پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن شنبه، ۲۷ تیر ۱۳۹۴ (۱۸:۳۴) | |||
داستان توماس، بخش ۱۳توماس وحشتزده به اطراف نگاه می کرد اما در آن ظلمات هیچ چیز نمی دید. چند ثانیه بعد، تیر دیگری درست به سمت صورت توماس پرتاب شد و او تازه زمانی نوک فلزی تیر را دید که برای واکنش نشان دادن خیلی دیر شده بود. اما در کمال شگفتی، تیر تغییر جهت داد و داخل آب افتاد، انگار که نیروی نامریی آن را از مسیرش خارج کرده باشد. چند لحظه طولانی سکوت برقرار شد. انگار این اتفاق مهاجمین را هم گیج کرده بود. صدایی، سکوت طولانی را شکست. - خودشه. سیل تیرها به سمت توماس روانه شد. او صدایشان را شنید و می دانست که تا چند لحظه دیگر دهها تیر با او برخورد خواهند کرد. چشمانش را به آرامی بست. همه اتفاقات عجیب گذشته درست از زمانی که ۲ سال قبل کول را برای اولین بار دیده بود، از برابر چشمانش گذشت. همه فکر می کردند که او دچار نوعی بیماری روانی شده است، اما او می دانست که ماجرا چیزی فراتر از اینهاست. گرچه دیگر اهمیتی نداشت، او چند لحظه بیشتر قرار نبود زنده بماند. توماس پلک چشمانش را به هم می فشرد و آماده بود تا هر لحظه درد سوراخ شدن بدنش در اثر برخورد تیرها را حس کند. اما چند لحظه طولانی دیگر سپری شد و اتفاقی نیفتاد. او چشمانش را به آرامی گشود. هوا روشن بود و توماس در وسط حیاط عمارت ایستاده بود. به پشت سر برگشت و سلین را دید که از لای در ورودی عمارت به او نگاه می کند. نکند همه اینها واقعا توهم بوده؟ نکند او اصلا از خانه خارج نشده و همه این اتفاقات را در خیالش دیده است؟ اما صدای آرامی شبیه گریه کردن توجه او را به خود جلب کرد. توماس سرش را برگرداند و کول را دید که در گوشه ای از حیاط نشسته و سر دایی اش را به زانو گرفته و آهسته اشک می ریزد. توماس به آرامی به سمت او حرکت کرد. «پس خیال نبوده... اما چطور...» کول سرش را بالا آورد؛ تمام صورتش از اشک خیس بود اما آرام به نظر می رسید. - خودش می دونست که اینطور میشه... اما همیشه می گفت تو ارزشش رو داری... توماس با شگفتی به هیکل تنومند و بیجان دایی بنیت نگاه می کرد که هیچ آثار جراحت و خونریزی رویش دیده نمی شد. - ارزشش رو دارم؟ یعنی چی؟ کول سعی می کرد تا با پشت دست، اشکهایش را پاک کند. - همه اینا یه بخشی از نقشه اون بوده توماس. تو باید برای پذیرشش آماده می شدی. - برای پذیرش چی؟ - اون درست می گفت. تو رو درست انتخاب کرده بود. تو همونی هستی که پیشگویی در موردش انجام شده. تو باید برگردی توماس. دیگه وقتش رسیده. توماس با شگفتی به کول نگاه می کرد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما نمی توانست انبوه سوالات را دسته بندی کند. ترجیح داد چند لحظه ساکت بماند و فکر کند. سرانجام با لحنی آرام و بدون شگفتی گفت: «همیشه می دونستم که هیچ چیز در مورد من عادی نیست. همیشه می دونستم قراره کار بزرگی انجام بدم». سپس با چهره ای مصمم به چشمان کول خیره شد. - من آمادم. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول