پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen جمعه، ۹ اسفند ۱۳۹۸ (۱۶:۵۵) | |||
ترس قسمت هجدهم مادرش شام رو آورد بالا خونه ما. وقتی اومد بالا دید من و مهران حرف نمیزنیم باهم. تا مهران میرفت تو اتاق میگفت چی شده؟ منم که عادت چغولی کردن نداشتم، فقط میگفتم هیچی نشده. تا موقع شام. سر سفره نشسته بودیم . من که اونقدر اعصابم خرد بود که فقط به احترام مادر مهران نشسته بودم سر سفره یهو مهران دوباره شروع کرد: بیا این سُفره امونه . مثل بدبختا زندگی میکنیم. من ذره ای اهمیت ندادم به حرفش چون دیگه فهمیده بودم نود درصد کارا و حرفاش تمارضِ برای اینکه هرکاری دلش میخواد بکنه. ولی مادرش طاقت نیاورد. گفت وا یعنی چی؟ خداروشکر همه چی دارید که. همین کافی بود تا مهران گازش رو بگیره. دوباره شروع کرد که :همه چی داریم؟ میدونی تمام گوشت و مرغ تو یخچال رو باباش خریده؟ همینطور که حرف میزد صداش هی بالاتر میرفت. من هم تمام مدت هیچی نمیگفتم انگار که نه انگار مهران مدام صداش بالاتر میرفت. مادرش گفت خب اشکالی نداره ان شاالله میری سر کار همه چی مثل قبل میشه. (گاهی فکر میکنم کاش اون لحظه مادرش هیچ حرفی نزده بود٫) این رو که مادرش گفت ، مهران از سر سفره پاشد. شروع کرد به داد زدن : میبینی مامان؟ من خودم رو بدبخت کردم، خدا گفت زن بگیرید خوشبختتون میکنم، پس کو؟ اون آخوندای بی همه کس همه زندگیمون رو نابود کردن و... شروع کرد به فحش های ناموسی بدجور دادن به اول تا آخر مملکت و رهبری و... بعدم دید خالی نمیشه، دوباره شروع کرد به گیر دادن به من. -اینو میبینی؟ اینم بدبخت کردم خودمم بدبخت کردم. چقدر احمق بودم زن گرفتم من. هی رفیقام بهم گفتن مهران تو که همه چی داری خر نشو زن برا چیته٫؟راست میگفتن دوستام،آدم برا یه لیوان شیر گاو نمیخره که. باید میرفتم دختر بازی میکردم، عشق و حال میکردم،الکی خودم رو بدبخت کردم. اینم بدبخت کردم. بعدم شروع کرد به خود زنی.من تمام اون لحظه ها حتی از سرِجایم بلند هم نشدم. حالم ازش بهم میخورد. از اینکه هروقت مادرش بود بیشتر ننه من غریبم بازی در میاورد. مادرش هم اون وسط بال بال میزد که نکن مهران نکن، اشکال نداره ، تو درست میگی، آروم باش تورو خدا آروم باش. اینکارا رو که مادرش میکرد مهران،بیشتر دور میگرفت تاجاییکه ، لیوان رو شکست و میگفت الان رگ خودم رو میزنم. اونقدر این صحنه ها برام مسخره و تکراری شده بودن، که داد زدم ،مادرِ من ولش کن،بذار هر غلطی میخواد بکنه. مگه نمیبینی شما که میگی آروم باش هی بدتر میکنه؟ ولی خب اونم مادر بود. نمیتونست این حالت پسرش رو ببینه. مخصوصا که مریض هم بود. دیگه اعصابی برام باقی نمونده بود. مهران خوب که به همه فحش داد و داد زد و چیز خرد کرد ، بالاخره خسته شد و رفت حمام. همونجا تصمیمم رو گرفتم . گفتم به محض اینکه مامانم اینا از سفر بیان بار و بندیلم رو جمع میکنم و میرم خونشون. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول