شاه و حكيم | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مجنون چهارشنبه، ۲۵ اسفند ۱۳۸۹ (۱:۳۸) | |||
شاه و حكيم ناصرالدين شاه در سفر خراسان به هر شهرى كه وارد مىشد، طبق معمول، تمام طبقات به استقبال و ديدنش مىرفتند، موقع حركت از آن شهر نيز او را مشايعت مىكردند. تا اينكه وارد سبزوار شد. در سبزوار نيز عموم طبقات از او استقبال و ديدن كردند. تنها كسى كه به بهانهء انزوا و گوشه نشينى از استقبال و ديدن امتناع كرد حكيم و فيلسوف و عارف معروف، حاج ملاهادى سبزوارى بود. از قضا تنها شخصيتى كه شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزديك ببيند، همين مرد بود كه تدريجا شهرت عمومى در همهء ايران پيدا كرده بود و از اطراف كشور طلاب به محضرش شتافته بودند و حوزهء علميهء عظيمى در سبزوار تشكيل يافته بود. شاه كه از آنهمه استقبالها و ديدنها و كرنشها و تملقها خسته شده بود، تصميم گرفت خودش به ديدن حكيم برود. به شاه گفتند: «حكيم شاه و وزير نمىشناسد. » شاه گفت: «ولى شاه حكيم را مىشناسد. » جريان را به حكيم اطلاع دادند. تعين وقت شد و يك روز در حدود ظهر شاه فقط به اتفاق يك نفر پيشخدمت به خانهء حكيم رفت. خانهاى بود محقر با اسباب و لوازمى بسيار ساده. شاه ضمن صحبتها گفت: «هر نعمتى شكرى دارد. شكر نعمت علم تدريس و ارشاد است، شكر نعمت مال اعانت و دستگيرى است، شكر نعمت سلطنت هم البته انجام حوائج است، لهذا من ميل دارم شما از من چيزى بخواهيد تا توفيق انجام آن را پيدا كنم. » . - من حاجتى ندارم، چيزى هم نمىخواهم. - شنيدهام شما يك زمين زراعتى داريد، اجازه بدهيد دستور دهم آن زمين از ماليات معاف باشد. - دفتر ماليات دولت مضبوط است كه از هر شهرى چقدر وصول شود. اساس آن با تغييرات جزئى بهم نمىخورد. اگر در اين شهر از من ماليات نگيرند همان مبلغ را از ديگران زيادتر خواهند گرفت، تا مجموعى كه از سبزوار بايد وصول شود تكميل گردد. شاه راضى نشوند كه تخفيف دادن به من يا معاف شدن من از ماليات، سبب تحميلى بر يتيمان و بيوه زنان گردد. بعلاوه دولت كه وظيفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزينه هم دارد و بايد تأمين شود. ما با رضا و رغبت، خودمان اين ماليات را مىدهيم. شاه گفت: «ميل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف كنم و و از همان غذاى هر روز شما بخورم، دستور بفرماييد ناهار شما را بياورند. » . حكيم بدون آنكه از جا حركت كند فرياد كرد: «غذاى مرا بياوريد. » فورا آوردند، طبقى چوبين كه بر روى آن چند قرص نان و چند قاشق و يك ظرف دوغ و مقدارى نمك ديده مىشد جلو شاه و حكيم گذاشتند. حكيم به شاه گفت: «بخور كه نان حلال است، زراعت و جفت كارى آن دسترنج خودم است. » شاه يك قاشق خورد اما ديد به چنين غذايى عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نيست. از حكيم اجازه خواست كه مقدارى از آن نانها را به دستمال ببندد و تيمّناً و تبرّكاً همراه خود ببرد. پس از چند لحظه شاه با يك دنيا بهت و حيرت خانهء حكيم را ترك كرد1 _________________________________________ 1 . ريحانة الادب، ج 2/ص 157 و 158، ذيل عنوان «سبزوارى» . |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول