به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
ارسال گزارش یک مورد قابل بررسی در مورد پیام زیر در تالار گفتمان
متن گزارش:*
 

فصل 1.1 حسین (1)
نویسنده: یا لثارات الحسن
جمعه، ۵ شهریور ۱۳۹۵ (۲۲:۱۶)

فصل 1.1 حسین (1)


جمعیت زیادی در سالن انتظار فرودگاه منتظر بودند تا بلندگوها شماره پرواز 555 ZX را اعلام کنند و بعد از انجام امور لازمه به سمت هواپیما بروند. بعد از انقلاب این اولین پرواز مستقیم از تهران به مقصد لس آنجلس بود.

لابلای جمعیت، جوانی متین با صورت کمی گرد و پوست سبزه که کت شلواری مشکی به تن داشت در حال کار با رایانه شخصی خود بود و گهگاهی با تلفن نیز حرف می زد. از نحوه صحبت کردنش به نظر می آمد تلفن ها کاری باشند. در طی یکی از مکالماتش به طرف مقابل می گفت: «آره محسن جان همین الان با منشی لوگان صحبت کردم تا خاطرجمع بشم همه چی اونجا اکیه؛ بهم گفت "از دو روز پیش هتل رو رزرو کرده و قرار ملاقاتهام رو هم هماهنگ کرده." فقط دعا کن محسن جان کارها اکی بشه اونوقت اگه قرارداد رو امضا کنیم وضعیتمون زیر و رو میشه به امید خدا.... باشه باشه حتما رسیدم باهات تماس برقرار میکنم. ... خداحافظ».

در حالی که تلفن رو قطع می کرد تا به صندلی خودش برگرده و وسایلش رو برداره ضربه شدیدی به کتف خودش احساس کرد که منجر شد گوشی و لیوان قهوه از دستش بیافته و خودش هم نقش زمین بشه. پسر جوانی با موهای نسبتا بلند که با شلوارک و تی شرت و یک پیراهن بر روی تیشرت که دکمه های آنرا نبسته بود تا آرم رنگین کمان روی تی شرتش به خوبی دیده شود، در حالی که کوله پشتی قرمز رنگش را روی شونه مرتب می کرد و گویی بسیار عجله داشت از اینکه با آن مرد برخورد کرده بود شوکه شده بود...
با ترس گفت: «ببخشید آقا من اصلا شما رو ندیدم. راستش میترسیدم از پرواز جا بمونم آخه از این پرواز جا بمونم پرواز بعدی دو هفته بعده و من بازم باید ایران بمونم...» مرد که دستش را به پسر داده بود تا از زمین بلند بشه گفت:

- منظورت پرواز zx 555 ئه؟
- آره آقا خودشه اگه شما هم همون پروازید عجله کنید که الان گیت رو میبندن.
- نترس اعلام کردن یکم تاخیر داره.
- واقعا آقا؟ خوب خدا رو شکر همش تو راه استرس داشتم نرسم.... همش هم تقصیر مادربزرگمه... آخه میدونید آقا هی بهش میگم مادرجون من هیچی از اینجا نمیبرم همه چی اونور هست تازه مامان پری و کامران اونورن... اونا تونستن بدون این خنزر پنزرایی که داری میچینی تو صندوق عقب این راننده بدبخت سر کنن منم میتونم، دم فرودگاه به راننده گفتم همه این نونا و خوراکیه برای خودت... کامران داداشمه آقا بعد طلاق مامان بابا اون خوش شانس بود و با مامان رفت آمریکا، من بدبخت موندم ایران... حالا که به سن قانونی رسیدم تصمیم گرفتم برم از این خراب شده... راستی اسم من کیوانه ببخشید سرتون رو درد آوردم... بابته اون اتفاق هم عذر میخوام دوباره آقا... راستی شما برای چی دارید میرید... درس، کار یا عشق و حال؟
- نه اشکال نداره کیوان جان... می تونی من رو حسین صدا کنی... دارم میرم که با یه شرکت قطعه سازی قرارداد ببندم تا بتونیم تو ایران باهاشون مشارکت کنیم... حالا بگو ببینم چرا میگی اینجا خراب شده است؟
- یعنی شما میگی نیست!!! چی داره اینجا آخه... شما که دستت به دهنت میرسه چرا میخوای بمونی... نه آزادی نه شوری نه هیجانی... هیچی!!
- ببین کیوان جان...

با صدای بلندگو که اعلام کرد "مسافرین پرواز 555 ZX به مقصد لس آنجلس به ورودی 5 مراجعه کنند" حرفش رو قطع کرد و گفت: «فعلا که باید بریم. اگه فرصت شد بعدا با هم صحبت میدکنیم. امیدوارم پرواز آرومی در پیش داشته باشیم و صحیح سالم برسی به مادر و برادرت...»

- ممنون آقا همچنین شما... کاش تو هواپیما صندلیهامون کنار هم باشه و صحبت کنیم... البته اگه اینجوری نشد تو فرودگاه اونور میبینمتون... راستی اینم شماره من و داداشمه... اونور اگه دوست داشتید با هم قرار بزاریم.

کیوان سریع وسایلش رو جمع کرد و مانند طوطی که در قفس رو به روی خودش باز میدید با سرعت به سمت سالن ترانزیت حرکت کرد و حسین مشغول جمع کردن لبتاب و بقیه وسایلش شد تا به سمت خروجی سالن حرکت کنه...

حسین با آرامی به سمت سالن ترانزیت رفت و بعد از انجام کاغذبازی های مرسوم و گذر از گیت های مختلف سوار اتوبوسی شد که مسافرین را تا هواپیما منتقل می کرد.
افراد زیادی با ظاهرهای مختلف در اتوبوس دیده میشدند و مطمئنا هدفهای متفاوتی نیز از این سفر داشتند...

تا اینجای داستان رو راوی تعریف کرد از اینجا به بعد رو از زبون حسین می خونید.

جزو آخرین نفرهایی بودم که از پله های هواپیما بالا می رفت. بعد از اینکه خانم مهماندار بلیطم رو چک کرد گفت باید تا آخر برم و ردیف 3 تا مونده به آخر بشینم. داشتم میرفتم به سمت صندلیم که چهره آشنایی نظرم رو جلب کرد. برای اینکه درست یادم بیاد چند ثانیه ای فکر کردم تا مطمئن بشم خودشه یا نه... آرم بارسا رو که رو بکگراند آیپدش که دیدم با خودم گفتم صد در صد خودشه. صداش زدم: «سلام، امیر خان شمایی؟» دیدم آره خودشه همراه برادرش و همسر برادرش... باهاشون سلام علیک کردم و بعد از کری خونی با امیر رد شدم تا به صندلیم برسم...

همین که ازشون جدا شدم با خودم فکر کردم امیر و سفر به آمریکا؛ اونم یه سفر خانوادگی!!! عجیب بود برام خیلی وقت بود میشناختمش تقریبا ده پونزده سالی میشه. همیشه با آمریکا و تفکر آمریکا برتر بینی مخالف بود... حالا چی شده بود که سفر می کرد به اونجا.... ولی یه چیزی از شخصیتش هنوز برام جالب به نظر اومد... بعد گذشت این همه سال هنوز منی که دیگه بخاطر مشغله های کاری وقت نمیکردم به سایت سر بزنم رو یادش بود... آخرین باری که ما با هم pes و fifa بازی میکردیم برمیگشت به زمان دانشجویی من که خیلی وقت ازش میگذره؛ خیلی وقته من سمت بازی های کامپیوتری نرفتم دیگه حتی یادم نیست آخرین بار بین ما دو نفر کدوممون برنده شد!

رو صندلی خودم نشستم و وسایلم رو تو قفسه بار بالا سرم قرار دادم.... بعد از گذشت یکی دو ساعت از پرواز دیدم کیوان داره میاد سمت من... از ظاهرش و رفتاراش زیاد خوشم نیومده بود اما یه حسی تو وجودم میگفت خلاءهایی که تو زندگیش داشته مطمئنا باعث شده الان بخواد خودش رو اینجوری تو چشم دیگران بیاره... نمیدونم چرا اما فکر میکردم میتونم کمکش کنم...

بهم گفت که خیلی وقته دنبالم میگرده تو هواپیما... گویا مسافری که قرار بوده صندلی کناری کیوان بشینه سوار نشده و الان از اینکه تنهاست حوصلش سر رفته و ازم خواست برم اون جلو و کنارش بشینم... با اینکه جمع کردن وسایلم از قفسه و جابجاییشون کار سختی بود و مهمتر از همه نگاه های عجیب پیرمرد کناریم میتونست دلیل خوبی برای رد کردن پیشنهادش باشه اما ته دلم میگفت پاشو باهاش برو.... سعی کردم بی حوصلگیم رو ازش مخفی کنم و با لبخند پیشنهادش رو قبول کردم... بهم کمک کرد وسایلم رو جابجا کنم.

طبق شناختی که تو اولین برخورد ازش بدست آورده بودم پسری بود که خیلی راحت سفره دلش رو باز میکرد... شاید تنهاییش باعث شده بود که به هر کسی اعتماد کنه... باهاش که حرف زدم متوجه شدم مادرش به خاطر تحصیل به آمریکا رفته و موندگار شده پدرش هم که تحصیل کرده اونجا بوده از موندن ممانعت کرده و برگشته ایران که همین باعث شده 8 سال قبل پدر و مادرش از هم جدا بشن اما بعد از طلاق با اینکه پدرش وقت کافی برای رسیدن به اوضاع کیوان رو نداشته اما با لجبازی مخالف موندن اون کنار مادر و برادرش تو آمریکا شده و کیوان رو با خودش به ایران آورده اما چون خودش اکثر مواقع بخاطر کارش مجبور بوده با کشتی سفر کنه سرپرستی کیوان رو مادربزرگ پیرش برعهده داشته و همین باعث ناراحتی بیش از حد کیوان بوده و مشکلاتی رو هم براش ایجاد کرده فهمیدم سه بار قصد کرده خودکشی کنه که خوب به موقع به دادش رسیدن...

نمیخواستم مثل بقیه موعظه کنمش برای همین سعی کردم بیشتر بهش دلداری بدم... کیوان که از خستگی و ناراحتی توامان تعریف کردن زندگی غمبارش خوابش برد.. با خودم مشغول فکر کردن شدم.... واقعا پدر و مادر چه نعمتین... منم مشکلات زیادی رو تو زندگیم تجربه کردم تا به اینجا برسم، دوران جوونی پرهیاهو و اون سالهای کذایی، یه زندگی ناموفق که تو همون دوران شروعش شکست خورد و مشکلات کاری زیاد تو این چند سال که هر کاری میکردیم نتیجه نمیگرفتیم ... اما یه چیزی رو میدونم اونم اینه که دلیل اینکه من الان اینجایی که هستم وایسادم پشیتبانی های پدر و مادرم بود... هرچند سختگیریهای خودشون رو داشتن اما مطمئنم اگه منم وضعیت کیوان رو داشتم مطمئنا الان حال و روز بهتری نسبت به اون نداشتم.

تو همین فکرها بودم که هواپیما یه تکون شدیدی خورد و دیدم سرمهماندار و دوتا از مهماندارها با عجله به سمت کابین خلبان رفتن.... از ردیف وسطی که ما نشسته بودیم هم میشد از بیرون دودی که از موتور سمت راست بلند شده بود رو دید. فهمیدم مشکلی پیش اومده و فقط دعا دعا میکرد خلبان بتونه مشکل رو حل کنه....که صدای خلبان از بلندگو پخش شد: مسافرین عزیز متاسفانه دچار مشکل فنی شدیم. موتور سمت راست هواپیما از کار افتاده است . درصورت بکار نیافتادن موتور مجبور هستیم در اولین فرودگاهی که پیش رو داریم فرود بیاییم. لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید و در حفظ آرامش به مهماندار ها کمک کنید. مطمئن باشید هیچ خطر شما را تهدید نخواهد کرد.

با خودم گفتم فرودگاه؟ مرد حسابی الان یحتمل رو آبهای اقیانوس آرامیم دنبال چه فرودگاهی میخوای بگردی؟ صدای مردی از لای جمعیت به نشانه اعتراض به وضعیت موجود بلند شد و داغون بودن هواپیما رو نشونه داغون بودن نظام و مملکت دونست!!

کیوان که تازه از خواب پریده بود بعد از شنیدن حرفهای مرد معترض بهم گفت چی شده؟ رد شدیم از مرز؟ الان هرکاری بخوام میتونم بکنم یعنی؟ بهش لبخند زدم و با خنده بهش گفتم فعلا بین مرز مرگ و زندگی هستیم.... متوجه شوخیم نشد اما میشد تو چهرش خوند که فهمیده وضعیت هواپیما وضعیت خوبی نیست... ازم پرسید دزدیدنمون؟ بابا ما که خودمون داشتیم میرفتیم آمریکا این کجا میخواد بره که این هواپیما رو دزدیده؟
تا این رو گفت هواپیما با یه تکون شدید به سمت چپ کج شد و همهمه شدیدی تو هواپیما ایجاد شد... به کیوان گفتم بشین سرجات و کمربندت رو محکم ببند و دعا کن زنده بمونی.....

دوباره صدای خلبان توی هواپیما پیچید: مسافرین محترم. متاسفانه به علت اینکه بالای اقیانوس پرواز میکنیم تا کنون مکانی برای فرود پیدا نکرده ایم. نگران امنیت خود و خانواده تان نباشید. ما درحال تماس گرفتن با برج مراقبت هستیم. همچنان خواهشمندیم آرامش خودتون رو حفظ کنید. با تشکر.

دقیقا چیزی که فکرش رو میکردم.... همه آرزوهام داشت از جلو چشمم با سرعت رد میشد؛ آرزوهایی که داشت برباد میرفت... باخودم فکر کردم الان برای مردن آمادم.. منی که کلی برنامه داشتم برای زندگیم چرا باید اینجا و اینجوری بمیرم؟

مردی رو دیدم که محاسن پرپشتی به صورت داشت و داشت با مهماندار صحبت میکرد بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با هم به قسمت پشت کابین رفتن و صدای مرد از بلندگوی پخش شد که همه رو دعوت به خوندن دعا کرد با اینکه بعضیا اعتراض کردند اما آخرش همه قبول کردند که هیچ امید دیگه ای نمونده و حتی اگه این امید یه امید واهی باشه آخرین راه موجوده...

میترسیدم.... خیلی زیاد... هیچ کاری هم از دستم برنمیومد.....داشتم برای مرگ خودم رو آماده میکردم اما چطوری اخه.. من کلی آرزو داشتم برای خودم.... حرفهای خلبان در مورد کم شدن ارتفاع ترس رو بدجوری توی دلم نشونده بود... دلم آشوب بود..... نمیتونستم درست نفس بکشم ... ماسک اکسیژنی که بالای سرم بود رو روی صورتم گذاشتم تا کمکم کنه و تنفسم مرتب بشه....

این حرف خلبان تو وجودم یه روزنه امیدی به وجود آورد که گفت یه جزیره روبروش پیدا کرده و سعی داره اونجا فرود بیاد اما عقلم میگفت حتی بعد این کار هم احتمالا هواپیما منفجر میشه و هممون جزغاله میشیم. نگاهم افتاد به کیوان که خیلی ترسیده بود و داشت گریه میکرد. طبق گفته خلبان دستام رو روی سرم هائل کردم و به سمت پایین خم شدم و از کیوان هم خواستم همین کارو کنه.

بعد از کشیده شدن هواپیما روی جزیره بلاخره بعد از تکون شدیدی هواپیما متوقف شد..... چشمام رو که باز کردم دیدم به طور معجزه آسایی زندم و فقط بخاطر وسایلی که از بالا روی کمرم افتاده بود احساس درد شدیدی داشتم.

کیوان رو دیدم که شوکه بود و ترس رو تو چهرش میشد دید صورتش خونی بود و همین خون باعث شوکه شدنش بود.... کمکش کردم تا خون روی صورتش رو پاک کنه و از روکش صندلی هواپیما استفاده کردم تا باهاش جلوی خونریزی سرش رو بگیرم تا فعلا مشکلی براش پیش نیاد.

نگاهی به دور و اطراف انداختم سعی کردم امیر و خانوادش رو پیدا کنم اما خبری ازشون نبود ... نگرانی همراه ترس تو وجودم ایجاد شد... امیدوار بودم حالشون خوب باشه ....
به کمک همون مردی که دعا رو از بلندگو خوند و چند جوون دیگه سعی کردیم درب خروج اضطراری رو باز کنیم اما شاخه های یه درخت دقیقا پشتش بود و مانع میشد... با استفاده از کپسول آتش نشانی موفق شدیم شیشه هواپیما رو بشکنیم تا از هواپیما خارج بشیم و با کمک چند نفر شاخه های درخت رو از پشت در جابجا کردیم و در خروج رو باز کردیم تا بقیه بتونن خارج بشن.....

"خدای من اینجا دیگه کدوم گوریه" این اولین حرف کیوان بود وقتی از هواپیما بیرون اومد... باخودم گفتم واقعا اینجا کجاست پر از درختهای عجیب وغریب...... تو جیبم دنبال گوشیم گشتم خوشبختانه سالم بود اما آنتن نمیداد و از شبکه خارج بود!!!!
این یعنی اینکه پیدا کردن کمک سخت خواهد بود ......

تو همین فکرها بودم که نگاهم به عقب هواپیما افتاد جایی که صندلی من اونجا قرار داشت از هواپیما جدا شده بود... این یعنی اینکه اگه اصرار کیوان برای نشستن کنارش نبود شاید من الان مرده بودم.... به کیوان نگاه کردم اما هیچی بهش نگفتم.
فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۲۶,۳۶۷ بازدید
۳ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۴۹,۶۵۴ بازدید
۴ روز قبل
ali
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۶۸۸,۵۶۰ بازدید
۵ روز قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۶,۵۵۲ بازدید
۶ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۰۰ بازدید
۶ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۹۳ بازدید
۶ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۳,۵۷۱ بازدید
۷ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۸,۳۵۱ بازدید
۱۴ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۹,۸۵۶ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۲,۲۰۸ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۵۶۳ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۰۸۳ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۶۴ کاربر آنلاین است. (۱۵۳ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۶۴

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!