پاسخ به: شعر | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مریم جمعه، ۲۷ مرداد ۱۳۹۱ (۱۸:۵۰) | |||
ندای آغاز کفشهایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟ آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد بوی هجرت میآید بالش من پر آواز پر چلچلهها ست صبح خواهد شد و به این کاسهی آب آسمان هجرت خواهد کرد باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم حوری -دختر بالغ همسایه- پای کمیابترین نارون روی زمین فقه میخواند چیزهایی هم هست؛ لحظه هایی پر اوج مثلا شاعرهای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت * و شبی از شبها مردی از من پرسید تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ باید امشب بروم! باید امشب چمدانی را که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند یک نفر باز صدا زد: سهراب! کفشهایم کو؟ |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول