به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
ارسال گزارش یک مورد قابل بررسی در مورد پیام زیر در تالار گفتمان
متن گزارش:*
 

پاسخ به: زنگ انشا!
نویسنده: مجنون
سه‌شنبه، ۲۷ تیر ۱۳۹۱ (۲:۲۷)
انشای شماره 3:

چهار پنج روز مونده بود به تحویل سال...
از روزی که مادرم گفته بود تابستون میخوایم بریم کربلا دل تو دلم نبود.
اصلا نمیدونستم روزا چطوری میگذره.
بعد از بدترین سال زندگیم بهترین هدیه ای که حضرت علی اصغر بعد از شفام بم داد همین خبر سفر کربلا بود.
تو خونه نشسته بودم پای کامپیوتر، داشتم بازی میکردم که تلفن زنگ خورد...
- بله بفرمایید.
- سلام حسام جون.
- اِ سلام دایی خوبی ؟؟
- ممنون عزیز چه خبر؟ چه میکنی با درسا؟
(اون سال به علت مشکلات ریضیم و نرفتن به مدرسه 4 تا از درسام مونده بود برا شهریور)
- ای میگذرونیم خدا رو شکر.
- حسام جون مشهد میای؟؟
- مشهد، با کی؟؟ چطوری؟؟
- هیچی داریم با یه سری از رفقا میریم مشهد یکی از بچه ها دقیقه 90 ی کنسل شده بلیطش مونده رو دستمون گفتم اگر میای تو بیا به جاش.
- نمیدونم دایی باید به بابام زنگ بزنم ببینم چی میگه.
- باشه پس زود خبرشو بم بده عزیزم.
- چشم، ممنون دایی فعلا خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.

دل تو دلم نبود، یعنی بابا اجازه میده؟ اگه برم چی میشه، پارسالم سال تحویل مشهد بودم.
خدایا یعنی میشه؟؟

- الو سلام بابا.
- سلام، چیه چه کار داری.
- بابا دایی حامد زنگ زد، گفت مشهد میای؟؟
- مشهد؟؟ قضیه چیه؟؟
- هیچی یکی از دوستاشون نمیتونه بره زنگ زد من برم جاش.
- نمیدونم میخوای بری؟؟
- اگه شما اجازه بدی خیلی خوب میشه.
- من حرفی ندارم، فقط مطمئنی میتونی بری؟؟
(هنوز حال و روزم خیلی خیلی خوب نبود، مو هام هنوز در نیومده بود، ابرو هام یه ذره در اومده بود فقط، هنوز آثار دارو تو بدنم بود.)
- آره بابا قول میدم مراقب باشم.
- باشه من حرفی ندارم.
- پس من زنگ میزنم به دایی.

وااااااااای چه مشهدی بشه، قبل از کربلا با دایی حامد.

- الو سلام دایی بابام اجازه داد.
- خب حسام جون بلیطمون برا ساعت 4 ه، باید ساعت 3 دم در ترمینال جنوب باشی همین الان زود راه بیفت بیا دیر نرسی ها.
- چشم دایی حتما میام، ممنون.
- قربونت عزیزم.

زنگ زدم به بابا.

- بابا دایی گفت الان باید بیای تهران.
- باشه الان میام خونه تو وسایلت رو جمع کن تا بیام.

وسیله هام جمع شده، نشستم منتظر بابا، چرا اینقدر دیر کرد پس از ادارش تا خونه که راهی نیست.
زنگ خونه زده شد.

- سلام بابا چرا اینقدر دیر اومدی؟؟

مامانم پشت در بود.

- اِ مامان یادم رفت به تو زنگ بزنم.
- حسام مراقب باش ها، سرما نخوری.
- نه مامان حواسم هست.
- راستی عکس نداری برا گذرنامه.

ای بابا همینمون کم بود حالا.
سریع رفتیم یه عکاسی نزدیک اداره بابا عکس فوری انداختیم و با بابا و مامان رفتیم سمت ترمینال.
بابا و مامان تا دم اتوبوس اومدن.

مامان: حسام رسیدی جایی نرو فقط زنگ بزن به دایی.
- مامان بچه که نیستم میدونم.
- برو به سلامت.

نشستم تو اتوبوس، راه که افتاد اصلا خودم نبودم، داشتم برا بابا و مامان دست تکون میدادم ولی فکرم پیش گنبد امامرضا بود.

----------------------------------------------------------

رسیدم ترمینال جنوب.
زنگ زدم به دایی حامد.

- الو سلام دایی من ترمینالم الان از اتوبوس پیاده شدم.
- حسام جون بیا ورودی ترمینال من الان میرسم.
- چشم.

یه 5 دقیقه ای اونجا بودم تا دایی رسید.

- سلام دایی.
- سلام عزیزم.

- حسام قبل از اینکه بریم ترمینال بریم یه ناهار بزنیم، چی میخوری؟؟
- نمیدونم هر چی خودتون میخورید.

رفتیم یه همبرگر زدیم و بعد راه افتادیم سمت راه آهن.
خیلی زود رسیده بودم برا همین تو ترمینال زیاد منتظر دوستای داییم بودیم، بالاخره یکیشون اومد.

- خب حسام جون ایشون آقا یاسر دوست بنده هستن، آقا یاسر حسام خواهر زادم.
- خوشبختم آقا حسام.
- ممنون، منم خوشبختم.

3 تایی نشسته بودیم، آقا یاسر همون اول سر شوخی رو باز کرد، نذاشت 1 دقیقه هم غریبی کنم.

نشسته بودیم که یکی اومد از پشت سر گفت سلام حامد جان.
اون یکی دوست دایی حامد بود.

- سلام امیرحسین جان، حسام جان آقا امیرحسین، امیرحسین جان آقا حسام خواهر زادم.

آقا امیر حسین نسبت به آقا یاسر یه ذره خجالتی تر به نظر میرسید.
کمتر شوخی میکرد ولی اونم خیلی آدم گلی بود.

انقد گرم صحبت شده بودیم که نفهمیدیم چطور ساعت 3:30 شد.
دایی حامد گفت پاشید، پاشید بریم که دیر نشه.
راه افتادیم سمت قطارا.
رفتیم تو قطار نشستیم، یه کوپه 6 نفره بود، ما هم قرار بود 6 نفر باشیم ولی 2 تا از دوستای داییم برنامشون جور نشده بود.
رفتیم نشستیم تو گوپه که لپ تاپا در اومد.
یه ذره بازی کردیم، بعدشم یه ذره گفت و گو تا شب شد.
دفعه دومم بود که سوار قطار میشدم، به خوابیدن تو قطار عادت نداشتم خیلی تکون میخورد.

- حسام جون بگیر بخواب صبح میرسیم مشهد میخوایم بریم حرم نمیتونی بخوابی ها.
- چشم دایی.

هر جوری بود خوابیدم، صبح زود با صدای مامور قطار از خواب بیدار شدم.

نمااااااااااز.
نماااااااااااز.

- دایی، بلند شید برا نماز توقف کرده.
- بیدارم حسام جون بریم.

نماز رو که خوندیم دوباره اومدیم تو قطار، دایی حامد تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد.
خوش به حالش چه راحت خوابش میبره.
من که بعد از وضو اونم تو هوای آزاد اصلا خوابم نمیبره.

خیلی دوست داشتم یکی بیدار بشینه بشینیم حرف بزنیم اصلا خوابم نمیومد ولی خب بقیه هم گرفتن خوابیدن.
منم بالاجبار گرفتم خوابیدم تا مشهد.

دوباره با صدای مامور قطار از خواب بیدار شدیم.

ملحفه ها و پتو ها و وسایل رو جمع کردیم و از قطار زدیم بیرون.
رفتیم بیرون راه آهن، هر چی سمند و پژو بود پشت سر گذاشتیم و سوار یه تاکسی پیکان شدیم.
صاحب ماشین یه پیر مرد با خدا بود، از اونایی که با یه نگاه عاشقش میشی.
یه قرآن هم دستش بود داشت میخوند.

- آقا تا حرم چقد میبری؟؟
- انقد.(مبلغو یادم نیست)
- یاسر، امیر حسین، حسام بشینید بریم. حاجی صندقو باز میکنی؟؟
- اومدم.

نشستیم تو ماشین شروع کرد درد و دل کردن.

- آره این تاکسیا همش نرخای پرت میگیرن از مسافرا.
من که قیمت معمول میگیرم همشون برام حرف در میارن.
به مسافرا میگن سوار این پیکانه نشیدا رانندش دیوونست.

خیلی دلم براش سوخت.

بالاخره رسیدیم حرم.
ساکامونو دادیم به امانات.
هیچوقت اون صحنه رو یادم نمیره.
وایساده بودم رو به روی گنبد امام رضا(ع).
بغضم گرفته بود ولی گریم نمیومد.

السلام علیک یا شمس الشموس، یا علی بن موسی الرضا.

قربونت برم الحق که اذن کربلا رو باید از شما گرفت...


فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۴۴
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۳۰۷
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۲۰۵ پاسخ
۸,۴۳۹,۷۲۷ بازدید
۷ روز قبل
Salehm
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۵ پاسخ
۵۵۰,۰۰۵ بازدید
۸ روز قبل
ali
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۹۴ پاسخ
۱۱,۷۰۲,۳۲۹ بازدید
۹ روز قبل
یا لثارات الحسن
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۳ پاسخ
۱,۲۴۹,۱۳۳ بازدید
۱۰ روز قبل
Activated PC
آموزش و ترفندهای فتوشاپ
انجمن علمی و کاربردی
۱۳۵ پاسخ
۴۵,۰۶۵ بازدید
۱۰ روز قبل
RealSoftPC
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۳ پاسخ
۲,۰۹۸ بازدید
۱۰ روز قبل
Crack Hints
موسیقی
انجمن هنر و ادبیات
۵,۱۰۱ پاسخ
۱,۰۲۴,۶۱۸ بازدید
۱۱ روز قبل
Activated soft
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۹ پاسخ
۴۳۸,۸۵۹ بازدید
۱۸ روز قبل
javibarca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۵۰,۱۷۴ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۱۴,۱۴۸ بازدید
۱ ماه قبل
رویا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۶,۷۴۵ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۸,۳۵۴ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۱۲ کاربر آنلاین است. (۷۴ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۱۲

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!