پاسخ به: خاطره نویسی! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen سهشنبه، ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ (۲:۵۳) | |||
نقل قول سجاد نوشته:به یاد ندارم پنج نفره شده بودیم، یا هنوز خانواده ای چهار نفره، متشکل از پدر، مادر، خواهر و من بودیم. به یاد ندارم چون نشانه هایی که از آن روز به یاد دارم، با سال های پنج نفره بودنمان هم مشترک است. مثلاً در هر دو حالتِ چهار نفره و پنج نفره، در خانه ای زندگی می کردیم که خاطره ام در آن اتفاق افتاده است. یا در هر دو حالت، من و خواهرم تنها هم بازی های هم بودیم. یا در هر دو حالت، مادرم هر روز بعد از ظهرها می خوابید و در واقع الان هم می خوابد. و در هر دو حالت، من آن بچه شیطانی بودم که ای کاش به زمین گرم بخورم و خدا چرا مادرم را از دست من راحت نمی کند. بگذریم. فرق چندانی در کلیت ماجرا نمی کند. محض اطلاع، نفر پنجم دختر بود، مثل نفر سوم. به هر حال بعد از ظهر بود. مادرم به همان دلایلی که احتمالاً با مطالعه پارگراف بالا به آن پِی برده اید، اصرار به خوابیدن من داشت. من هم به همان دلایل بالا، از خوابیدن امتناع می کردم، و وقفه ای که خواب در زندگی مادرم ایجاد می کرد، به من کمک می کرد تا از این وضعیت خلاص شوم. بگذارید قبل از شروع اصل ماجرا، حیاط خانه حالا قدیمیمان را برایتان توصیف کنم: از در که وارد می شدید، یک حیاط زیبا و جمع و جور را احساس می کردید و یک ساختمانِ حدوداً کوچک را جلوی رویتان می دیدید. اما قسمت اصلی حیاط، در سمت راست شما قرار داشت. آنجا که حمام، دستشویی و یک پشت بام نقلی - مخصوص قرار دادن گهواره قدیمی و جعبه نوشابه ها - قرار داشت. گلدان ها را هم وقتی از در ورودی به سمت حمام می رفتید، می دیدید. یک نردبان هم، که در این داستان نقشی کلیدی دارد، پای دیواری که بین درهای دستشویی و حمام قرار داشت، گذاشته بودند تا بتوان به راحتی به بالای پشت بام رسید. همین ها کافیست. بله. مادرم خواب بود. من و خواهرم در حال بازی کردن بودیم. طبق معمول جیغ خواهرم در آمد و مادرم که خواب چندان سنگینی ندارد، بیدار شد. جیغ خواهرم، یعنی من مقصرم. یعنی نیاز نیست کسی بپرسد چه شده است. یعنی کتک خوردن من. مادرم آمد. ترسیده بودم. جارو دستش بود. در آن لحظه یکی مانده به آخرین چیزی که می خواستم، این بود که آن جاروی کت و کلفت، به پا و بدنم برخورد کند. آخرین چیز، سر رسیدن پدرم بود. مادرم با جارو به سمت من آمد، و من به سمت راست حیاط (که مفصلاً توصیفش کردم) رفتم. چاره ای نداشتم جز اینکه از نردبان بالا بروم. رفتم. وقتی به نقطه ای از نردبان رسیدم که می توانستم پشت بام را ببینم، فهمیدم که در آنجا هیچ راه فراری وجود ندارد. آخرین صحنه ای که یادم مانده، این است که مادرم در حالی که انگار داشت لبخند می زد، از نردبان بالا می آمد. یادم نیست آن روز کتک خوردم یا نه. یادم نیست که گریه کردم یا نه. ولی یادم هست که آن روز، برای اولین بار فهمیدم بن بست یعنی چه. بسیااااار زیبااا نوشتید. بیگ لایک |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول