پاسخ به: هشت گام تا موفقیت... | |||
---|---|---|---|
نویسنده: کاف. میم چهارشنبه، ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ (۱۹:۴۹) | |||
شماها که نمیایید حرف بزنید خودم با خودم بحث میکنم گاهی این وسطا آقا کمیل هم میاد!! دارم از کسایی که مطالب اینجا رو دنبال میکنن میپرسم.. جدا چقدر این چند وقته به عقل توجه کردید؟ چقدر سعی کردید عقلانی رفتار کنید.. عقلانی تصمیم بگیرید؟؟ ببینم تو غرق شدن تو روزمرگی جایی واسه عقل گذاشتید؟؟ یه چیزی رو بگم همینجا ... اول از همه تون عذر میخوام اگه همیشه با این لحن اینجا مینویسم .. حرفام اکثرا به خودمه...شمایی که میایی اینجا میخونی از من دلگیر نشو ... من احساس میکنم بسه مهربون بودن و شل گرفتن هامون تو مسائل مهم زندگی... شما قطعا خیلی بهتر از من هستید ورفتاراتون درست تره.. من برای خودم و امثال خودم که انقدر درگیر شدیم تو زندگی که مجالی برای اصلاح کارامون نذاشتیم حرف میزنم... لازمه گاهی مورد عتاب قرار بگیریم... گاهی وجدانمون رو زیادی تکون بدیم...یه متنی واسه یه سایتی مینوشتم اونجا ازین خبرا نیس که هرچی نوشتی سریع بره روسایت.. خیلی باید دقت کنی و قبلش 10نفر میخونن و ویرایش میخوره به متنت... کلی فکر کرده بودم و نوشته بودم.. فرستادم واسه ویرایش... چیزی که ویراستار گفته بود بهم جالب بود.. میگفت تو چرا خطاب میکنی و هی نصیحت میکنی.. بابا جوون مردم از نصیحت خوشش نمیاد.. (البته اینجوری نگفته بودا) ولی مفهومش همین بود.. یکم فکر کردم دیدم راست میگه..اما راستش رو بخوایید اعتقادم براینه که خوب نیس انقدر نی نی به لا لای جوونا بذاریم.. منم خودم جوونم میفهمم .. اما همیشه خودمونو پشت همین حرفا قایم کردیم و با واقعیت این طوری برخورد میکنیم... یکم باخودمون رو راست باشیم..اینا رو گفتم بگم از همه کسایی که میان اینجا رو حرفای منو میخونن و حرصشون میگیره که چرا من اینطوری باهاشوون حرف میزنم عذر خواهی کرده باشم و بگم مجبورم.. شرمنده.. اون روزی که مشهد رفتنم کنسل شد خیلی غصه م گرفت... شب قبلش هم موقع نماز داشتم باخدا حرف میزدم و چادرمو روسرم کشیده بودم.. داداشم اومد تو اتاق برگشت گفت چیه شماها همیشه تو خلسه اید؟؟ خیلی ناراحت شدم اون لحظه از حرفش.. گفتم شما به دنیا برسد منم به اخرتم!! همون موقع هم داشتم با امام زمان حرف میزدم که معرفت میخوام و... درحالی که عقلمو لگد مال کرده بودم!!! دو روز بعد صبح طبق معمول همیشه با فکر های همیشه م بیدارشدم...گفتم نرم سرکامپیوتر برم ظرفارو بشورم!! همیشه اتفاقای خوب زندگیم سر شسن ظرفا پیش میاد نمیدونم چرا؟؟ ولی انگار یه ندایی از درونم (وجدانم)بهم گفت :کوثر بسه دیگه از خسته شدن ازین دنیا... بسه ازین عزلت نشینی و مسخره بازی.. تاکی میخوای خودتو با این حرفا اذیت کنی و چهره اسلامو اینطوری به دیگرون نشون بدی.. هی اه و ناله.. همش غر... همش دنبال مچ گیری ازاین و اون همش دنبال تلافی کارایی که خواهرت میکنه درحقت.. بابا بسه... بخدا امام راضی نیست از این کارات... راضی نیس از اینکه تو دنبال خدمت باشی و لی این جهنم رو برای خودت درست کرده باشی...داشت عقلم الارم میداد که میخواد روشن بشه...برخلاف معمول گذاشتم حرفشو بزنه... خودشو که خالی کرد گفتم اره حق باتوئه.. من حق پذیر نیستم باید جهت زندگی مو عوض کنم... باید اراده کنم که خودمو از این وضع نجات بدم.. حالا دیدگاهم نسبت به زندگی ودنیا عوض شده.... دارم رفتارهامو هم عوض میکنم... کم کم دارم زندگی رو به دست میگیرم.. دیگه هرکی هرچی گفت دنبال شر نمیگردم... حرفای نیش دار دیگران برام ارزشی نداره که بابتش غصه بخورم... دوست دارم به جای اینکه هرکی بهم میرسه بگه چه خبر تند تند بدبختی هامو براش ردیف کنم.. قضایا رو از یه جهت دیگه نگاه کنم... اینا همش بستگی داره به انتخاب خودمون. والبته پایبندی به انتخاب خودمون. شماهم اگه تجربه ای دارید... فکر کنم 10دیقه زمان ببره نوشتنش... مارو بی نصیب نذارید. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول