پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen جمعه، ۹ اسفند ۱۳۹۸ (۰:۴۵) | |||
ترس قسمت هفدهم تو همین حین که من آماده میشدم ، برم بیرون، مامانم از مشهد زنگ زد . حرف زدن با مامانم همانا و ترکیدن بغضم بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد همان. نشستم تو حال به بخت سیاهم حسابی اشک ریختم. بعدشم اشکای بی صدام رو پاک کردم و رفتم تو اتاق تا کیفم رو بردارم برم از خونه بیرون. همون موقع که رفتم توی اتاق،مهران دید چشمام هنوز خیسه و فهمید گریه کردم. یهو با تشر گفت لازم نکرده بری بیرون. نشستم لبه تخت و گفتم چرا خب؟ تو که اجازه داده بودی؟ با صدایی که داشت بلندتر میشد گفت : حق نداری بری، شام هم هیچ قبرستونی نمیریم. توام بشین یه بند آبغوره بگیر. خاک بر سر من که اومدم تو رو گرفتم. توی بدبخت افسرده رو، هم خودم رو بدبخت کردم هم تورو، هی بشین دعا بخون تا روز به روز افسرده تر بشی. ببین ریحانه، من الان اش هم مریضم، اونقدر از این ... خوریا بکن تا منم مثل خودت افسرده کنی. اونوقت دیگه حالیت میشه مردِ بد یعنی چی. هاج و واج نگاهش میکردم. بهش گفتم من که چیزی بهت نگفتم. چت میشه یهو. دیدم تو نمیای بریم بیرون خواستم خودم برم حال و هوام عوض بشه. داد زد هیچ قبرستونی حق نداری بری. بعدم رفت زنگ زد به مادرش که بیاد بالا. همش به این فکر میکردم که دیگه حالم ازش بهم میخوره. اگه دفعه های قبل، بخاطر حرف های من عصبانی میشد، اینبار دیگه من هیچ خطایی نکرده بودم، حتی جلوش گریه هم نکرده بودم. پس چه مرگش بود!!! کلا بخاطر اینکه مریضی مهران سخت بود، از همه انتظار داشت و همه میگفتن اشکال نداره،مریضه باید طوری رفتار کنیم بهش استرس وارد نشه. ولی کسی فکر نمیکرد ریحانه هم آدمه ، کسی فکر نمیکرد منم حق زندگی دارم. مادر مهران که دیگه شورش رو دراورده بود. با اینکه یه پسر دیگه هم داشت ولی تمام وقت گوش به فرمان مهران بود. مهران هم هرچی میخواست زنگ میزد مادرش. -مامان، برام تخمه بخر، مامان بیسکوییت بخر،مامان کباب سفارش بده،مامان،بیا تو حمام کیسه ام بکش، مامان.... این وسط من اگه ذره میخواستم جلوش بایستم یا کاری انجام بدم محکوم میشدم به زن بدی بودن برای گل پسرش. حالم حتی از مادرش هم دیگه بهم میخورد. با خودم فکر میکردم اگه مادرش اینطور نازپرورده و متوقع بارش نمیاورد، مهران اینطور با من رفتار نمیکرد. مدام نمیگفت مادرم اینطور،مادرم اونطور،مدام نمیگفت تو زن کثیفی هستی، مدام از من انتظار نداشت. مدام فکر نمیکرد من باعث بدبختیاش هستم. شاید اگه مادرش بخاطر مریضی مهران این رفتار ها رو نمیکرد، اون روزا اینقدر برای من تلخ نمیشد. از طرف دیگه ، من عادت نداشتم مشکلاتم رو ببرم بین خانواده ها، چون عقیده ام این بود که پدر مادرا، از محبت زیادشون، فقط همه چی رو خرابتر میکنن.و سعی میکردم با مشاور درست حسابی مشورت کنم. اما اون چندماه اونقدر حساب بانکیم خالی بود که حتی نتونسته بودم حتی به مشاور زنگ بزنم تا راهکار بخوام ازش. بخاطر همین نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم. نمیدونستم،خدایی که گفته باید به حرف شوهرت گوش بدی و صبر داشته باشی، برای چنین شرایطی هم این حرفارو زده؟ |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول