پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen یکشنبه، ۲۷ بهمن ۱۳۹۸ (۱۵:۳۳) | |||
نقل قول علی ولی الله نوشته:یادمه پدرم که رفت، مادرم مشهد بود. لطف خدا بود. هرجای دیگه بود قطعا میمرد. درست روبروی ضریح آقا بود که خبر رو شنید. هیچ کس جز خود آقا نمیتونست حفظش کنه... بابام چند ماهی مریض بود. درگیر بیمارستان و بستری. تو ظرف چند ماه داغون شده بود. خیلی یهویی. کلیههاش ناراحت بود و آب رو دفع نمیکرد و زیر پوستش جمع میشد. عاقبتش این بود که مثل آقا ابوالفضل که از بچگی عاشقش بود - چون به فرمان حضرت زهرا تو خوابِ مادر بزرگم، اسمش رو عباس گذاشته بودن - و تا اسم حضرت میاومد اشکش جاری میشد، آخر عمرش دستور داشت که نباید آب بخوره. همیشه تشنه بود... شبش مادرم خواب دیده بود که برگشته خونه و دیده بابام درو باز کرده و جوون و سر حال پریده جلوش که من شفا گرفتم. ببین خوب شدم! و مادرم با این امید که شفا گرفته فرداش رفته بود حرم... گاهی تعبیر ما از شفا با تعبیر خدا فرق داره. به مادرم میگم اگه معجزه میشد و خوب میشد و جوون میشد، آخرش که چی؟ دوباره همین مسیرو نمیرفت؟ دوباره پیر و مریض و اذیت نمیشد؟ دوباره همه این رنجها رو نمیکشید؟ شفای واقعی بیشتر موندن تو زندانه، یا جایی که الان هست؟ عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم و الله یعلم و انتم لاتعلمون... خدا رحمتشون کنه ان شاالله جاشون توی بهشت کنار حضرت عباس باشه |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول