پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Strong forever سهشنبه، ۲۲ مهر ۱۳۹۹ (۱۳:۴۰) | |||
هوا ابری بود؛ پدر ژپتو با یک لیوان چای داغ روی صندلی راک چوبی کنار پنجره نشسته بود و به این فکر میکرد که چقدر آسمان دلش مانند هوای بیرون گرفته است... غرقِ در کلاف پیچیده افکارش بود که ناگهان صدای رعد و برق او را به خود آورد... رو به آسمان کرد و مسیر نگاهش را به قطرات ریز باران گره زد و با خودش فکر کرد که چقدر این روزها تنها شده است... پینوکیو درگیر زندگیاش بود و خیلی کم به او سر میزد. پدر ژپتو به سمت تلفن رفت تا با او تماس بگیرد اما منصرف شد. لنگان لنگان و عصازنان به سمت کتابخانه قدیمیاش رفت تا خود را با کتابهایش سرگرم کند. اولین کتابی که به چشمش خورد بحارالانوار بود. کتاب را از قفسه بیرون آورد و دستی روی آن کشید تا گرد و خاکش را پاک کند. مدتها بود که دیگر نمیتوانست کتابخانهاش را تمیز کند. عینک ته استکانی را از جیب جلیقهاش درآورد و شروع به خواندن کتاب کرد. ساعتها مشغول بود و حال دیگر وقت خوابش رسیده بود. خواست بخوابد که ناگهان صدای زنگ در به گوش رسید. به سختی خود را به طبقه پایین رساند و در را باز کرد. پینوکیو بود. سرتاپایش با میعانات گازی سیاه شده بود. پدر ژپتو بعد از دیدن او چند ثانیه مکث کرد و گفت: هر وقت خرابکاری میکنی یاد من میافتی؟! ... سپس دستی به سر و رویش کشید و او را به سمت حمام راهنمایی کرد. شنیدین میگن یه جوری کار کن که هیچ وقت ازت نخوان کار کنی؟ تا دیگه ازم نخواین متن بنویسم |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول