فصل 1.4 یزدان (1) | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن جمعه، ۵ شهریور ۱۳۹۵ (۲۲:۲۶) | |||
فصل 1.4 یزدان (1)ریییییینگ ریییییینگ رییییییییییینگ مهدی تلفنو بردار. بدو دیر شد. وسایل شخصیمو برداشته بودم و داشتم وسایل کارمو که دیشب جمع کرده بودم دوباره چک میکردم که چیزی از قلم نیافتاده باشه. نزدیک 4 سال بود که داشتیم با مهدی برنامه ی این سفرو می چیدیم. صدای مهدی که داشت با تلفن صحبت میکرد از اون اتاق میومد؛ -بله بله آقای کمال وند، فقط همه کارها رو سر زمان و مختصات دقیقی که بهتون دادم انجام بدید، کوچکترین اتفاق میتونه خیلی خطرناک باشه هم برای خودتون هم برای بقیه، در جریانید که . . . یه حسی بهم میگفت نباید دست خالی برگردم، یه حس دیگه همون موقع گفت "نمیتونی دست خالی برگردی"، ینی سفرم جوری بود که حتی اگه خودم میخواستم هم با دست خالی نمیتونستم برگردم. انقدر برام مهم بود که حاضر شدم جونمو به خطر بندازم شاید آخرین فرصتم بود که به هدفم برسم، البته بهتره بگم هدفمون، هدف مشترک ما 3 نفر. مهدی صحبتش تموم شد و با چهره ای مملو از رضایت از اتاق خارج شد و گفت بریم، اون خیلی خوشحال تر از من بود، چون قرار بود تو خونه بشینه و بدون دردسر تو سود هدفی که من بخاطرش داشتم جونمو به خطر می انداختم شریک بشه. نه ببخشید یه طرفه به قاضی رفتم، اونم خیلی زحمت کشیده بود برای برنامه ریزی این سفر، قرار بود از راه دور هم در کنار من باشه، تازه درمورد اینکه کدوممون به این سفر بریم هم کلی فکر کرده بودیم و توافق هر 3تامون بود که من برم و مهدی بمونه. در هر صورت از اینجا به بعد زندگی ما این بود و باید انجام میشد و باید درست انجام میشد. مهدی با همون خوشحالی احمقانه ای که تو نگاهش بود و یه کوچولو منو اذیت میکرد؛ گفت بدو دیگه دیر شد. منم سری تکون دادم و کیف وسایلمو برداشتم، چمدونمم مهدی برداشت و به سمت پارکینگ به راه افتادیم. * * * تو سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم و داشتم به دقت به افرادی که دور و اطرافم بودن نگاه می کردم، آخه اونا هم سفرای سفری بودن که خیلی پیچیده بود (البته از نظر من، نه بقیه مسافرا) داشتم دونه دونشونو به قول خودمون آنالیز میکردم ولی بین همه این آدما یه نفر بود که ریش پورفسوری داشت و عینک، شبیه دکترا بود ولی هر چند ثانیه یبار با انگشت عینکشو بالا میداد و به آدمای دور و اطرافش خیره میشد و به شکل احمقانه ای میخندید. با مزه به نظر میرسید ولی معلوم نبود که به درد هم می خوره یا نه. ولی اگه به درد هم نمیخورد یه سفر به این طولانی ای احتیاج به طنز و خنده و آدمای با مزه هم داشت. همون صدای نرم و مسخره ی همیشگی که از بلندگوهای فرودگاه همیشه میشندیمو دوباره هم شنیدم که میگفت پروازمون داره میپره. مردم هم کم کم به سمت درهای خروجی رفتیم و بعد کلی کارای اداری و از این گیت به اون گیت رفتن سوار هواپیما شدیم. طبق برنامه ریزی صندلی من آخرای هواپیما بود و نزدیک پنجره که این باعث میشد تو شرایط بحرانی هم به همه مردم تسلط داشته باشم، هم از پنجره به بیرون. چند ساعتی مشغول گوش دادن به آهنگ بودم که هواپیما تکونی خرد و موتور سمت چپ شروع کرد به دود کردن، صدای خلبان از بلندگوها اومد که موتور سمت راستو از دست دادیم. همه مردم مضطرب و نگران بودن و صدای همهمه انقدر زیاد بود که معلوم نبود کی چی میگه. سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم، چشمامو بستمو هندزفریمو تا ته چپوندم تو گوشم تا شاید صدای همهمه مردمو نشنوم چون اصلا حوصلوشو نداشتم. خیلی استرس داشتم، البته از کاری که قرار بود انجام بدم نه سقوط. مدتی که نمیدونم چقدر بود با همین شرایط گذشت که احساس کردم صدای آشنایی از پشت بلندگوی هواپیما به گوشم رسید. هندزفریمو درآوردم انگار یکی داشت دعا میخوند پشت بلندگو. چه دعای آشنا و آرامش بخشی بود. نمیدونم چه دعایی بود ولی بچه که بودم مادربزرگم زیاد میخوندش. نمیدونم چی بود ولی هرچی بود هم زمان بچگی هام خیلی برام آرامش بخش بود هم آلان، شنیدن اون صدا کمی آرومم کرد برای همین دوباره هندزفریمو کردم تو گوشمو سرمو روی صندلی گذاشتم ولی ایندفه چشامو نبستم تا بتونم اتفاقات اطرافمو ببینم. خلاصه بعد از کلی پیچ و تابو تکون شدید که انگار تو برنامه ریزیمون نبود بلاخره فرود اومدیم ینی سقوط کردیم. سرمو از بین دستام بیرون اوردم، هندزفریم قطع شده بود شاید گوشیم شکسته بود مچ دست چپم هم خیلی درد میکرد. با دست راستم هندزفری خاموشو از تو گوشم بیرون آوردم سقوط بدی نبود انگار تلفاتمون هم خیلی کم بود. سکوت عجیبی حکم فرما بود انگار همه بُهت زده بودن داشتم به اولین کاری که باید انجام میدادم فکر میکردم که ناگهان صدای خنده ی احمقانه ی اون دکتر داخل سالن فرودگاه؛ سکوت داخل هواپیما راشکست. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول