پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen شنبه، ۳ اسفند ۱۳۹۸ (۱:۴۱) | |||
ترس قسمت دهم رفتم و رسیدم خونه مامان بابام. پرسیدن پس مهران؟ گفتم کار داشت دیر میاد. شب مهران اومد. آخرای شب بود که دل دردی که یکی دوماهی میشد گاه و بیگاه به جونم میافتاد شروع شد. وقتی میومد سراغم مثل مار به خودم میپیچیدم.نه قرص جواب گو بود نه هیچ چیز دیگه. فقط میخوابیدم و دستام رو از درد گاز میگرفتم که صدام درنیاد. خودم میدونستم عصبیه، مثل سفید شدن بی رویه موهام. اما راهی به جایی نداشتم. به بهونه دل درد و اینکه با اون حالم نمیتونستم از اون همه پله تا طبقه ۴ بالا برم، نرفتم خونه خودمون.و مهران تنها رفت. بدون اینکه مهران عذرخواهی کنه،برای اینکه کسی نفهمه دعوامون شده روز بعد از اون شب رفتم خونه. بماند که کلی غر زد که من رو تنها گذاشتی و رفتی... چند روز گذشت ، یه روز مهران از خواب بیدار شد و دید صداش مثل کسی که سرما بدی خورده باشه گرفتس!!! اما اثری از سرما خوردگی توش نبود. با خودمون گفتیم لابد داره سرما میخوره انواع اقسام جوشوندنی هارو درست کردم ولی هیچ فرقی نکرد. بعد ۵روز رفتیم دکتر،گفتن حنجره ات انگار ورم داره،ملتهب شده.شل کننده عضلات داد. آمپول رو زد،بازم خوب نشد. دو هفته بعد باز رفتیم دکتر و یک عالمه چرک خشک کن داد. اما باز هم خوب نشد. گرفتگی صدای مهران شده بود قوز بالا قوز. دیگه نه جایی میومد نه حوصله داشت. دو ماه به همین منوال گذشت و ذره ای صداش بهتر نشد. همه چی دست به دست هم داده بود انگار. خدایا آخه چرا؟مریضی و بی پولی مهران بس نبود؟ بی نمازیش برام کافی نبود؟ بدبختیامون کم نبود؟الان چرا باید صداش بگیره؟ ضجه میزدم و اینارو به خدا میگفتم. شاید الان اگه از یه چیز خیلی پشیمون باشم ، همین باشه که چرا به خدا گفتم چرا!! ماه آخر سال بود. همه به فکر خرید عید بودن.ولی من مثل همیشه میگفتم چیزی لازم ندارم. چون مهران پول نداشت. حتی خرید خونمونم بابام انجام میداد. گاهی هم مادر مهران میوه یا سبزیجات برامون میخرید. اولین عیدم بود که با مهران زیر یه سقف بودیم. دلم میخواست لحظه سال تحویل پیش هم باشیم. مادر پدرم،قبل سال تحویل قرار بود برن شهرستان پیش مادربزرگم. برای همین چند روز قبل از سال تحویل عیدی ما رو آوردن خونمون. سفره هفت سین و آجیل و هدیه عید. صدای مهران هنوز همونطور بود و خارشش هم قطع نمیشد. حالا دیگه وقتی حمام میرفت۴ساعت توی حمام می موند تا بدنش رو بخارونه زندگیمون انگار نمیخواست رنگ خوشی ببینه. بدبختی پشت بدبختی شب سال تحویل بود. به مهران گفته بودم دلم میخواد لحظه تحویل خونه خودمون باشیم. برای همین قرار شد بریم پایین خونه مادرش برای شام و بعد بیایم بالا تا نزدیکای۱۲خونه مادرش بودیم. مهران که همونجا بعد از شام خوابید. من و برادر مهران و مادرش نشسته بودیم فیلم میدیدیم. ساعت حدودای۱۲بیدارشد و گفت بریم بالا اومدیم خونه و رختخواب وسط حال انداخت و گرفت خوابید. گفتم مهران من دلم میخواد اولین سال تحویل مشترکمون پیش هم بیدار باشیم. ولی محل نذاشت به حرفم. گیر دادم بهش که نخواب. من تک و تنها اینجا،دلم به تو خوشه توام که اینطوری میکنی، شروع کرد به فحش دادن. اولین بار بود که بهم فحش ناموس میداد. حالم داغون بود. با چشم های خیس رفتم تو تخت و منم خوابیدم. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول