به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
این عنوان قفل شده است!
     
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: Karabeseydi
پیام: ۳,۵۲۲
عضویت از: ۱۷ آذر ۱۳۹۰
طرفدار:
- داوید ویا -آندرس اینیستا - یوردی آلبا - سسک
- سپاهان
- اسپانیا
- محرم نوید کیا
- منصور ابراهیم زاده
گروه:
- کاربران عضو
انشا شماره 2


اصلا نمیدونستم این چیزا رو می بینم. اصلا نمیدونستم که شاید دنیای دیگه ای هم در کار باشه. ولی حالا میدونم. فقط به خاطر اون پورشه ای که توی خیابون تند می رفت فهمیدم. خب... شاید نه فقط به خاطر اون.
وقتی اون جا رسیدم اوضاع خیلی داغون بود. همه داشتن آه می کشیدن و به یه نقطه ی خالی خیره شده بودن. می گفتن مرگ مجددی اتفاق افتاده. یه پیرمردی که واقعا براشون اهمیت داشته مرده. مث اینکه این پیرمرده هم بعد از دیدن سرعت زیاد یه پورشه ی آبی دچار سکته ی قلبی شده بود. خیلی برام جالب بود و گفتم شاید این پورشه، همون پورشه ای باشه که منو آورد اینجا. چند روز پرس و جو کردم... البته بعد از اینکه خستگیم در رفت و به شرایط جدیدم عادت کردم... تقریبا دو روز بعد از رسیدنم...

فلش بک - سه روز قبل

زیر خاک

مرده ی اول: آقا شما هنوز نخوابیده اید؟

مرده ی دوم: قربان با بنده هستید؟

مرده ی اول: من با شما نبودم آقا. فقط میخواستم بدانم هنوز کسی بیدار است یا نه.

مرده ی دوم: آه، بله قربان، قربان، قربان، کاملا بیدارم.

مرده ی اول: پس بهتر است بخوابید. شمد را بکشید سرتان تا خوابتان ببرد. نور زیاد به چشم های شما صدمه می زند.

مرده ی دوم: قربان با اجازه ی شما شمد مرا موشها خورده اند. اجازه می دهید کمی از قضله ی سوسکها را با خاک مخلوط کنم و بخورم؟ آقای دکتر می گفتند خواب آور است.

مرده ی اول: میل خود شماست. اما بهتر است به حرف این دکتر های جوان که تازه از راه رسیده اند زیاد اعتماد نکنید. فضله ی سوسک مقدار زیادی گلوکز دارد. ممکن است مرض قند بگیرید.

باد تندی می آمد... کراوات مرده ی اول مرتب پرت می شد روی شانه اش. آدم های عاشق پیشه وقتی به دیدن معشوق می روند دلشان می خواهد همچین حالتی داشته باشند.

مرده ی سوم:ببینم،جناب استاد هنوز هم عصا قورت داده اند و کراوات می زنند؟

مرده ی اول: مودب باشید آقای دکتر! این تقصیر شما بود که سه بار مرا عمل کردید و بالاخره چیزی در نیاوردید.

مرده ی سوم: صحیح است جناب استاد.اما آخر آن عصا، عصای متافیزیکی بود که قورتش داده بودید.نه عصای جسمی. راستی من مدتی است که بیدارم و عقاید شما در مورد خودم را می شنوم. فرمودید که ما دکتر ها چیزی سرمان نمی شود ومدفوع گلوکز دارد. اتفاقا اشتباه به عرضتان رسانده اند. هیچ مدفوعی گلوکز ندارد. این نظریه را کجا خوانده اید استاد؟ در شعر ها و نثر های قدیم که چیزی نوشته نشده است.

مرده ی اول: آقا شما حق ندارید به خاطر گلوکز مرا محاکمه کنید.من می گویم که مدفوع گلوکز دارد. هفتاد سال هم همین را گفته ام. این یک نظریه است و هر نظریه ای صحیح است مگر انکه عکسش برای « خود آدم» ثابت بشود. در ضمن خواستم به شما گوشزد بکنم که هیچ رازی وجود نداشته و ندارد که شعرای کلاسیک ما آن را کشف نکرده باشند. مثلا درباره ی اتم... بله همین اتم که این همه درباره ای سر و صدا راه انداخته اند، ابوسغد سمرقندی میگوید: دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان باشد. ملاحظه میکنید؟ همین اتم است دیگر... همین....

مرده ی دوم: واقعا عجیب است جناب استاد، قربان.

مرده ی سوم: اما مثل اینکه اسم شاعرش را عوضی گفتید. مگر جزوه هایی را که تدریس می کردید با خودتان نیاوردید؟

مرده ی اول: آقا مودب باشید! این مربوط به جزوه ها نیست. سه جفت آبدزدک بد قیافه فسفر مغز مرا مکیده اند.

مرده ی سوم: آهسته صحبت کنید. آهسته! ممکن است آن طرفی ها متوجه پوک بودن مغز شما بشوند.

مرده ی اول: متشکرم. یادآوری به جایی بود.

مرده ی دوم: مستفیض شدیم قربان. بحث بسیار جالبی بود. بحث درباره ی هنر های تزئینی هم جلب است قربان. آخ که این موش ها دست از سر من بر نمی دارند.

مرده ی سوم: اگر سرتان را بزنید زیر بغلتان راحت ترید. من گفته ام که مقداری مرگ موش برای ما بفرستند. امشب هم مسافر تازه نداریم؟

مرده ی چهارم: چرا. یک کارمند بازنشسته ی دخانیات، یک آدم بی اسم و رسم ، و یکی از هنرشناسان سرشناس.


مرده ی اول: آخ... اخ چیزی دارد به گوشت قلب من نیش می زند.

مرده ی سوم: کدام قلب استاد؟ شما بیست سال است که آن را از دست داده اید. استخوان که قلب ندارد.

مرده ی اول: مجددا به شما تذکر می دهم مودب باشید آقا! شما خودتان به من یادآوری کردید که چیزی نگویم که آن طرفی ها بشنوند.

مرده ی سوم: بله... اما فعلا که اینجا کسی به حرف من گوش نمی کند. راستی آقا. همه مَردند؟

مرده ی چهارم: آن آدم بی اسم و رسم یک دختر است.یک زن حدودا 21 ساله هم می آید.

مرده ی سوم: ممکن است به من بگویید ساعت چند است؟

مرده ی اول: من از دیروز بعد از ظهر ساعتم را گم کردم.

مرده ی سوم: پس جلسه ی امشب را چگونه تشکیل می دهید؟

مرده ی چهارم: ساعت دیواری من هنوز کار میکند. اگر جناب استاد کرسی هنر های کلاسیک اجازه بدهند می خواهم خواهش کنم که سیزده ضربه بزند.

مرده ی اول: بفرمایید آقا... اینجا من آنقدر قدرت ندارم که جلوی زنگ ساعت شما را بگیرم.

مرده ی سوم: هیس! جناب استاد زیر کرسی ها! آهسته صحبت کنید! مردم می فهمند که شما جلوی زنگ ساعت ها را نمی توانید بگیرید!

مرده ی اول: متشکرم... اما فراموش نکنید که من قبلا این کار را می کردم.

مرده ی سوم: بله میدانم... به کمک...

ساعت سیزده ضربه می زند و همه ساکت می شوند.

مرده ی پنجم: آقایان ساعت درست سیزده است. برای افتتاح جلسه اماده باشید.

مرده ی اول: بگویید چراغهای قبرستان را خاموش کنند. نور زیاد ممکن است چشم های مرا کور کند.

مرده ی سوم: آخ... چقدر به شما بگویم که آهسته صحبت کنید؟ ممکن است آن ها بفهمند که شما...

مرده ی ششم: ما همه حاضریم. فرمان برخاستن را صادر کنید.

روی خاک

اسکلت استاد: آه... چه هوای مطبوعی است. جه نسیم فرح بخشی وزیدن گرفته است. این طبیعت زیبا چقدر سرشار از مواهب جان بخش و روح پرور و جان پرور و سرور بخش است. مشام جان را چنان آکنده از عطر بهشتی میکند که گویی آدمیزاد را در مرغزاری مصفا و با طراوت و تازه و شاداب و روح بخش و روح پرور رها کرده اند. از هر طرف آواز کبک و بلدرچین و هزاردستان بلند است... آه ... آوی...

اسکلت دوم: صحیح می فرمایید جناب استاد. توصیفات فوق العاده ای بود. اما اگر جسارت نباشد کمی هم بوی لاشه می آید.

اسکلت دکتر: این بو از خود ماست آقا. دماغتان را با دستمال بگیرید.

اسکلت دوم: دستمال آقای دکتر؟ منظورتان کدام دستمال است؟

اسکلت دکتر: همان که تمام عمر ازش استفاده کردید. منظورم همان دستمال متافیزیکی است که... به! خانم هم تشریف آوردند! خوش آمدید بانو!

اسکلت زن: متشکرم دکتر! مثل اینکه داشتید درباره ی دستمال صحبت می کردید. من مقدار زیادی دستمال کاغذی دارم. اگر به درد می خورد تقدیم کنم.

اسکلت دکتر: خیر خانم! زحمت نکشید!

اسکلت زن: آه! کو؟ کجا گذاشتم؟ به! جعبه ی توالت مرا برداشته اند!

اسکلت دکتر: مهم نیست خانم. حالا یک شب را توالت نکرده در مجلس ما باشید.

اسکلت زن: به هیچ وجه ممکن نیست. من اصلا حاضر نیستم آرایش نکرده در مجالس عمومی دیده شوم.

اسکلت دکتر: آخر حالا که دیگر شما..

اسکلت زن: آقای دکتر! رنگ همه چیز را عوض میکند.

اسکلت دکتر: صحیح. اما من یک چیز را به شما بگویم. مرد به گوشت اهمیت می دهد، سگ به استخوان. با این وجود سگ هم گوشت دور استخوان را دوست دارد نه خود آن را. زن مورد علاقه ی مرد ها باید گوشت داشته باشد. نه اسکلت باشد. البته شما هنوز کمی گوشت دارید... کاملا تجزیه نشده... اما بحث در این مورد بی فایده است... رنگ هایتان را پیدا کنید.

اسکلت زن: بله متشکرم... آهای... کی جعبه ی توالت مرا برداشته؟

اسکلت رهگذر: مثل اینکه حاجیه سلطان آن را برداشته.

اسکلت زن: همان زن هفتاد ساله که چهل سال است اینجا خانه دارد؟

اسکلت رهگذر: بله خانم . همان پیرزن.

اسکلت زن: دیدید آقا دکتر؟گوشت او کاملا تجزیه شده اما او هم به این جعبه اهمیت می دهد.

اسکلت دکتر: برای اینکه به مغز اهمیت نداده است. سنت پرستی است دیگر. کاری نمی شود کرد.

مدتی می گذرد. مردگان همه جمع می شوند تا جلسه را تشکیل دهند.

منشی: ما اینجا جمع شده ایم تا جناب استاد را برای سفر 3 ساعته شان به آن جهان بدرقه کنیم...

3 ساعت بعد

مردگان منتظر روی قبر ها نشسته اند. به در گورستان نگاه میکنند.

- جناب استاد برگشته اند.

-ظاهرا خیلی خسته شده اند.

- مثل اینکه نمیتوانند راه بروند.

دکتر: من عرض کرده بودم که بهتر از برای خودشان دردسر درست نکنند اما گوش نکردند.

جناب استاد عصا زنان و خسته می آید. لباس هایش تکه پاره شده و تن استخوانیش کاملا معلوم است.

دکتر: این دیگر عصای جسمی است. کمرتان شکست؟ نه؟ خب جناب استاد، بفرمایید ببینم آن طرف چه خبر بود؟

اسکلت دستمالی: قربان ما منتظریم که از نتایج مطالعات پر بار شما باخبر شویم. قربان!

استاد: بس کنید... آن جا هیچ خبری نیست که بشود گفت. آنها حقیقت را به کلی فراموش کرده اند. نمی دانید چه دنیایی شده است. آنجا هیچ کس زبان دیگری را نمی فهمد. یکی از مسافران امشب هم با پنهان کاری می آید.

دکتر: شاید شما زبانشان را نمی فهمید!

استاد: آه دکتر! شما به من توهین میکنید. دکتر... مغزم دارد از کار می افتد.

اسکلت دکتر: کدام مغز آقا؟ همان که می فرمودید آبدزدکها خوردند؟

جناب استاد می افتد. تعادل ندارد.

استاد: آهسته صحبت کنید! ان ها می فهمند!

استاد تلو تلو می خورد و پایش به سنگ قبری گیر می کند و می افتد و متلاشی می شود. صدای سوت قطار می آید و قطاری می ایستد.

یکی از مردگان: مسافران تازه می آیند.

مرده ی دیگر: هیچ شب خوبی نیست.

مرده ی بعدی: زود فراموش می شود.

این یک مرگ مجدد بود.

از ته گورستان صدای قدم های کسی می آید. مردی با چمدان کهنه از راه می رسد. دختر حدودا 15 ساله ای پشت سر اوست.

تازه وارد مرد: چه شده؟ چرا عزا گرفته اید؟

دکتر: مرگ مجددی اتفاق افتاده.

تازه وارد: عجب! من از مرگ مجدد خبر نداشتم.

من: من از هیچی خبر نداشتم.

و شلوار لی اش را بالاتر می کشد و بلوز اسپرتش را پایین تر. دستش را در جیب میکند و با پا به سنگ ها ضربه میزند. کفش آدیداسش گلی می شود. اسکلت زن با تحقیر او را نگاه میکند.

اسکلت زن: چرا این دختر این گونه صحبت می کند؟

اسکلت رهگذر: امروزی است!

مرد تازه وارد: می دانستم که بعضی ها نمی میرند. شاعر می گوید: سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز. بله من این شعر را 29 سال تمام موضوع انشا بچه ها کرده بودم. یادش به خیر... آن روز ها هنوز استاد نشده بودم.

دکتر: پس جانشین جناب استاد هم از راه رسیدند.

اسکلت دوم: آه قربان! من به شما خوشامد می گویم! قربان قربان قربان!

پایان فلش بک

بعد از پرس و جو فهمیدم برایم اتفاقی افتاده که به آن سفر میگن... سفری که اینطور که پیدا بود بازگشتی نداشت!

- شاید بهتر باشه به جای زل زدن به سقف بیای اینجا و وسایل شام رو بیاری.

خب... بعضی رویا ها اینقدر واقعی اند که مرز آنها با واقعیت گم می شه!

the end




خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگریزه رازی به نارضایی گفتن
زمزمه ی رود چه شیرین است!

احمد شاملو
۱۰ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
مهمان_مهمان
انشای شماره ی 3

-من تصمیممو گرفتم.میخوام برم اونجا.
-دخترم چه چیز فوتبال اونقدر جذابه که تو حاضری قید سفر به هرجایی که بخوای بتونی بری رو میزنی؟
-ببین بابا.من کل دبیرستانمو درس خوندم.و بابا بزرگ پارسال بهم قول داد رتبه ت زیر 500 بشه هرجای دنیا بخوای بعد کنکور میفرستمت.الان من میخوام قید پاریسو بزنم قید اهرام ثلاثه رو بزنم و هزارتا جای دیگه.من فقط بارسلون میخوام برم.فقط اونجا.
این تصمیمه من بابا.لطفا بهش احترام بزار.
-باشه.هر جور که دوس داری.ولی من اگه یه بابا بزرگ پولدار داشتم مثه تو این فرصت رو حروم فوتبال نمیکردم.
.
.
.
خدا نگه دار.بهتون زنگ میزنم.

و به سمت هواپیما راه افتادم.مامانم طبق معمول پشت سرم گریه میکرد.بابا هم هنوز معتقد بود من میتونم از این فرصت بهتر استفاده کنم.
اما من هنوزم فک میکنم بهترین انتخاب ممکن رو داشتم.


به محض سوار شدن به هواپیما خوابم برد.و با صدای خلبان که میگفت کمربندهاتون رو ببندین چون داریم تو فرودگاه شهر بارسلون پیاده میشیم بیدار شدم.

خدایا.من خیلی منتظر این لحظه بودم...

از فرودگاه که خارج شدم تاکسی گرفتم و به یه هتل رفتم.
شب هم بلیط بازی رو از طریق سایت بارسا خریدم.این یعنی پس فردا بهترین روزیه که تا حالا تو عمرم داشتم.
به سختی خوابم گرفت.از ذوق دیدن جایی که همیشه آرزوم بود اصن نمیتونستم آروم یه جا بشینم چه برسه به خواب.
.
.
.

یه روسریه آبی اناری.یه بلور آبی اناری.یه شلوار آبی اناری.و یه جفت کفش آبی اناری.که همه شونو قبلا تو ایران آماده کرده بودم که اینجا تو ورزشگاه بپوشم.
همینا رو تنم کردم و رفتم که تمرین بچه ها رو ببینم.خیلی ذوق زده بودم.
یه پلاکارد هم دستم بود که روش نوشته بودم<<من صدها کیلومتر رو و برای دیدن شما اومدم.از ایران به اسپانیا>>
وقتی تمرین تموم شد و بازکنا داشتن به رختکن میرفتن پلاکارد من توجه ژاوی رو جلب کرد.
اومد جلو و باهام حرف زد.از 8 سالی مشغول یادگرفتن زبان اسپانیایی بودم واسه همین به راحتی فهمیدم که بهم گفت:شما ایرانی هستین؟
-بله.و من از جای دوری اومدم تا بتونم شما رو ببینم.شما قهرمان های من هستید.
-ممنون.به هواداری مانند شما افتخار میکنم.
-میشه یه عکس با شما و بقیه داشته باشم؟یه عکس دسته جمعی؟
-اوه.بله البته.

ژاوی بقیه رو هم صدا زد.حالت فوتبالی به خودشون گرفتن و منم جلوشون نشستم و یه عکس گرفتیم.
همه شون برم پلاکاردی رو که دستم بود امضا زدن.
اونقدر ذوق زده بودم که از صورتم معلوم بود.
اصلا فکرشم نمیکردم پلاکاردم اینقدر جلب توجه کنه.
.
.
.
داشتم 90 دقیقه از بهترین دقیقه های عمرمو میگذروندم.

ژاوی.
به بوسکتس.
یه پس عالی به پدرو.
موقعیت...
یه شوت عالی
و توی دروازه
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل
گل برای بارسا توسط پدرو

.
.
.
قید بقیه ی اسپانیا رو زدم و فقط کاتالونیا رو گشتم.
چقد خیاباناش حس غریب بودن رو ازم دور میکرد.برام عجیب بود.

بلیط برگشتم رو با حسرت گذاشتم رو میز توی اتاقم.
باید برمیگشتم.
ولی مطمئن بودم که بهترین تصمیم رو گرفتم که بیام به بارسلون.




۱۲ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
Queen of Gallerion
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام: ۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس
- استقلال♥
- اسپانیا
- خسرو حیدری
- گواردیولا و انریکه
گروه:
- کاربران عضو
- لیگ فانتزی
- مدیران گالری
- ناظرين انجمن
- شورای نخبگان سایت
- مدیران نظرات
افتخارات
انشای شماره ی 4

در کوچه قدم می زدم پیرزنی را دیدم که تعداد زیادی از عابران دور او جمع شده بودند. او ادعا می کرد می تواند با دستگاه خود افرادی را به 30 سال آینده بفرستد تا آینده ی خود را ببینند و هر زمان که خواستند آن ها را برگرداند. البته او قادر به انجام این کار بر روی عده ی خاصی بود.
اول فکر می کردم دروغ می گوید و با این حرف ها می خواهد یک عده آدم ساده لوح را دور خود جمع کند. پیرزن به من اشاره کرد. جلوتر رفتم. گفت من از میان این جمع می توانم تو را به 30 سال آینده ببرم چشمانت را ببند و وارد این دستگاه شو و هر وقت که خواستی برگردی کافی ست این رمز را یک جا بنویسی.
کمی ترسیدم ولی با خود گفتم به امتحانش می ارزد. در آن دستگاه بزرگ را باز کردم و وارد آن شدم. چشمانم را باز کردم باورم نمیشد هیچ چیز مثل قبل نبود یعنی من در سال 1421 و در سن 45 سالگی به سر می برم.
بالای سر خود را نگاه کردم ماشین هایی با سرعت زیاد در جاده هایی مجازی حرکت می کردند. آسمان خراش های که بیش از 100 طبقه داشتند.
دختری به سوی من آمد.
-اوه خانم قائم مقامی تمام صبح را دنبال شما می گشتم. بیماران زیادی منتظر شما هستند. پس چرا به مطب نیامدید؟
- من؟ مطب؟
- آره چرا مرا نگاه می کنید من شما را می رسانم.
نمی توانستم چیزی بگویم طبیعی بود که شگفت زده شده بودم. وارد یکی از همان ماشین های پر سرعت شدم و به مطب خود رفتم. در آن جا به دستگاه های دندانپزشکی دستور میدادم و آن ها هم دستورات مرا روی دندان های مردم اجرا می کردند. ساعت 19:00 بود که همه ی بیماران رفتند.
ماشینم را روشن کردم و به سمت خانه ی خود حرکت کردم. انگار همه جای شهر را بلد بودم و آدرس خانه ام قبلا در ذهنم حک شده بود.
دو فرزند داشتم دختر و پسر که به مدرسه می رفتند. در خانه ی خود یک ربات داشتم که تمام کار های منزل را انجام میداد. در آن زمان در همه ی خانه ها این ربات ها وجود داشتند. هم چنین وسایل جدیدی رادیدم که تا جایی که میتوانستم سعی می کردم به آن ها دست نزنم چون می ترسیدم خراب کاری کنم. با فرزندان خود رفتم شام بخورم خوراکی های جدیدی را مشاهده کردم که بعضی از آن ها به اندازه ی یک حبه قند بودند اما انرژی زیادی داشنتد و بیشتر نیاز های بدن را برطرف می کردند.
فردای آن روز به مدرسه ی بچه هایم رفتم. در آنجا تخته هایی بودند که وقتی دانش آموزان حرف می زدند جملاتشان روی آن نوشته میشد. بچه ها تمام تکلیف هایشان را در مدرسه انجام میدادند و بعد به خانه برمی گشتند یعنی هیچ کار درسی در خانه نداشتند.
برادرم در شرکتی کار می کرد که کارشان ترکیب اکسیژن و هیدروژن و تولید آب مصنوعی بود. یعنی در آن زمان مشکل کمبود آب حل شده بود.
در سال 1421 میشد پیام ها را در یک چشم به هم زدن از این طرف کره ی زمین به آن طرف فرستاد. افراد پولدار تعطیلات خود را در سیاره های دیگر سپری می کردند. در این مدت بیشتر کسانی را که دیدم چاق و کم تحرک بودند چون آن ها بیشتر کار های فکری می کردند و کار های سخت را ماشین ها انجام میدادند.
چون من به این روش زندگی عادت نکرده بودم نمی توانستم مدت زیادی در آنجا بمانم. همان رمزی که پیرزن به من داده بود را روی دست خود نوشتم و همان لحظه بود که از خواب پریدم.
سفر رویایی من به 30 سال آینده در خواب اتفاق افتاده بود.


پایان





گره ز دل بگشا و از سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
۱۲ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: San.Andres
پیام: ۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
انشای شماره ی پنج

چقدر حوصله م سر رفته بود! 3 روز بود که کنکورم رو داده بودم و حالا بیکار تر از هر زمان دیگه ای تو خونه نشسته بودم و تنها سرگرمیم نت بود که اونم دیگه خیلی نمیتونست سرگرمم کنه! داشتم با گوشیم ور میرفتم و پوشه ی موسیقیم رو مرتب میکردم و که یهو زنگ خورد! بلافاصله دکمه ی پاسخ رو زدم!
-اووووووه بزار زنگ بخوره بعد بردار.
-هه سلام میلاد خوبی؟
-خوبم، فقط حوصله م ترکیده!!
-آخ گفتی داداش منم دارم دیوونه میشم!
-سجاد پایه ای بریم مسافرت دو تایی؟
-دوتایی؟ کجا بریم؟
-نمیدونم به اونجاش فکر نکردم ولی خوب میشه اگه بریم مسافرت، نه؟
-آره از بیکاری بهتره ولی کجا بریم؟؟؟
-اووووووم نمیدونم ... بریم مشهد؟؟؟
یهو دلم یه جوری شد! دو سال میشد که نرفته بودم پا بوسِ آقا!
-الوووووو کجایی تو؟ مردی؟
-نه.. نه اینجام! ببین من پایه م. کی بریم؟
-اول برو از بابا جونت اجازه بگیر بعد بگو من پایه م.
-باشه پس خبرت میکنم خدافظ!
مهلت ندادم بگه خدافظ و قطع کردم!
بابام داشت اخبار میدید و مامانم تو آشپزخونه ظرفای شام رو میشست! رفتم کنار بابام نشستم و زل زدم بهش! زیر چشمی نگام کرد و در حالی که چشمام به تلویزیون بود گفت : - چیه؟ باز پول میخوای؟
-نه بابا!! پول دارم!
روشو کرد سمتِ منو گفت :
-پس چی میخوای؟ زود بگو ببینم!
-مگه حتماً باید چیزی بخوام که نگاتون کنم؟
-پسر جون سرِ منو نمیخواد شیره بمالی! میگی یا برم بخوابم؟
-خب... بابا میشه من با دوستم برم مشهد؟
-چی؟ مشهد بری چیکار؟
-خب مشهد میرن چیکار؟زیارت دیگه.
-با کدوم دوستت؟نکنه میلاد؟
-خب آره... میشه؟؟
و با نگاهی مظلومانه بهش چشم دوختم!
-باشه حرفی نیست.
وای خدا قبول کرد... فکرشم نمیکردم!! زود رفتم سمتشو گفتم مرسی بابا جون و یه بوسِ محکم از صورتش که سیخ سیخی بود کردم!
-برو بچه حوصله ندارم!
یعنی کمالِ ابرازِ محبت همینه!! زود رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم و اس ام اس دادم به میلاد که بابام قبول کرده! زنگ زد!! –قبول کرد؟
-پَ نَ پَ.. منو دستِ کم گرفتی؟
-خب حالا، اسمِ منو بردی قبول کرد وگرنه عمراً!!
-برو عمو الان دیگه میخوام بخوابم ! کپه تو بزار خدافظ!
- بیتربی...
نذاشتم تموم شه حرفش و قطع کردم گوشیو! خیلی خوشحال بودم! اِ معلوم نشد کی بریم!! بهش اس ام اس دادم!
-فردا آماده ای برای حرکت دیگه؟
دو دقیقه بعد جواب اومد..
-داداش بدجور داغیا! فردا چیه؟ پس فردا 3 شنبه راه میفتیم!
جواب دادم.
-باشه کچل.. خدافظ!
دیگه جواب نداد! چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم!تو دلم خیلی ذوق داشتم و به قولِ بچه ها تو پوستِ خودم نمیگنجیدم! داشتم به حرمِ زیبای امام رضا فکر میکردم که خوابم برد! بیدار شدم.. هنوز چشمامو باز نکرده بودم ولی بوی خیلی خوبی میومد!بوی عطر حرم، خنکی ه حرم! چشمامو باز کردم.. تو حرم بودم! خدای من، من اینجا چیکار میکنم؟ یعنی خوابم؟سعی کردم از دستم نیشگون بگیرم!دستم خیلی درد اومد وای من بیدارم و واقعاً تو حرمم!اطرافم کسی نبود! فضا توی یه تاریکی فرو رفته بود و فقط یه نور سبز رنگی از سمتِ حرم ساطع میشد و همون واسه دیدنِ اطراف کافی بود! بلند شدم و به سمتِ حرم حرکت کردم! یه ترسی تو دلم بود! نمیدونم ترس از چی ولی حس خوبی داشتم. همینطور که میرفتم چشمم رو از حرم برنمیداشتم! رسیدم به ضریح! وای خدا قلبم داشت وایمیستاد از حرکت!! وقتی عطر حرم رو استشمام کردم. دستم رو رسوندم بهش! یه سردی ه خاصّی داشت.سرمو چسبوندم به ضریح! دیگه اشک امونم نمیداد! «یا امام رضا چقدر دلم برات تنگ شده بود. دوس داشتم هرچه زودتر بیام پیشت آقا. شرمندتم آقا جون ؛ این مدت خیلی بد بودم.. منم مثل همون آهو هستم! ضامن من پیش خدا باش یا امام رضا.. » اینا جملاتی بود که همینطور همراه با اشک زمزمه میکردم! همینطور که سرمو چسبونده بودم به ضریح حس کردم یکی پشتِ سرمه! دستشو گذاشت رو شونم! دستای بزرگی داشت! اصلاً نترسیدم، شاید چون حرم امن ترین جای دنیاست.. ! برگشتم! یه پیرمرده نورانی با لباس سبز بود! بی اختیار پرسیدم.. –شما کی هستید؟
-پسرم خوش اومدی به حرم!
-ممنون آقا
-دنبال من بیا.
بعد دستمو گرفت و منو برد به سمت دیگه ی ضریح! دیدم داره درِ ضریح رو باز میکنه!ترسیدم..
-چیکار میکنید؟
-پسرم نگران نباش دنبالم بیا.
در باز شد و منو با خودش برد داخل حرم! وقتی رفتم تو یه دلشوره ی لذت بخشی تو دلم بود نمیدونم نمیدونم نمیدونم چم شده بود فقط حسِ وصف نشدنی ای داشتم!! اون پیرمرد پول های کفِ ضریح رو کنار زد و یه در نمایان شد! گفتم .. آقا این در به کجا میره؟
با یه لبخندِ ملیح بهم گفت به من اعتماد کن!
خیلی خوب حرف میزد، حرفاش به دلم مینشست. در رو باز کرد و با هم واردش شدیم!دستمو تو دستاش گرفته بود، یه پله ای بود که ازش رفتیم پایین! تهِش به یه زیر زمین نمور میخورد!اونجا خیلی تاریک بود و صدای چکه های آب تنها صدایی بود که سکوت رو میشکست! من چیزی نمیدیدم ولی از صداها مشخص بود که اون پیرمرد یه دری رو باز کرده و واردِ یه فضای دیگه شدیم! یک آن خیلِ عظیم نور به سمت چشمهامون سرازیر شد و من از شدتِ اون چشمامو بستم! بعد از یه چند ثانیه کم کم چشمامو باز کردم و در حالی که هنوز چشمام کاملاً باز نشده بود، دیدم تو یه بیابون هستیم! از فرطِ تعجب با سرعت چشمام رو باز کردم! تا چشم کار میکرد بیابون بود و آفتابِ سوزان! کنارمو نگاه کردم! پیرمرد نبود.. سرمو برگردوندم!! صحنه ای که دیدم خیلی واسه م عجیب بود! کلی آدم با لباس های سفید نشسته بودن و اونقدر سکوتشون سنگین بود که من متوجه حضورشون نشدم! خبری از اون زیر زمین و حرم نبود!پیرمرد داشت به سمت جمعیت حرکت میکرد! منم بدونِ اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم! اون رفت و کنار جمعیت رو زمین نشست! با نگاهش بهم فهموند که برم و پیشش بشینم! رفتم اونجا کنار دستش نشستم و به امتدادِ نگاهش خیره شدم! داشت به یه تپه ی نزدیک نگاه میکرد که یه نفر روش ایستاده بود! اونقدر چهره ش نورانی بود که از اون فاصله هم میشد تشخیص داد! اون مرد داشت دعایی میخوند! به عربی میخوند و من خیلی متوجه نمیشدم چی میگه! فقط از لحن کلماتش حدس زدم دعا باشه! وقتی دعاش تموم شد من به پیرمرد گفتم اون مرد کیه؟ پیرمرد با همون لبخندِ زیبا بهم گفت اون امام هشتم، امام رضا (ع) ه! همون لحظه یه بادِ شدیدی وزیدن گرفت و بارون شدیدی شروع شد! همه ی مردم که انگار از این بارون خیلی خیلی خوشحال شده بودند به هر طرف میدویدند! یک آن صدای بلندی همه جا رو فرا گرفت! شدت اون صدا اونقدر زیاد بود که از هوش رفتم... ! وقتی چشمامو باز کردم رو تختم دراز کشیده بودم! خیلی ناراحت بودم که چرا از اون خواب پا شدم و کاش اون اصلاً یه خواب نبود!...





۱۲ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: MM-Masoud
پیام: ۸,۲۷۵
عضویت از: ۲۸ دی ۱۳۸۹
گروه:
- کاربران عضو
انشای شماره 6

اون روز زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم!
-صبح به خیر ادوارد، چه عجب زود از خواب بیدار شدی؟!
-صبح شما هم به خیر خانوم لوران، امروز قراره یکی از پروژه هامو امتحان کنم واسه همین باید زودتر برم آزمایشگاه وینتفیلد!
-اوه عزیزم! با اینکه سر در نمیارم از پروژه هات ولی میدونم که اینم موفق خواهد بود! موفق باشی.
-خانوم لوران!
- بله عزیزم؟!
-مواظب خودتون باشین! خیلی دوستون دارم!
-اوه مرسی عزیزم! تو هم مواظب خودت باش.
-خداحافظ!
-به سلامت!

خانوم لوران زن میانسالی بود که کارهای خانه ام را انجام میداد! بسیار زن مهربان و دلسوزی بود! آن روز حس عجیبی داشتم! از آزمایشی که قرار بود انجام بدهم نگران بودم! شاید هم آخرین بار بود که او را می دیدم!
از شهر ما تا وینتفیلد تقریبا نیم ساعت راه بود! در آنجا دوست صمیمی ام، هنری یک آزمایشگاه اختصاصی داشت و همیشه در آنجا کار میکردیم، جای دنجی بود! دور از شهر و خلوت!
بالاخره به آزمایشگاه رسیدم و بعد از سلام و احوال پرسی با هنری به سمت پروژه مان رفتیم!
نامش ماشین زمان بود! قبل از ما دانشمندان زیادی روی این دستگاه کار کرده بودند ولی همگی ناموفق بودند! فقط در سال 2086 یک دانشمند توانست در زمان سفر کند ولی دیگر نتوانست برگردد و نمیدانیم که چه اتفاقی برای او افتاده است!
هنری: ادوارد تو مطمئنی؟! شاید ما هم در زمان گیر کردیم! شاید در راه نابود شدیم! اصلا شاید به دلیل حفره های زمانی که باز میشود اتفاق ناگواری بیوفتد و کلا زمان را تغییر دهیم! این ریسک بزرگی است! واقعا مطمئنی؟!
-بله دوست من! همه جوانب را در نظر گرفته ام! اما برای علم حتی ریسک از دست دادن جان خودم را هم قبول میکنم! هی مرد! الان وقت ترس نیست! دیگر دیر است! تمامی مقدمات را فراهم کن که 2 ساعت دیگر سیاهچاله اینتفورت در حالتی موازی با سیاهچاله میردان قرار میگیرد و فرصت خوبی برای ایجاد حفره زمانی است!
-چشم قربان! بی صبرانه منتظرم!
- من هم همینطور!
کارها فورا تمام شد و همه چیز آماده سفر بود! فقط 5 دقیقه دیگر! قرار بود به یک سال دیگر سفر کنیم! اینطوری ریسکش کمتر است!
بالاخره زمانش رسید! درهای ماشین را بستیم و سقف آزمایشگاه باز شد! زمان را تنظیم کردیم و فرستنده ماشین به سمت آسمان قرار گرفت و اشعه های کوانتومی را به فضا فرستاد! ناگهان زمین لرزید و حفره بزرگی در آسمان باز شد! یک حفره سیاه درست بالای سرمان قرار گرفت! داخل ماشین به شدت تکان میخوردیم! کم کم احساس بی وزنی میکردیم! ناگهان در عرض چند پیکو ثانیه داخل حفره رفتیم و به سرعت این حفره بسته شد!
یک لحظه همه جا سیاه شد! ناگهان خود را در وسط یک خیابان پیدا کردیم!
-اوه ادوارد! ماشین داره به سمتمون میاد!
-اوه خدای من! سریع سپر رو آماده کن! سپر ماشین باز شد و اتوموبیل به شدت با ماشین تصادف کرد! فورا از ماشین پیاده شدیم! اتوموبیل کمی به سمت عقب رفت، خدای من! به یک باره تمامی آسیبهایی که به ماشین رسیده بودند ترمیم شدند!
راننده اتوموبیل بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی راهش را گرفت و رفت! ما نیز به سرعت ماشین را به کنار جاده بردیم! جاده خلوتی بود! کنارش را جنگلی فرا گرفته بود! نمیدانستم کجا بودیم! احتمال داشت در هر نقطه ای از زمین باشیم! تابلوهایی که کنار جاده بودند به زبان عجیبی نوشته شده بودند! انگار عربی بودند! دقیق نمیدانستم کجا هستیم!
هنری: کوچکترین نظری درباره اینکه ما کجا هستیم داری؟!
- ما در یک کشور آسیایی هستیم ولی نمیدانم کجاست! احتمالا یک کشور عربی است! به نوشته های جاده ها توجه کن!
اوه آن پرچم را نگاه کن! سبز و سفید و قرمز! فکر کنم پرچم ایران است! درست است؟!
هنری: بله دوست عزیز! ما در ایرانیم و یقینا در شمال ایران هستیم! در مورد ایران تحقیقات اندکی داشته ام! جنگل کوچکی در شمال ایران است! البته زمانی جنگل بزرگی بوده ولی الان دیگر مقدار اندکی از آن باقی مانده است!
-هی مرد! اینها مهم نیست! انگار یادت رفته است! ما موفق شدیم مرد! ما موفق شدیم! ما موفق شدیم!
هنری: البته تنها زمانی میتوانیم این را بگوییم که اول از زمانی که حال در آن هستیم آگاه شویم و همچنین بتوانیم دوباره برگردیم! هی! بیا ماشین را چک کنیم! نکند در اثر تصادف اتفاق تلخی افتاده باشد!؟
-من را هم نگران کردی! سپر به خوبی خطر را دفع کرد! آخر چه اتفاقی میتواند افتاده باشد؟!
هنری: تا نبینم مطمئن نمیشوم! بیا نگاه بندازیم!
-حتما!
خوشبختانه هیچ مشکل جدی اتفاق نیوفتاده بود!
حال می بایست از زمانی که در آن بودیم اطلاع پیدا میکردیم!
ماشین را در میان درختهای جنگل اطراف جاده، قرار دادیم و با شاخ و برگ درختان آن را مخفی کردیم! باید فردی را پیدا میکردیم تا بتوانیم با او صحبت کنیم! پس از کمی راه رفتن در کنار جاده، پیرمرد کهنسالی را دیدیم که در یک مغازه کوچک نشسته بود! یک روبات از او پذیرایی میکرد و به نظر میرسید که خود پیرمرد هم به فروش سوختهای جامد برای اتوموبیلها میپرداخت! پیشش رفتیم و سلام کردیم اما نه پیرمرد زبان ما را میفهمید و نه ما زبان او را میدانستیم! پیرمرد با زبان اشاره به ما سلام کرد و با دست نشان داد که اندکی صبر کنید! سپس روباتش را کمی دستکاری کرد! حال روبات مانند یک مترجم خبره پل ارتباطی بین ما و پیرمرد شده بود!
پس از اندکی گفت و گو بدون آنکه حرفی از ماشین زمان بزنیم به زیرکی فهمیدیم که در 25 ام ژانویه سال 2110 بودیم، درست بود! دقیقا یک سال در زمان به سمت جلو حرکت کرده بودیم!
پس از خداحافظی با پیرمرد فورا به سمت ماشین زمان برگشتیم تا هرچه سریعتر به زمان خودمان برگردیم! اگر ماشین را دقیقا در همانجایی که فرود آمده بود قرار میدادیم و در زمان سفر میکردیم میتوانستیم دوباره در آزمایشگاهمان فرود بیاییم! فقط دو ساعت وقت داشتیم برگردیم وگرنه باید 48 ساعت دیگر صبر میکردیم! پس از اندکی به سمت ماشین رسیدیم و آن را در همان نقطه قبلی خودش در جاده قرار دادیم و به زمان خودمان برگشتیم و این هنوز شروع سفرهای ما در بعد زمان بود.

پایان (با احتمال ادامه یافتن)





هیچ‌وقت به سرباز نمی‌گن «جمعه‌ها تعطیله نجنگ»
۱۲ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
مهلت تمام شد!
کاربرانی که میخواهند در نمره دهی شرکت کنند لطفا نمرات را برای من با عنوان " نمرات انشا" پیام شخصی کنند.

و اگر نمره دهندگان انشا ارائه کردند به انشای خود نمره ندهند.

نحوه ی نمره دهی:

انشای شماره ی یک:
انشای شماره ی دو:
انشای شماره ی سه:
انشای شماره ی چهار:
انشای شماره ی پنج:
انشای شماره ی شش:

موفق باشید.





۱۵ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
نمره ی انشاها:

انشای شماره ی یک: 17.25
انشای شماره ی دو: 16
انشای شماره ی سه:16.5
انشای شماره ی چهار: 20
انشای شماره ی پنج: 17.80
انشای شماره ی شش:17.5

انشای برتر، انشای شماره ی چهار با نمره ی 20
تبریک میگم.
پ.ن: اینم سوئیچ مزدا 3
<hr>
از الان به مدت چهار روز درباره ی انشاها صحبت میکنیم.
توضیحات:
1- صحبت درباره ی انشاها یعنی نقاط قوت و ضعف هر انشایی رو بشماریم.
2- این قسمت نمره دهی ندارد.
3- شرکت در این جمع برای همه آزاد است.

موفق باشید.




۱۹ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: San.Andres
پیام: ۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
خب من یه توضیح اجمالی راجع به انشاها بدم! البته اینا صرفاً نظر شخصیمه.

در موردِ انشای حامد (انشای شماره ی 1) ؛ عرض کنم که انشای خوبی نوشتی حامد جان. زودی رفتی موضوع آسونه رو برداشتی و نوشتی دیگه. ولی جدا از شوخی انشات هم موضوع خوبی داشت هم قلم خوبی. ولی مونده به من برسی. حتماً ادامه بده.

انشای سارا خانم ؛ البته اگه بشه گفت انشا.. ؛ خلاقیتتون خوب بود ولی به نظرم اصلاً توصیف صحنه نداشتید و این ارزش کارتون رو آورد پایین! خوب بود این خلاقیت با توصیف مخلوط میشد و یه معجونِ فوق العاده ای ایجاد میکرد! موفق باشید.

انشای سنا خانم ؛ انگار بی حوصله نوشته شده بود! من فقط میتونم موضوعش رو خوب بدونم، وگرنه نوشتتون رو قبول ندارم! گرچه فکر کنم خودتونم اذعان دارین که خوب نشده! موفق باشید.

میرسیم به انشای عمه جان. عمه جان همه جوره انشاتون خوب بود و مستحقِ بیست بود. حالا من نمیگم چند دادم بهتون. موفق باشین.

انشای خودم. طولانی بود خیلی. بقیه رو دوستان بگن.

انشای مسعود. انشات رو خیلی دوست داشتم. هم موضوعش رو هم طرز نوشتنت رو. یه چیزی تو مایه های ژول ورن. ولی آخرش رو خیلی زود تموم کردی. اینو تو انشای اولت هم میشد دید. تمام کننده ی خوبی نیستی. موفق باشی.

خانم ناظر هم که خودشون شرکت نکردن.

پ.ن : دوستان اینا همش نظر شخصی بود.




۱۹ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: The.Gladiator
پیام: ۱,۸۲۸
عضویت از: ۶ تیر ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
انشای شماره ی یک: حامد از همون اول هیجان رو وارد نوشته اش کرد و سعی داشت که در طول انشا این هیجان رو نگه داره تا خواننده برای خوندن بقیه سطر ها انگیزه داشته باشه. البته تلاشش کامل جواب نداد و میتونه با تمرین، این هیجان رو در تمام کلماتش حفظ کنه.
موفق باشی.

انشای شماره ی دو: به نظرم سارا خلاقیت خیلی زیادی برای نوشتنش به کار برده. توصیف هم داشت اما اگر بیشتر بود میتونست نمره ی بهتری کسب کنه. یه جورایی طرز نوشتن و فلش بک های طولانی تفاوت رو در سبک نوشتن با بقیه انشاها به طور کاملا محسوس نشون داد.
موفق باشی.

انشای شماره ی سه: سنا انشاش رو خوب شروع کرد اما انگار موقع تموم کردنش یکی شمشیر گذاشت زیر گلوش و گفت یا حالا تموم کن یا میکشمت. بی حوصلگی توی پایان انشا کاملا معلومه. تمرین کن و با حوصله بنویس.
موفق باشی.

انشای شماره ی چهار: ریحانه نوشته اش بیشتر از نوشته های دیگه به انشا نزدیکه. مطلب خاصی یادم نمیاد که درباره ی انشای ریحانه بگم. فقط اینکه فاکتور هیجان رو زیاد استفاده نکرد. اما چون در تمام مدت انشا این طور بود نمیتونم بگم که این یه نوع عدم توانایی بوده. به نظر کنترل شده این کار رو کرد. دور بعد منتظر حضورت هستم.
موفق باشی.
انشای شماره ی پنج: سجاد انشاش رو کاملا دو قسمت کرده بود. یه قسمت پر از دیالوگ و یه قسمت توصیف صحنه بود. اگر بین دیالوگ های اول توصیف های کوچیک هم منظور میشد میتونست انشای قوی تری بشه. دور بعد قهرمانی.
موفق باشی.
انشای شماره ی شش: مسعود باز هم با عجله انشاش رو تموم کرد و ضربه ی بزرگی به کل پیکر انشاش وارد کرد. با این حال من طریقه ی توصیفش رو پسندیدم. میتونه قوی تر هم بنویسه اگر عجله نکنه و به کلمات اجازه بده که جایگزین های بهتری برای خودشون پیشنهاد کنن.
موفق باشی.

نقل قول
خانم ناظر هم که خودشون شرکت نکردن.

اگر میتونستم حتما شرکت میکردم. خدا بخواد دوره های بعدی.




۲۱ تیر ۱۳۹۱
پاسخ به: زنگ انشا!
نام کاربری: San.Andres
پیام: ۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
نقل قول
the mom lion نوشته:

انشای شماره ی پنج: سجاد انشاش رو کاملا دو قسمت کرده بود. یه قسمت پر از دیالوگ و یه قسمت توصیف صحنه بود. اگر بین دیالوگ های اول توصیف های کوچیک هم منظور میشد میتونست انشای قوی تری بشه. دور بعد قهرمانی.
موفق باشی.

موضوع انشام طوری بود که چاره ای جز این نداشتم! وگرنه میشد یه داستانِ ده صفحه ای، اگه میخواستم کامل بنویسمش.
تو قسمتِ دوم هم چون شخص سومی وجود نداشت که من بخوام مکالمه هام رو زیاد کنم!
بازم برمیگرده به اینکه من سعی کردم داستانم رو کوتاه کنم! این کارم رو خراب کرد.
مزدا 3 ه سوم مال ه منه.

نقل قول
the mom lion نوشته:

اگر میتونستم حتما شرکت میکردم. خدا بخواد دوره های بعدی.

من که میدونم افتخار ندادید. در سطحتون نبود. ژول ه ورن.

پ.ن : اون "ه" آخره ژول ه، ه تأنیثه.




۲۱ تیر ۱۳۹۱
     
برو به صفحه
این عنوان قفل شده است!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۹ پاسخ
۸,۳۸۴,۵۴۳ بازدید
۱۹ ساعت قبل
Salehm
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۶,۸۴۹ بازدید
۲ روز قبل
javibarca
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۴ پاسخ
۵۴۷,۳۸۳ بازدید
۶ روز قبل
یا لثارات الحسن
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۱ پاسخ
۱۱,۶۴۵,۶۶۳ بازدید
۶ روز قبل
یا لثارات الحسن
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۷,۱۷۴ بازدید
۲۸ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۵,۵۵۵ بازدید
۲۸ روز قبل
رویا
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۸,۵۶۴ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۹۸۷ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۷۹ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۷,۳۷۹ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۹۵ کاربر آنلاین است. (۱۶۳ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۹۵

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!