در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: **love..xavi
پیام:
۸۲۴
عضویت از: ۱۸ دی ۱۳۹۰
از: کلبه تنهایی
طرفدار:
- ژاوی..پیکه.. - گواردیولا - بارسا - گواردیولا گروه:
- کاربران عضو |
مادر خسته از خرید برگشت وبه زحمت زنبیل را داخل خانه اورد.پسر بز رگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:مامان .مامان!!!وقتی من در حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده بودید نقاشی کرد.... مادر عصبانی به اتاق تامی رفت...تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک هایش را در سطل اشغال ریخت...تامی هم از غصه گریه کرد.... ده دقیقه بعد وقتی مادر به اتاق رفت قلبش گرفت وناراحت شد تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود وداخلش نوشته بود......مامان دوست دارم..... مادر در حالی که اشک میریخت به اشپزخانه رفت ویک قاب خالی اورد وان را دور قلب اویز کرد تابلو قرمز هنوز در اتاق اویز هست |
||
چه اشتباه بزرگیست تلخ کردن زندگیمان برای کسی که دوری ما شیرین ترین لحظظات زندگی اش را پر میکند... |
|||
۲۴ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: Lorca
پیام:
۱,۱۴۵
عضویت از: ۳۰ دی ۱۳۸۹
طرفدار:
- Lionel Andrés Messi - Ronaldinho - Johan Cruyff - پرسپولیس - Argentina-Spain - علی کریمی - رضا قوچان نژاد - Pep Guardiola - Tito Vilanova گروه:
- کاربران عضو |
دیوارهای شیشه ای روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یك آكواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آكواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد. در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است! در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت... ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت !!! میدانید چـــــرا ؟ دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش... |
||
Some are like the heat Some are a melody of some other beat But sooner or later they all will be gone ?Why don't they stay young |
|||
۲۵ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: **love..xavi
پیام:
۸۲۴
عضویت از: ۱۸ دی ۱۳۹۰
از: کلبه تنهایی
طرفدار:
- ژاوی..پیکه.. - گواردیولا - بارسا - گواردیولا گروه:
- کاربران عضو |
فدات خیلی ناز بود سمانه جووون
|
||
چه اشتباه بزرگیست تلخ کردن زندگیمان برای کسی که دوری ما شیرین ترین لحظظات زندگی اش را پر میکند... |
|||
۲۵ بهمن ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: Carles.Luis.Suárez
پیام:
۱۱,۸۱۳
عضویت از: ۸ بهمن ۱۳۹۰
از: همدان
طرفدار:
- همه **** - ronaldinho - هیچ کدام - آرژانتين -اسپانيا - آرش برهاني - آرسن ونگر - ***** گروه:
- کاربران عضو |
اشتباه فرشتگان درويشي به اشتياه فرشتكان به جهنم فرستاده مي شود .پس از اندك زماني دادشيطان در مي آيد روبه فرشتگان مي كند ومي گويد جاسوس مي فرستيد به جهنم !؟از روزي كه اين آ دم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو وبحث است وجهنميان را هدايت ميكند و....... حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است :با عشق زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند |
||
گاه رنگها برای تو بیرنگ می شود . گاه خاطری به یاد تو خشنود و دلخوش است ، گاهی لبی برای تو لبخند میزند . گاهی نفس ز سینه نمی آید از غمت ، گاهی ز شوق بودنت ، نفسی بند می شود |
|||
۱ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: rezaarshavin
پیام:
۱۹
عضویت از: ۲۹ آبان ۱۳۹۰
از: ایلام
طرفدار:
- مسی - مسی - پرسپولیس - اسپانیا - علی کریمی - آرسن ونگر - علی دایی گروه:
- کاربران عضو |
شاهکار یه دختر ایرونی....... بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت:... یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم! از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ... مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ... بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت : منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است... |
||
۱ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: kosars
پیام:
۵۲۴
عضویت از: ۱۷ آبان ۱۳۹۰
از: ▫̲̲͡͡ ̲ ̲̲͡|̡̡̡ı̴̴̡ ̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡
طرفدار:
- ژاوی-مسی-پیکه-فاب - ... - هیشکدوم یه موقعی تیمای اصفهانی خوب بودن:4: - اسپانیا - هیشکدوم - معلومه دیگه پپ - هیشکدوم گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول رضا نوشته:شاهکار یه دختر ایرونی....... بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت:... یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم! از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ... مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ... بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت : منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است... شدیدا لایک عالی بود... |
||
۲ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: Carles.Luis.Suárez
پیام:
۱۱,۸۱۳
عضویت از: ۸ بهمن ۱۳۹۰
از: همدان
طرفدار:
- همه **** - ronaldinho - هیچ کدام - آرژانتين -اسپانيا - آرش برهاني - آرسن ونگر - ***** گروه:
- کاربران عضو |
دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه. بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن. آفریقایی میگه: منو سفید کن. تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟ سومی گفت: همینجوری. بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟ آفریقایی گفت: منم سفید کن . دوباره سومی میزنه زیر خنده . آفریقایی گفت برای چی میخندی؟ سومی باز گفت: همینجوری. نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای . سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن. |
||
گاه رنگها برای تو بیرنگ می شود . گاه خاطری به یاد تو خشنود و دلخوش است ، گاهی لبی برای تو لبخند میزند . گاهی نفس ز سینه نمی آید از غمت ، گاهی ز شوق بودنت ، نفسی بند می شود |
|||
۳ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: Lorca
پیام:
۱,۱۴۵
عضویت از: ۳۰ دی ۱۳۸۹
طرفدار:
- Lionel Andrés Messi - Ronaldinho - Johan Cruyff - پرسپولیس - Argentina-Spain - علی کریمی - رضا قوچان نژاد - Pep Guardiola - Tito Vilanova گروه:
- کاربران عضو |
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت( در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند)و گفت : ” مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید .” شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت : ” اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! ” زن مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید... |
||
Some are like the heat Some are a melody of some other beat But sooner or later they all will be gone ?Why don't they stay young |
|||
۳ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: Carles.Luis.Suárez
پیام:
۱۱,۸۱۳
عضویت از: ۸ بهمن ۱۳۹۰
از: همدان
طرفدار:
- همه **** - ronaldinho - هیچ کدام - آرژانتين -اسپانيا - آرش برهاني - آرسن ونگر - ***** گروه:
- کاربران عضو |
مرد کور روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!! |
||
گاه رنگها برای تو بیرنگ می شود . گاه خاطری به یاد تو خشنود و دلخوش است ، گاهی لبی برای تو لبخند میزند . گاهی نفس ز سینه نمی آید از غمت ، گاهی ز شوق بودنت ، نفسی بند می شود |
|||
۴ اسفند ۱۳۹۰
|
|
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک) | ||
نام کاربری: Lorca
پیام:
۱,۱۴۵
عضویت از: ۳۰ دی ۱۳۸۹
طرفدار:
- Lionel Andrés Messi - Ronaldinho - Johan Cruyff - پرسپولیس - Argentina-Spain - علی کریمی - رضا قوچان نژاد - Pep Guardiola - Tito Vilanova گروه:
- کاربران عضو |
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: “من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .” اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.” خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.” دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد. |
||
Some are like the heat Some are a melody of some other beat But sooner or later they all will be gone ?Why don't they stay young |
|||
۵ اسفند ۱۳۹۰
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |