیدم ... فک کردم خدایا اینطور مردنا خیلی وحشتناکن! از خود مردن نمیترسم اما آروم مردن خیلی بهتر از این وضعیتیه که ما ممکنه توش بیفتیم...

سعی کردم دیگه به مردن فک نکنم و عوضش هر کاری که تا حالا کرده بودم یادم اومد اشتباهام... گفتم خدایا ببخش منو درسته اشتباه خیلی کردم اما خب ببخش! تصور کردم میشه یهو بصورت معجزه وار نجات پیدا کنیم ؟ هواپیما درست بشه و ما صحیح و سالم برسیم آمریکا؟ یکی ورد وینگاردیوم لویوسا رو بخونه و هواپیما پرواز کنه ؟ از این فکر خندم گرفت. دوباره امید به اتفاق خوب و نشدنی...

بیخیال این فکر شدم و تشهد هام رو خوندم همین موقع بود که یکی از مسافرا از بلندگو شروع به صحبت کرد و ازمون خواست همراهش دعای فرج رو بخونیم. چشمامو بستم و همراهی کردم. دعا تموم شد و هواپیما با سرعت زیادی پایین میرفت که خلبان اعلام کرد یه جزیره پیش رومونه و سعی میکنن روش فرود بیایم! جزیره!!! تو فکرم گفتم خب خدایا تا اینجا که معجزه کردی و جزیره پیش رومون پیدا شد نجاتمون بده! هواپیما خیلی شدید زمین خورد و با تکون های شدید ادامه پیدا کرد من همچنان چشمامو بسته بودم و هیچی نمیدیدم. یه چیز محکمی به سرم خورد و بیهوش شدم...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۷ شهریور ۱۳۹۵
فصل 1.10 نازی (1)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 1.10 نازی (1)


دینگ دینگ ...

صدایی که توی ه گوشم مثل ناقوس مرگ میپیچید و بارگیری و تیک آف و... رو اعلام میکرد
مهدی –شوهر خواهرم- از حرفایی که میزد مشخص بود دنبال یه آشنا تو اطلاعات فرودگاه بود تا بتونه یه کارت همراه بگیره برای بابا تا بتونه قبل از چک کردن پاسپورت ها با من بیاد داخل

مامان از جلوی تابلو اطلاعات پرواز تکون نمیخورد دائم تو رفت و آمد بود! استرس و ترس تمام وجودشو گرفته بود آخه مامان بابا تا حالا دخترشونو تنهایی تا 20 کیلومتری تهرانم نفرستاده بودن چه برسه به لس آنجلس!

دلارام –خواهرم-دائم سرش تو گوشیش در حال چک کردن پیغام های تلگرامش با آرنج میزنه تو پهلوم
_نازی تلگرامتو چک کن
نازی عمو اینا اونجا برسی منتظرنا
نازی یه وقت ...
سکوتم در هم میشکنه :
_ دلارام بس کن این نونی بود که توسره سفره من گذاشتی !پیشنهاد تو بود!
من اگر دل رفتن داشتم 6 سال پیش میرفتم ...
همگی تو خودشون رفتن جوی بدی بود!انگار حرفهای ه من چیزی جز حقیقت نبود

مامان شتابزده اومد
_باید چمدونارو تحویل بدیم پرواز 555 ZX به مقصد لس آنجلس در حال مسافرگیری ه
عجله کن نازی

دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم همه ی صداها مثل ه توهم بود همه تصویرا عین خواب بود ،دستمو گرفتن بلندم کردن
مهدی از دور در حال دویدن به ما نزدیک میشد
_کارت همراهو گرفتم
دیگه فقط چشمم به آدمای فرودگاه بود تمام کسایی که برای بدرقه اومده بودن همه کسایی که قرار بود تو ایران بمونن واسه من خوشبخت ترین افراد بودن
تمام اتفاقاتی که منجر به این سفر و تصمیم من شده بود از پیش چشمم می گذشت فقط به خودم داشتم دروغ میگفتم :
خب زود برمیگردم !اصلا خوشم نیومد نیازی نیس درسمو ادامه بدم !اونجا هم مثل ه ایران میتونه باشه و.. یه صدایی جواب این حرفهای ه احمقانه رو خیلی محکم و جدی میداد : اونجا که ایران نیس احمق!بعد از اینکه عمو و خانوادش که برای تعطیلات اومدن اونجارو ملاقات کردی دیگه خودتی وخودت... و یه مشت غریبه و غم غربت ...
بغض گلومو میفشرد همینطور دستهایی که تو دستام حلقه شده بود منو پیش میبردن بابا داشت انگار دق میکرد ولی به روی خودش نمیاورد غرور مردونش اجازه نمیداد که بگه چقدر پشمونه از اینکه به خواسته ی من تن داده و اجازه داده ته تقاری خونش رو واسه پی اچ دی بفرسته اونوره دنیا
تمام این لحظات باور نکردنی و تلخ به بدترین شکل ممکن بدرقه راهم شد و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم
تنها جمله ای که آرومم کرد این بود، دلارام آروم تو گوشم زمزمه کرد :
_تو سخت تر از اینارو تجربه کردی نازی اون 3 سال رو که فراموش نکردی؟ برو سرنوشتتو بساز قوی باش!عجقولی خواهر
بوسیدمش و رفتم
تمام مسیر گیت تا رسیدن به هواپیما به بدترین خاطره زندگی من تبدیل شده بود
آدما و تصویره اطراف کاملا تار شده بود ...آره بغضم شکسته بود...

وارد هواپیما شدم صندلی هارو همینطور بدون هیچ دقتی به اون کاغذ(بلیط) توی دستم رد میکردم
یه زوج جوون عاشقانه در حال گپ و گفت بودن جلوتر رفتم
_خانم میشه بلیطتونو بدید راهنماییتون کنم؟
مهماندار هواپیما با خنده تصنعی چهره خسته و درهم میخاست زودتر منو بشونه سره جام
_بله میشه بگید کجا باید بشینم
_آره عزیزم انتها سمت راست ...
دقیقا بالای ه سره یک خانواده بودیم که این مکالمات بینمون در حال شکل گیری بود و فرزندان کوچیک اون خانواده چنان زل زده بودن به من که نگاهشونو نمیتونستن بردارن

نشستم روی صندلی و خواستم برای آخرین لحظات قبل از پرواز گوشیم رو چک کنم
با دوربین دوم گوشی طبق عادت خودمو نگاهی انداختم تازه متوجه شدم دلیل ه تعجب اون بچه های بیچاره چی بود
کل ه چشمام سیاه شده بود وآرایش خفیفی که داشتم به واسطه تمام اشکهایی که از لحظه جدایی از خانواده تا داخل هواپیما ریخته بودم پخش شده بود
صدای پیغام های تلگرام مثل ه زنگ تو گوشم میپیچید !چقدر دمه رفتن عزیز شده بودم!
تو همین حین چشمم به 1 متن عاشقانه افتاد که روی صفحه گوشیم چشمک میزد!بیشتر شبیه خواب بود. تمام گذشته جلو چشمم عبور کرد !داشتم از ذوق سکته میکردم و میخواستم هرطور شده خودمو از اون هواپیما لعنتی و آدمای به ظاهر خوشبختش راحت کنم که به خودم اومدم و گفتم!تا الان کجا بود؟اون 3 سال لعنتی کجا بود؟وقتی به اوج عصبانیت و نارحتی رسیدم تنها جمله ای که میتونستم براش بنویسم همین بود !
_خفه شو عزیزم
گوشی رو خاموش کردم و تو بغض و گریه رو صندلی تقریبا ناراحت ه هواپیما آروم گرفتم

صدای مهماندار به گوش رسید :
اینها درب خروج ... اینها ماسک ها بعد هم با اون لهجه مضحک انگلیسی تکراره همونا ...
هیچ استرسی برای پرواز نداشتم فکر و خیالم همه جا بود جز اینجا که تا به خودم اومدم رو ابرا بودیم ...

تو فکرای احمقانه دخترانه بودم یعنی چه جوابی داده؟یعنی اونم دوسم داشت؟چقدر فکر کردم به هرچیزی دقیقا جز به آینده و مقصدم!آخه اون پسر یه روزی همه زندگی من بود...
ناگهان با صدایی که از کابین خلبان به گوش رسید از خیال و رویا در اومدم
_دوستان عزیز مسافرین محترم متاسفانه به دلیل نقص فنی که از قبل از پرواز دچارش بودیم موتور سمت راست رو از دست دادیم ...
دیگه ادامه حرفشو از هیاهو هم همه نمیشنیدم !تو دلم گفتم بفرما اینم از شانس ه من یه بدبختی دیگه

دختری که بغلم نشسته بود از خواب پرید مضطرب سوال کرد : چی شده موضوع چیه؟
منم پیاز داغشو زیاد کردم گفتم جفت موتورو از دست دادیم داریم سقوط میکنیم !

تو اون هم همه و هیاهوکه کاملا جو رو تحت تاثیر قرار داده بود فقط فکره مامان بابا بودم اینکه اولین جداییمون باید منجر به مرگ ه دخترشون بشه...
مردم کارهای عجیبی می کردن با وجود اعتقادات قوی که داشتم تو اون لحظه کافر شده بودم!من دیگه هیچی رو باور نداشتم!اونا داشتن دست جمعی دعا میخوندن!!!

دوباره صدای خلبان از کابین به گوش رسید و از وجود یه جزیره خبر میداد
همه مثل دیوانه ها کف زدن و خوشحالی کردن منم شروع کردم به دیوانگی کردن و خوشحالی

_کم کم آماده میشیم برای فرود اضطراری
باز هم سکوت مرگ آور بر فضا حکم فرما شد
هواپیما با سرعت زیادی به زمین خورد ....وااای خدای من قلبم به تپش افتاده بود ... دست دختره کنارم رو که به نظر دختری ساده و دوست داشتنی میومد تو دستام گرفتم و اونم لبخندی به نشانه رضایت بهم زد ،تو چشماش برق امیدرو میدیدم
هواپیما همینطور روی زمین کشیده میشد که با صدایی مهیب به 2 قسمت تقسیم شد ...صدای فریاد و جیغ همه بلند شد فقط فریاد میزدم و چشمامو روی هم میفشردم ...دیگه قطعا میمیریم ...دیگه میمیریم
در حال زمزمه این جمله بودم که طیاره لعنتی بالاخره ایستاد ....






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۷ شهریور ۱۳۹۵
پاسخ به: داستان گروهی [ سقوط به جزیره ]
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
پرده دوم: ورورد به جزیره


ورود شخصیت های نجات یافته به جزیره از لحظه سقوط


در این پرده، توصیف نحوه ورود شخصیت(ها)تون به جزیره رو بنویسید. چه از نظر فیزیکی، نحوه نجات پیدا کردن و بیرون اومدن از هواپیما، و چه از نظر روحی و روانی و مواجهه با یک موقعیت ناشناخته غیر منتظره.

این پرده بیشتر به توصیف اوضاع و احوال درونی و احساسات و نگرشهای شخصیتها در مواجهه با اتفاق وحشتناک سقوط و نجات پیدا کردن معجزه وار و رسیدن به یه جای نامعلوم اختصاص داره که به شناخته شدن بیشتر ابعاد مختلف شخصیتی شون کمک کنه. وارد فاز گشت و گذار و اکتشاف در جزیره نشید.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۷ شهریور ۱۳۹۵
فصل 2.1 (امیر 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.1 (امیر 2)


اصلاً نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود. هیچ چیزی با عقل جور در نمی اومد. وسط یه بیابون بی آب و علف وایساده بودم، به هر طرف که نگاه می کردم هیچی نبود. نه حیوونی، نه گیاهی، نه حتی تپه یا کوهی. تا چشم کار می کرد، از همه طرف این بیابون ادامه داشت. هرچی فکر می کردم چطوری به اونجا رسیده بودم نمی فهمیدم. مغزم درست کار نمی کرد، یه حالت عجیبی داشتم، یه چیزی شبیه ترکیب درد، سرگیجه، حالت تهوع، انگار حال جسم و روحم با هم خراب بود. هر چند لحظه یه بار، به امید اینکه جایی چیزی جز سطح صاف و خشک بیابون ببینم، دور خودم می چرخیدم. اما فایده ای نداشت.

گذر زمان رو احساس نمی کردم. نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت اونجا بودم. همین طور بی هدف – و تا حدودی بی اختیار – دور خودم می چرخیدم. تا اینکه احساس کردم یه قطره آب روی گونه م افتاده. گریه که نمی کردم (فکر کن گریه کنم!)؛ پس بی اختیار سرمو بالا بردم و با کمال تعجب دیدم آسمون بالای سرم به سختی از لابلای شاخ و برگ درختا مشخصه. اما اونجا که درختی نبود. دوباره اطرافمو نگاه کردم. هیچ چیز نبود...

یه لحظه بعد احساس کردم صدای جیغ یه زن رو شنیدم. از کدوم طرف نمی دونم. حس جهت یابیم کار نمی کرد. بعد از اون یه صدای خنده عجیب. پشت سرش هم یه سری صداهای گنگ و مبهم. معلوم نبود چین یا از کجا میان، فقط حالت اضطرار و اضطرابم رو زیادتر و زیادتر می کردن، یه چیزی شبیه زمانی که تو لحظات حساس فیلمای ترسناک، صدای موسیقی رو هم حسابی بالا می برن تا خوب بترسی! اما این موسیقی نبود، نمی فهمیدم چیه. صدای مبهم اطرافم با یه صدای زیر سوت مانند محو شد. بالای سرمو نگاه کردم. یه هواپیما بود که داشت با سرعت درست تو همون نقطه ای که من وایساده بودم سقوط می کرد! سعی کردم فرار کنم اما وقت نبود. قبل اینکه تکون بخورم هواپیما بام برخورد کرده بود...

دیگه چیزی نمی دیدم. چیزی هم نمی شنیدم. سکوت و تاریکی محض بود. فقط سردرد شدید و کشنده بود که امانم رو بریده بود. حس می کردم جمجمه ش شکسته یا رگهای مغزم پاره شده، فقط یه بار تو زندگیم دردی شبیه این تجربه کرده بودم. سعی کردم با دستم سرمو بگیرم، اما اتفاقی نیفتاد. نمی دونستم تو چه حالیم. احساس بودن تو یه جسم مادی رو نداشتم. یه لحظه ترس عجیبی بهم مسلط شد. نکنه مُرده بودم؟! آره. این منطقی ترین حدس بود.

حتما مُرده بودم و الان داشتم به دنیای دیگه می رفتم. اون بیابون هم حتما باید برزخ می بود. اما چرا اونطوری؟ با چیزایی که از مرگ و برزخ می دونستم جور در نمی آومد! فکرم نمی کنم از آسمون برزخ هواپیما رد بشه! آهان، حتما هنوز کامل نمردم. تازه داشتم یاد اتفاقات هواپیما می افتادم... موتورها... سقوط... جزیره... حتما در اثر سقوط حسابی آسیب دیدم. حتما جسمم الان داشت یه جایی نفس های آخرش رو می کشید. و من باید هر لحظه منتظر مرگ می بودم...

دلم می خواست گریه کنم. ترسیده بودم. آماده مردن نبودم. می دونستم چقدر سخته. می دونستم به آدمایی که درست زندگی نکردن چقدر سخت می گذره. جسمم رو احساس نمی کردم ولی حالتی شبیه گریه کردن داشتم. بی اختیار گفتم: یا امیر المومنین، یا ابا عبدالله، به فریادم برسیم...

احساس کردم یه اتفاقی افتاد. سکوت محض شکست. دوباره یه صداهایی شنیدم. تاریکی محض کمرنگ و کمرنگ شد. اول یه نور سفید. و بعد یه سری تصاویر محو و نامشخص... کم کم داشتم جسمم رو احساس می کردم، لااقل درد این رو بهم می گفت. به سختی – و تا حدود زیادی بی اختیار – چشمام رو باز کردم. کلی طول کشید تا به نور عادت کنم، اما بعد چند دقیقه تونستم به سختی آسمون بالای سرم رو ببینم که لابلای شاخ و برگ درختا مخفی شده بود. سعی کردم تکونی بخورم، اما نشد. انگار کنترل بدنم رو نداشتم...

حدود نیم ساعت همون طور روی زمین خوابیده بودم. حواسم سر جاش اومده بود، توی یه جنگل بودم. از دور صداهای مبهمی می اومد، گاهاً جیغ و داد و بیداد. احتمالاً بقیه بازمانده های سقوط بودن. کم کم احساس می کردم دارم اختیار جسمم رو بدست میارم. گردنم رو به سختی تکون دادم و به اطراف چرخوندم. هیچ چیز جز درخت اطرافم نبود. یک ربع دیگه طول کشید تا بتونم دست و پام رو تکون بدم و از روی زمین بلند شم. واقعا هیچی بدتر از این نبود که اختیار خودمم نداشته باشم.

با زحمت بلند شدم و روی زمین نشستم. برای ایستادن هم خیلی به زحمت افتادم. اما می دونستم باید بقیه رو پیدا می کردم. اول از همه سجاد و هانیه رو. ته دلم دعا می کردم اتفاقی واسشون نیفتاده باشه، گرچه نمی فهمیدم خودم چطور اونجام. اگه از هواپیما بیرون افتاده بودم، امکان نداشت زنده بمونم. اما به نظر نمی اومد به منبع صداها نزدیک باشم. دوباره یه نگاه خوب به اطرافم انداختم. هیچ خبری نبود. هیچ ایده ای نداشتم که باید به کدوم طرف حرکت کنم. اما بالاخره یه صدای خنده که خیلی نزدیکتر از بقیه صداها بود، توجهم رو به خودش جلب کرد. انتخاب دیگه ای نداشتم، برای همین به اون سمت حرکت کردم.

حدود یک ربع بعد، منبع صدا رو پیدا کردم. کمی – یا خیلی – شوکه شدم! باز شک کردم که نکنه تو عالم رویا باشم یا اتفاق دیگه ای افتاده باشم. نخواستم هم مثل فیلما چشمامو خیلی سمبلیک با دستام بمالم، اما یه نگاه به اطرافم انداختم. چیزی با نقطه ای که ازش حرکت کرده بودم فرق نداشت. دوباره به طرف منبع صدا برگشتم. پیرمرد روی زمین افتاده بود و از ته دل می خندید. آروم جلو رفتم. تا وقتی بالای سرش رسیدم هم متوجه من نشده بود.

- آِم... آقوی هم ساده؟

صدای خنده ش بالاتر رفت. روی زمین افتاده بود و به نظرم له و لورده می رسید. کنارش نشستم تا کمک کنم بشینه. همچنان می خندید.

- نمی فهمم. اینجا چه خبره؟ شما اینجا چی کار می کنی؟

لابلای همون خندیدا با زحمت جواب داد: «من خودمم نَمی دونم...» و دوباره شروع کرد به خنده.

- داغون شدما. یعنی له لهم.

سر در نمی آوردم. هرچی فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم.

- شما هم سوار هواپیما بودی؟

باز صدای خنده ش بالاتر رفت. داشتم کلافه می شدم. با اینکه شخصیتشو دوست داشتم اما الان وقت خندیدن نبود.

- هواپیما چی چیه کاکو، من تو خونه م نشسته بودم، با خودم گفتم بخزم برم تو حیاط، برای خودم یک نفری یک پیک نیکی برقرار کنم. رفتم نشستم تو حیاط، از قضا، یک قناری همین طور پر پر پر زد اومد نشست بالای درختو. منم که عاشق قناری، گفتم برم اینو بگیرم بندازم تو قفس، همدمم بشه. رفتم نردبون رو آوردم گذاشتم گَلِ درخت و آقو ازش رفتم بالا. همچی که رسیدم نوک درختو، این قناریو نمی دونم چطور شد، یهو حمله کرد به ما. منم تعادلم از دست دادم افتادم اینجا...

دوباره شروع کرد به خندیدن. داستانای عجیب آقوی هم ساده رو شنیده بودم، اما این چه ربطی داشت؟ ما تو یه جزیره ناشناخته بودیم، چه ربطی به حیاط خونه آقوی هم ساده داشت؟ همین طور که به سختی سعی می کرد وسط خندیدن حرف بزنه گفت: «می دونی چی چیش جالبه کاکو؟ خونه من طبقه بیستم آپارتمانه اصلا حیاط نداره» و دوباره قش قش خندید. همه فکرمو متمرکز کرده بودم که باید چی کار کنم. هنوز درست نمی فهمیدم کجام و چی شده. تا اینکه یه صدای خنده دیگه از پشت حواسمو پرت کرد.

- یه مقدار از این می ریزی، یه مقدارم از این، سوال می کنن دکتر کهنمویی از اینم بریزیم؟ نخیر از این نباید ریخت (قاه قاه قاه)...

برگشتم دیدم دکتر کهنمویی ه. همون لباس سفیدشو پوشیده بود و در حالی که حواسش متوجه یه سری خرت و پرت تو دستش بود، بی تفاوت از کنارمون عبور کرد. هرچی هم صداش کردم انگار نشنید. همین طور که با خودش حرف می زد، یهو لحن صداش عوض شد و گفت: «کافیه، گفتیم خندیدیم حرمتا حفظ بشه» و همون طور قدم زنان از ما دور شد. خودمو به سمتی کشیدم و پای یه درخت نشستم. باید فکر می کردم که چی کار کنم. آقوی هم ساده همچنان کنارم می خندید: «یعنی خُرد خُرد شدما، یک استخون سالم تو بدنم نمونده (هاه هاه هاه)...»






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 2.2 (سامان 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.2 (سامان 2)


بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را
...
حیات خانه مان
من و برادرم حمید
در حال بازی فوتبال
کلی بهمان خوش میگذشت
یک روز گرم آفتابی
خورشید مستقیم به صورت میخورد
حسابی گرمم بود
کل بدنم خیس عرق شده بود
بازی دو سه به نفع من بود
از فرط خستگی بازی را زود تمام کردیم
رفتم آب بخورم که حمید با توپ یک ضربه پشتم زد بعد فرار کرد و با صدای بلند داد زد تلافی جر زنی تو
دنبالش که دویدم در را باز کرد و بطرف کوچه دوید
من هم که حسابی دردم گرفته بود و باید تلافی میکردم
از دنبالش رفتم
به در که رسیدم دیدم حسابی دور شده
ولی باید بهش میرسیدم و جواب کارش را میدادم
بدو بدو بدو رفتم تا وسطای کوچه
با اینکه برادر کوچکترم بود حسابی سرعتش از من زیاد بود
در حال دویدن بودم که ناگهان
صدای گریه بچه کوچکی حواسم را پرت کرد
به اطرافم نگاه کردم
هیچ کسی را ندیدم گفتم شاید از داخل خانه ای است
با بی محلی دوباره دویدم
که یک دفعه از سمت راستم ماشینی با سرعت آمد
تنها برخورد کوچکی باعث شد که با شدت به زمین بخورم
اصلا گریه ام هم نمی آمد
فقط درد شدیدی داشتم
از سر تا پا
که یک دفعه بالای سرم سایه مردی را دیدم
صورتش را نمیشد دید
یا من چشمانم درست کار نمیکرد
آمد بالای سرم
خم شد و گفت
_چطوری پسر؟
با صدایی لرزان جواب دادم خوبم فقط کمی درد دارم
خندید و گفت هر کسی جای تو بود حتما میمرد
گفتم برادرم را ندیدید؟فکر کنم او بسیار دور رفته باشد
که باز هم نیش خندی زد و گفت او جایش امن است تو حواست به خودت باشد
روی پیشانی ام سرمایی حس کردم
گویا خون آمده بود
دستم را گرفتم روی سرم
درد شدیدی داشت
مرد بالای سرم پارچه ای سفید را داد به من تا جلوی خون را بگیرد
پرسیدم که آیا زنده خواهم ماند
آرام جواب داد
این بار بله.

بار دیگر صدای گریه یک بچه که گویی تمام مدت ناله میکرده آمد
به اطرافم نگاهی انداختم
چشمانم سیاهی رفت و همه چیز از جلوی چشمانم رفت
به سختی چیزی را میدیدم
که دیدم روی صندلی هواپیما که نه لاشه ای از هواپیمای داغون شده نشسته ام
دستانم گویی بی حس بود
کل بدنم درد شدیدی داشت
احساس کردم که پاهایم را با غل و زنجیر بسته اند
نمیتوانستم تکان بخورم|
کمی به خودم آمدم
درختی که بر اثر برخورد با هواپیما شکسته بود
درست افتاده بود روی لاشه هواپیما
و قسمتی از تنه درخت روی صندلی من بود
گویی صندلی من هم شکسته بود
به اطرافم نگاه کردم
هر دو نفر کنار من زیر درخت مانده بودند
کمر بند را که باز کردم
کمی خودم را تکان دادم
پاهایم توان نداشت
دیدم که صندلیم از جایش کنده شده و فقط به تکانی بند است
با چند حرکت صندلی را شکستم
و از زیر فشار بیرون آمدم
سرم که گویی با پتک ضربه خورده به شدت درد میکرد
خاستم بلند شوم از جایم
از صندلی جلویی کمک گرفتم
به سختی خودم را بالا آوردم
یکی از پاهایم گویی شکسته بود
هم درد داشت و هم توان حرکت را نداشت
یکی از دستانم خون خونی بود
سر دردم دوباره شروع شد
احساس کردم گویا با چیزی سرم را بسته اند
پارچه ای سفید روی زخم سرم بود
خواستم که پارچه را بردارم اما سوزش شدیدی داشت

نگاهی به آدم های دیگری که در هواپیما بودند انداختم
آن همه انسان زنده با کلی آرزوهای دور ودراز
اکنون نیست و نابود شده بودند و تمام آرزوهایشان خاک شده بود
آن زنی که صندلی جلوی من نشسته بود و بچه ای که تمام راه را گریه کرده بود
اکنون که روی زمین.جایی در دوردست رها شده بودیم دیگر آرام گرفته بود
از کنار صندلی ها که رد میشدم تنها جسدهای را میدیدم
مرد و زن بزرگ وکوچک
بعضی ها سرجایشان
بعضی ها وسط هواپیما دراز به دراز افتاده بودند
هر کدام هم به نحوی جانش را از دست داده بود
چند صندلی خالی هم در هواپیما بود
معلوم نبود سرنشینان درهوا از هواپیما پرت شده بودند
یا شاید...
هم دلم برایشان می سوخت و هم می ترسیدم
لباس هایم که کمی پاره و به هم ریخته شده بود را جمع و جورش کردم
داخل کیف و جیب هایم را چک کردم
کمی پول
یک بسته آدامس ...
یک بسته سیگار...
و مقداری پول
همه چیزم سرجایش بود
موقع گشتن جیبم
ولی
عکسی تمام ذهن مرا به خودش جذب میکرد
یک عکس قدیمی
شاید برای بیست سال پیش بود
ولی خیلی تر و تمیز و تانخورده
چون مهم ترین یادکاری من از ایران بود
تمام آنچه برایم مهم بود
خانه ای قدیمی
کنار حوضچه ی آبی رنگش
شاخه چند درخت تو در تو
و در وسط عکس
من درکنار برادرم
حمید...

با آن لبخند ساده بچگانه
که روی لب های مان نقش بسته بود
و توپی که زیر پای حمید بود
یک توپ چند لایه که همیشه کم باد بود
از بس محکم شوت میزد برادرم
خدابیامرزدش
اگر او بود شاید اصلا الان اینجا نبودم
تنها کسی که مرا دلگرمی میداد
با بودنش
پدرم که بعد از طلاق فقط دو بار یا سه بار دیدمش
و دیدنش هم هیچ لطفی نداشت برایم
مادرم هم که یک سال بعد از طلاق
با شریک و برادر خوانده و دوست پدرم ازدواج کرد
بعد از مرگ برادرم از همه چیز و همه کس دل بریدم
ولی آن وقت دل و جرات شروعی دوباره را نداشتم
هم اعتیاد پدرم دلیل شد برای از ایران رفتنم هم بی مهری مادرم
و نوشته پشت عکس
"حمید و امید.روز جمعه..... .بعد از فوتبال.خیلی عصبانی هستم"
با آن دستخط بد حمید
زیرش را هم یک امضای بزرگ زده بود.
گریه ام گرفته بود
هم برای خودم ناراحت بودم
هم برای حمید دلتنگ بودم
اشک هایم را با یک دستمال کاغذی که در جیبم بود پاک کردم
لنگان لنگان داشتم به وسط هواپیما
جایی که هواپیما دو قسمت شده بود نزدیک میشدم
نمیدانستم که بیرون از اینجا چه چیزی در انتظارم است
آفتاب در چشمانم سو سو میزد
صدایی مثل شور شور آب میامد
عزمم جزم تر شد
حداقل تا آب را باید میرفتم
تا جانی تازه کنم
و دنبال حیات بگردم در این بیغوله
هر چقدر که در بین مسافران دنبال نشان حیات و حرکتی گشتم
به نتیجه ای نرسیدم
باید تنهایی از لاشه هواپیما بیرون میرفتم
یک لحظه
سوالی به ذهنم آمد
چرا من؟...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 2.3 (صادق 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.3 (صادق 2)


از خواب بیدار شدم.
خوشحال از این که هرچیزی دیده بودم خواب بود. به کنارم نگاه کردم و دیدم خانوم کنار دستیم از حال رفته و سرش هم خونیه.نمیفهمیدم. نکنه این هم خواب باشه. نه انگار که واقعی بود. انگار که من هم بیهوش شده بود و فقط و فقط خواب میدیدم که کمک میکردم. بلند شدم و خانم کنار دستیم رو بیدارش کردم. هوش و حواس درست و حسابی نداشت. به کمک یه نفر دیگه تا خروجی هواپیما بردمش. تو حال خودم نبودم. برگشتم و خواستم برم ببینم کس دیگه ای هم هست که بهش کمک کنم یا نه. آخر هواپیما آتیش گرفته بود. آتیشی که شدید نبود. امّا آتیش بود. فقط یه نفر مونده بودکه بیهوش شده بود. چند تا چک آروم تو صورتش زدم که به هوش بیاد. به سختی چشماش رو باز کرد. اوّلین چیزی که از لب هاش بیرون اومد این بود: اِما .
اِما؟ فکر کردم که داره اسم کسی رو صدا میزنه.
گفتم: فکر کنم سالمه. بردنش بیرون.
با بیقراری جواب داد: نه!
و به سمت آخر هواپیما رفت. گرفتمش به زور از هواپیما بردمش بیرون. خودم هم اومدم بیرون. بعد از من چند نفر دیگه هم که کمک میکردن بیرون رفتن.

نگاهم به سمت هواپیما بود که سرم رو چرخوندم : واو! اینجا دیگه کجاست؟
مردی که کنارم بود جواب داد: فکر کنم سرزمین موعود!
بهش نگاه کردم. با خنده جواب نگاهم رو داد.
ادامه داد: فکر کنم از یهودی ها بدت بیاد.
گفتم: نه. چرا؟
-به خاطر این خالکوبی SS میگم.
خندیدم. اون لحظه وقت خندیدن نبود. پشت سرمون ملّتی داشتن میمردن، یه عدّه شیون میکردن که عزیزانشون رو از دست دادن و من نباید میخندیدم. ولی خندیدم.
آدم جالبی بود. اون لحظه اون صحبت ها رو کردن عجیب بود.
با خنده بهش گفتم: اسممه. صادق سعادت
-جدی؟ فکر میکردم با یه نازی متعصّب سر و کار دارم. البته من خودم یهودی نیستم. ولی..
حرفش رو قطع کردم: نازی ها SS ندارن. چیزیه شبیه SS
و بدون این که منتظر پاسخش باشم راه افتادم. نمیدونستم کجا دارم میرم. فقط نمیخواستم تو اون مکان باشم. جنگلی که به خاطر سقوط هواپیما چند تا از درخت هاش افتاده؛ ولی همچنان منظره جذابی داره.حسّ عجیبی بود. اگه این موقعیت نبود احتمالا حاضر بودم تمام زندگیم رو بدم تا برای یک ماه تو اون جزیره زندگی کنم. ولی اونجا اون لحظه. نه فکرشم نکنید.
انقدر جلو رفتم که دیگه صدای شیون مردم هم نمیشنیدم. چه اتّفاقی افتاده بود؟ من خیلی دور شده بودم یا اون ها بیخیال داد و فریاد شده بودند؟ فقط یک چیزو میدونستم. من صداشون رو نمیشنوم.

جلوتر رفتم که یه صدایی شنیدم. یه صدای وحشی. یه جور حیوون. هر چی که بود من رو حسابی میترسوند. صدا رو تعقیب کردم. انقدر شاخ و برگ ها رو کنار زدم که دیدم بله یه آهو داره از رودخونه آب میخوره. وای خدای من. رودخونه؟ رفتم و یکم آب خوردم. یادم رفته بود که چقدر تشنمه.

ترجیح دادم جلوتر نرم. برم سمت لاشه هواپیما و سعی کنم بقیه آدم ها رو بشناسم.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 2.4 (انیس 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.4 (انیس 2)


جیغ زدم و از خواب پریدم نفس نفس میزدم و قلبم تند میزد طوری که صداش تو سرم بود در اتاقم باز شد و مامانم رو دیدم که با حالت سراسیمه وارد اتاق شد!
-چی شده؟
-خواب میدیدم گرگا افتادن دنبالمون شما رو گرفتن و خونتون پاشید رو زمین من فرار کردم اونا هم دنبالم ولی یهو زمین انگار باز شد و من سقوط کردم...
-نترس فقط یه خواب بود!
دستم رو گرفت لبخند زد یه چند دقیقه نشست تا به حالت عادی برگشتم بعد خم شد و لپمو بوسید و لحاف رو کشید روم پرسید آب نمیخوای گفتم نه مرسی شب بخیر. گفت شب بخیر و رفت.

صدای زنگ در ... ای بابا کی این وقت صبح زنگ میزنه؟! خب درو باز نمیکنیم دست بردار دیگه... و همچنان زنگ در ... ولی نه کم کم انگار صدا داشت عوض میشد و به صدای پرنده های مزاحم شبیه تر... پرنده... کم کم داشتم هوشیار میشدم... وای خب چی میشد ۵ دقیقه کمتر صدا میکردن این پرنده ها؟ ۵ دقیقه بیشتر میخوابیدم ... خیلی خستم !سرم خیلی درد میکنه! پرنده ها؟! پرنده ها اینجا چیکار میکنن؟! ترس ورم داشت! چشمامو زود باز کردم.آسمون بالای سرم بود. رو ماسه ها دراز کشیده بودم و صدای آب میومد! کجا بودم؟ اینجا چیکار میکردم؟! الآن باید رو تختم بودم! خواستم بلند شم که متوجه شدم یه چیز آهنی افتاده روم. زور زدم تا تکونش بدم ولی نتونستم! خب دیگه واقعا وحشت کردم ! نمیدونستم کجام و نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ! دیشب... یادم اومد که همراه مامان بابام و داداشم تو رستوران نشسته بودیم و من شمع های کیک تولد ۱۶ سالگیم رو فوت کردم و بعد کادوی مامان بابا رو باز کردم. ساعت مچی بود همونی که دو ماه پیش خیلی خوشم اومده بود ازش ولی گفته بودم گرونه و نخریده بودم. از خوشحالی پریدم و بغلشون کردم و ساعت رو بستم به مچم.دست چپم رو نگاه کردم و دیدم ساعت دستمه بندش به نظر کهنه میومد مثل اینکه دو سه سالی از اون موقع گذشته باشه! و شیشش هم شکسته بود قطعا اتفاقی که باعث شده بود من الآن رو زمین باشم باعث شکسته شدنش شده بود اما کهنه بودن بندش...! سر در نمی آوردم.
شروع کردم به داد زدن و کمک خواستن...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 2.5 (رامبد 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.5 (رامبد 2)


چشمام به سختی باز می شدند؛ سوزش عجیبی رو روی صورتم احساس می کردم. همه جا رو تار می دیدم. کمی گذشت و پس از مالیدن چشم هام تونستم اطرافم رو ببینم.

- وای خدای من؛ اینجا کجاست دیگه؟

تازه یادم اومد که سوار هواپیما شده بودم و تمام طول مدت پرواز رو در خواب بودم. از طرفی خوشحال بودم که استرس و ترس سقوط رو مثل بقیه حس نکردم و از طرفی هم از سرنوشت شومی که دچارش شده بودیم ناراحت بودم. هنوز هم نمیدونستم چجوری نجات پیدا کردم و از همه مهمتر کی من رو از هواپیما بیرون آورده؟!! شاید هم خودم پرت شدم بیرون. داخل صفحه گوشیم که ترک عجیبی برداشته بود، صورتم رو نگاه کردم، دومین گزینه منطقی تر به نظر می اومد. بهتره اوضاع ظاهری مو وصف نکنم، چون خودم هم طاقتش رو ندارم!

سرم رو برگردوندم، هیچکس رو توی اون پرواز نمی شناختم. هرکس مشغول خودش بود و اطراف رو ورانداز می کرد. با خودم می گفتم چه جای عجیبیه. دور تا دورمون رو درخت فراگرفته بود و نمی دونستم واقعا پشت اون درخت ها چه چیزی می تونه باشه. شاید یک محل مسکونی، شاید هم ...؛

تو همین فکر بودم که دستی را روی شونه ام احساس کردم. بلافاصله برگشتم و با مردی قد بلند با سیبیل های ترسناک مواجه شدم. اولش ترسیدم و جا خوردم و سعی کردم فرار کنم. اما او جلوی من رو گرفت.

- نترس؛ من یزدان هستم، از مسافرای این پرواز؛ دیدم حالت اصلا خوب نیست اومدم بهت کمک کنم. اوه، عجب زخمی داره صورتت. بذار کمکت کنم.

بلافاصله رفت و یک تیکه از روکش هواپیما رو که قسمتیش هم سوخته بود، آورد و روی صورتم گذاشت و گفت مدتی این رو نگه دارم تا خون بند بیاد.

- ممنون. چرا به من کمک می کنید؟ اینجا افراد زیادی هستند.

- مگه اشکالی داره؟؟؟ دیدم خیلی ترسیدی گفتم اول به تو کمک کنم. به بقیه هم می رسیم. گفتنی نیست ولی من تا حدودی به کمک های اولیه تسلط دارم. راستی تو یک کیف چرم مشکی با دو تا قفل طلایی رو ندیدی؟

- نه؛ ولی اگه دیدمش حتما بهتون میدم.

ته دلم از خدا تشکر کردم که تو اینجا هم هوامو داره.

کمی جلوتر رفتم و در حالی که کمی احساس آرامش می کردم، اما هنوز ترس رو تو وجودم حس می کردم. ترسی که ناخودآگاه من رو به اطراف سوق می داد. کنجکاوی امانم رو بریده بود. می خواستم ببینم تو این جزیره چه خبره.

جالبه؛ هنوز تیکه شکلات تو جیبم بود. با خودم گفتم: "چه جالب. مثل اینکه سرنوشت من و این شکلات با هم گره خورده!". خنده ام گرفت و تو همین حال و هوا بودم که ناگهان همون مرد منو صدا کرد. وقتی به سمتش رفتم، با صحنه ای دردناک مواجه شدم. یک خانم زیر چند تیکه هواپیما گیر افتاده بود. با کمک یزدان موفق شدیم اون رو از مهلکه نجات بدیم.

واقعا چه سرنوشتی در انتظارمونه؟






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
فصل 2.6 (حسین 2)
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۱۶
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات

فصل 2.6 (حسین 2)


"خدای من اینجا دیگه کدوم گوریه" این اولین حرف کیوان بود وقتی از هواپیما بیرون اومد... باخودم گفتم واقعا اینجا کجاست پر از درختهای عجیب وغریب......
تو جیبم دنبال گوشیم گشتم خوشبختانه سالم بود اما آنتن نمیداد و از شبکه خارج بود!!!!
این یعنی اینکه پیدا کردن کمک سخت خواهد بود ......
تو همین فکرها بودم که نگاهم به عقب هواپیما افتاد جایی که صندلی من اونجا قرار داشت از هواپیما جدا شده بود... این یعنی اینکه اگه اصرار کیوان برای نشستن کنارش نبود شاید من الان مرده بودم.... به کیوان نگاه کردم اما هیچی بهش نگفتم
صدای جیغی شنیدم به سمتش برگشتم و قصد کردم با سرعت به سمتش بدوم اما پام به یه چیز سفت گیر کرد و با صورت به زمین افتادم
همین زمین خوردنه باعث شد از خواب بپرم. با صورت از تختم افتاده بودم پایین... خدای من چه دلیلی داره که تو سه روز اخیر دقیقا همچین خوابی رو دیدم.. یعنی این سفر آخر خوشی نداره! من نه زیاد مذهبی بودم نه به رویای صادقه باور داشتم اما مادرم برعکس من بود. وقتی صدای افتادن من از رو تخت رو شنید اومد تو اتاقم و گفت بازم همون خواب... نتونستم بهش دروغ بگم اما نمیتونستم راستش رو هم بگم
همیشه باورش این بود که خواب رو اگه سه بار با جزئیات یکسان دیدی اتفاق میافته!
نمیخواستم این رو باور کنم.. هر بار یه کمی جزئیاتش رو تغیر میدادم تا بتونم راضیش کنم این سفر که آینده کاریم بهش وابسته است رو برم.... با اینکه میدونست بهش دروغ گفتم ولی به روم نیاورد....

گوشیم رو برداشتم و دیدم ساعت 11 صبحه، وای داشت دیر میشد قرارم با محسن تو کارخونه قرار داشتم و باید بهش میرسیدم تا پرونده رو از بگیرم و برای سفر آماده باشم تازه باید به سوفیا منشی لوگان هم زنگ بزنم..
پرواز ساعت 3 نصفه شب بود. ساعت 12 شب( ساعت 4 به وقت لس آنجلس ) با منشی لوگان رئیس شرکت قطعه سازی صحبت کردم بهم گفت «از دو روز پیش هتل رو رزرو کرده و قرار ملاقاتهام رو هم هماهنگ کرده.»!!
این حرفش دو دلم کرده بود دقیقا همونطوری که تو خوابم دیده بودم!!
ترس تو دلم بود ولی سعی میکردم انکارش کنم... نمیخواستم این سفر خراب بشه.. خراب شدن این سفر مساوی بود با خراب شدن آینده.
با آژانس خودم رو به فرودگاه رسوندم... همین که وارد شدم چشم چرخوندم تا ببینم یکی از مسافرهایی که تو خواب میدیدم رو پیدا میکنم ؟ جواب منفی بود خیالم راحت شده بود که همش یه خواب بوده که بلندگو اعلام کرد هواپیما نیم ساعت تاخیر داره. خدای من داشت مو به مو اتفاق میافتاد.
تلفنم زنگ زد.. رو صفحه گوشی اسم محسن نمایش داده میشد اولین باری بود که از زنگ زدنش ناراحت شده بودم. نباید مو به مو اتفاقا تکرار بشه. جوابش رو ندادم، رو صندلی خشکم زده بود. میدونستم الان یه پسر با تیپ اسپرت با سرعت باید از اونجا رد بشه.... اره خودش بود ولی من سرجام نشسته بودم تا یه تغییری تو خوابم بدم تا آخرش مثل خوابم نشه پسر با سرعت رد شد تا خودش رو به گیت برسونه
با چشمام پسر رو تعقیب میکردم که همون آقایی که داشت دعا میخوند رو به همراه خونوادش دیدم بدنم سرد شده بود ولی عرق کرده بودم هر کسی جای من بود همین الان بلیطش رو پاره میکرد و سوار این هواپیما نمیشد اما من باید میرفتم.. نمیتونستم صبر کنم تا با پرواز بعدی برم .. همه قرارها برای فردا تعیین شده بود... اما اگه فردا رو نمیدیدم چی!؟
رفتم پیش خانمی که پشت میز صدور بلیط نشسته بود و ازش پرسیدم ببخشید خانم هواپیما مشکلی که براش پیش نمیاد تو حین پرواز؟ انگار بد و بیراه بهش گفته باشم یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد و گفت نخیر جناب همکارای ما کارشون رو بلدن.. یه اشکال جزئی تو قسمت موتور بوده که همکاران ما دارن برطرفش میکنن این تاخیر هم به خاطر همینه..
دهنم خشک شده بود "اشکال جزئی؟ این اشکال هممون رو به فنا میده" این رو زیر لب گفتم و بدون اینکه به سوال اون خانم که چیزی گفتید جواب بدم برگشتم رفتم رو صندلیم نشستم....
با خودم کلنجار میرفتم. آخر تصمیم گرفتم خودم رو راضی کنم که اینا خرافاته و این شباهتا یه اتفاق بوده و قرار نیست سقوطی اتفاق بیافته و همکاران اون خانم کارشون رو حتما بلدن و جون این همه آدم براشون مهمه!
عین خوابم صندلیم اون آخرا بود...
باورم نمیشد... مگه میشه اینقدر دقیق جزئیات یکی باشه!!! حتی امیر هم اونجا بود
سلام علیک کردیم میدونستم قراره سوال کنه برای چی دارم میرم امریکا ولی من اینقدر شوکه بودم که مثل خوابم بازم نپرسیدم اون چرا داره میره این سفر لعنتی رو
وقتی حس کل کلش گل کرده بود و دعوت کرد برای فیفا بازی کردن خنده تلخی زدم و رد شدم و تو دلم گفتم اگه برسیم!!!
نشسته بودم رو صندلی .. اگه این خواب لعنتی درست باشه مرگم حتمیه چون من دیده بودم که هواپیما بعد سقوط قسمت عقبش نابود شده بود....
میخواستم برم پیش همون جوونی که تو خواب جونم رو نجات داده بود. مهماندار جلوم رو گرفت و ازم خواهش کرد تا موقع بلند شدن هواپیما کمربندم رو باز نکنم..
وقتی این هواپیمای کوفتی از زمین بلند شد و رو ارتفاع ثابت متوقف شد.. بلند شدم تا برم ببینم بغل کیوان خالیه یا نه...
همونجوری که تو خواب دیده بودم بغل کیوان خالی بود... یهو ناخوداگاه صداش زدم برگشت و نگاهم کرد و پرسید ببخشید با من بودید شما من رو میشناسید... نمیدوستم چه جوابی بهش بدم چشمم خورد به کارت پروازش که رو کیف کمریش گذاشته بود گفتم از رو اون خوندم ببخشید. من اون عقب زیاد راحت نیستم اشکالی نداره بیام اینجا .. جای کسی نیست؟
گفت نه فکر کنم مسافرش نیومده و دم آخری عرق ملیش گل کرده و نتونسته راضی شه بره آمریکا.. تو دلم گفتم خبر نداری چی در انتظارمونه پس
وسایلم رو با بی حوصلگی جابجا کردم؛ ترس عجیبی تو وجودم بود هیچکاری از دستم برنمیومد به جز اینکه امید داشته باشم اتفاقی نیافته و سالم برسیم... یه چیزی تو درونم گفت پاشو به مسافرا بگو سقوط میکنیم.. ولی چرا باید همچین کاری میکردم... اولین حالت این بود که بگن دیونم و حرفام رو جدی نگیرن.. تازه به فرض محال جدی هم بگیرن چیکار میتونن بکنن
نمیدونستم چیکار باید بکنم
سعی کردم سر بحث رو با کیوان باز کنم اما معلوم بود برعکس خوابم که اونقدر بلبل زبون بود اصلا دوست ندشت باهام حرف بزنه!!
بهش گفتم اگه الان بفهمی هواپیما قراره سقوط کنه چیکار میکنی ؟ یه پوزخند زد و گفت هیچی و صورتش رو برگردوند
اولین تکون هواپیما دلم رو به طور کامل خالی کرد.. میدونستم آخرش به کجا ختم میشه.. کاش حرف مادرم رو گوش میکردم.. حتی سر جریان ازدواج هم حرفاش و هشدارهاش رو جدی نگرفتم و اون اتفاق افتاد.... و الان هم که ....
دقیقا صحنه ها عین خوابم داشت جلو چشمم تکرار میشد و من عین یه دیوونه داشتم به اتفاقات نگاه میکرد.. همیشه دوست داشتم از آینده خبر داشته باشم اما الان حسی که همیشه تو اون موقعیت دنبالش بودم رو نداشت برام این با خبری از آینده...
هواپیما بلاخره وایساد برگشتم سمت کیوان صورتش دقیقا همون خراشی رو برداشته بود که تو خواب دیدم .. بعد اینکه خون رو صورت کیوان رو پاک کردم رفتم کمک بقیه
از هواپیما که بیرون اومدیم صدای کیوان اومد که اینجا کدوم .. بلند داد زدم گوریه؟
کیوان گفت : بابا به جان خودم تو پیشگو میشگویی چیزی هستی به جون داداش!؟ از کجا اسمم رو میدونستی از کجا میدونستی قراره سقوط کنیم؟ تو اینا رو از قبل میدونستی یعنی واقعا؟
گفتم فعلا بیخیال این حرفا شو باید به بقیه اونهایی که زنده موندن کمک کنیم. کیوان برگشت سمت داخل هواپیما و من همون صدای جیغ رو شنیدم اینبار سعی کردم عجله نکنم و زمین نخورم اما کاش اینبار هم زمین میخوردم و باز از خواب میپریدم اما این دیگه خواب نبود..
یه خانم میانسال بیرون رو زمین افتاده بود که معلوم بود از شدت ضربه دستش شکسته بود بهش گفتم خودش رو تکون نده تا بتونم جعبه کمک های اولیه یا دکتری چیزی پیدا کنم و براش آتل درست کنم.
برگشتم سمت هواپیما کیوان با جعبه کمک های اولیه اومد بیرون و داشت یه چیزی رو تو جیب عقب شلوار میذاشت من رو که دید شوکه شد و گفت فکر کنم بقیه که زنده موندن بیرون هواپیمان دیگه ببین این به درد میخوره من که بلد نیستم ازش استفاده کنم فقط تو فیلما دیدمش
سعی کردم از یکی از درختها یه چند تا شاخه محکم جدا کنم تا بتونم برای اون خانم آتل درست کنم
در جعبه رو که باز کردم خیلی از وسایل رو نداشت حتی باند که از ساده ترین لوازمه!! مجبور شدم برای بستن آتل از شال سر خانمی که جسدش اونجا افتاده بود استفاده کنم.
خدای من چرا باید این اتفاق میافتاد.... واقعا راه نجاتی هست... واقعا ارزشش رو داشت!؟

وقتی دست اون خانم رو بستم به سمت لاشه هواپیما برگشتم تا به بقیه کمک کنم که دیدم یه مرد داره زیر بغل یکی دیگه رو گرفته و داره میارتش بیرون... "تو که گفتی هیچکی دیگه نمونده اون تو" این رو با خودم گفتم و دنبال کیوان گشتم اما غیبش زده بود!!!






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۳۰ شهریور ۱۳۹۵
     
برو به صفحه
این عنوان قفل شده است!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۲۶,۷۴۳ بازدید
۴ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۴۹,۶۵۹ بازدید
۴ روز قبل
ali
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۶۸۸,۸۱۳ بازدید
۵ روز قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۶,۶۲۲ بازدید
۶ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۰۰ بازدید
۶ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۹۳ بازدید
۶ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۳,۶۰۳ بازدید
۷ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۸,۳۶۱ بازدید
۱۴ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۹,۸۷۴ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۲,۲۵۵ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۵۶۷ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۰۸۵ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۳۶۶ کاربر آنلاین است. (۲۴۱ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۳۶۶

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!