پاسخ به: خاطره نویسی! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen پنجشنبه، ۲۵ دی ۱۳۹۹ (۲۰:۳۸) | |||
وارد کتابخونه شدم تا کتابی که گرفته بودم رو تمدید کنم و برم توی سالن مطالعه برای درس خوندن. متصدی خوش اخلاق و مهربون کتابخونه انگار یه طوری بود. هیتربرقی رو گذاشته بود کنارش و چمبره زده بود روی میزش. پرسیدم: خانم کارسازی خوبید؟ با صورت درهم کشیده ناله کرد: نه . از پنج شنبه که از کتابخونه رفتم دل درد افتاده به جونم. دیروز و پریروز کلی دکتر رفتم و آزمایش دادم هیچ دکتری نمیفهمه چم شده. همشون میگن چیزیت نیست. اما دل درد امونم رو بریده. کلی هم دوا دادن ولی خوب نمیشه که نمیشه. - ای وای ... ان شاالله زودتر خوب میشید، کاری هست بتونم براتون انجام بدم؟ با همون حال نزار، کتاب رو تو سیستمش وارد کرد و داد دستم، و گفت: نه عزیزم، فقط کاش امروز زودتر میشد برم خونه... دلم سوخت. همینطور که به سمت سالن مطالعه میرفتم با خودم گفتم، یا صاحب الزمان یه دور تسبیح نذر سلامتی و فرجتون، تا ظهر نشده این بنده خدا حالش خوب بشه. توی سالن ، چند ساعتی درس خوندم، حسابی گشنه شده بودم، رفتم از توی گرمکن غذایِ کتابخونه، ناهارم رو بردارم، دیدم متصدی کتابخونه نشسته داره با همکارش چایی میخوره. با تعجب پرسیدم : خانم کارسازی بهتر شدین؟ خندید و گفت آره !! نمیدونم چطور شد ، خداروشکر یهو خوب شدم. خندیدم با خودم گفتم ولی من میدونم . مهربونی آقا تمومی نداره... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول