پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen جمعه، ۲۵ بهمن ۱۳۹۸ (۱۱:۴۷) | |||
ترس قسمت سوم کم کم بد اخلاقیاش شروع شد. اولش میگفت من ندارم عروسی بگیرم برات. منم گفتم اشکال نداره یه مهمونی ساده میگیریم. و فقط فامیل درجه یک رو دعوت میکنیم.ولی باز هم غرغر میکرد. سعی میکردم درکش کنم، اما هرچقدر من کوتاه میومدم، باز مادرش کمتر درک میکرد. مادرش زیر بار مهمون کم نمیرفت میگفت من ۳۰۰نفر دعوتی دارم ، به این فکر نمیکرد که یکی دیگه مجبوره پول عروسی رو بده. من اونقدر زیر گوش مامان بابام خوندم تا فقط و فقط فامیل درجه یک رو دعوت کردن،یعنی خاله هام،دایی هام،عمه هام و عموهام. که خیلی از اونا هم چون شهرستان بودن،نتونستن بیان و هدیه عروسی رو فرستادن برامون .دوست نداشتم بهش فشار بیاد.ولی با همه ی اینا دعواهاش بخاطر عروسی سر من بود. با اینکه میدید مهمونای ما کلا ۷۰الی۸۰ نفر هستن. به هزارتا در زدم تا خرج عروسی رو کم کنم اونقدر خرج عروسی رو کم کردم و از هرچی که خیلی از دخترا آرزوشونه زدم که کل خرج عروسی، با پول تالار ۷ الی۸ تومن شد. البته اگه خدا کمک نمیکرد هرگز اینطور نمیشد. توی اون روزا بیشتر از هر وقتی دست خدا رو توی جفت و جور کردن کارای عروسیم میدیدم،از جور شدن لباس عروسم که ۲۰۰تومن شد،تا آتلیه و باغ که کلا ۱ میلیون شد.آرایشگاه هم ازمون پولی نگرفت!!!. فقط هزینه تالار بود که حدود ۶الی۷تومن میشد . همون موقع دختر خاله هام لباس عروس۳میلیونی و۵, میلیونی کرایه کردن، آتلیه های ۱۰میلیونی رفتن. یا پسر عموی خودش که ۲سال قبل ما اردواج کرده بود،۱۶میلیون فقط آتلیه اش شده بود. اما واقعا مهم بود اینا؟ نه. واقعا برام مهم نبود. الان که به اون وقت ها فکر میکنم،اگه باز هم برگردم به عقب همین کارا رو میکنم. چون ارزش نداره برای یک شب اندازه یک عمر هزینه بتراشه آدم. و فقط دلم میخواست خدا ازم راضی باشه و با خرج و اصراف بیش از حد دل صاحب الزمان رو نرنجونم. یک ماه به عروسیمون بود. همه کارا رو کرده بودیم. مهران،به اصرار من آزمایش داده بود،چون شبا نفس تنگی میگرفت و بی جهت خارش داشت تنش. جواب آزمایش رو که بردیم دکتر گفت سرطانِ لنفومِ. توی مطب یهو یخ کردم.صدای دکتر رو انگار از یه فاصله دور میشنیدم که میگفت آخر همین هفته باید بیای برا شیمی درمانی و بعدشم پیوند مغز استخوان. _ولی ما ماه دیگه عروسیمونه... _نمیتونید عروسی بگیرید. سرطانت پیشرفت کرده... دلم میخواست دکتر رو خفه کنم. چرا اینطور حرف میزد؟نمیفهمید من هزارتا آرزو دارم؟ نمیفهمید سرطان یعنی چی؟ هرچند که بنده خدا گناهی نداشت. باید حقیقت رو میگفت... از مطب که اومدیم بیرون،گفتم مهران بیا چندتا دکتر دیگه هم بریم. چرت میگه این دکتره بهترین متخصص ها رو وقت گرفتم و رفتیم. جواب همه یکی بود. خدایا چرا از اون چیزی که وحشت داشتم سرم اومده بود. کسی که عزیزترین، تو دنیا شده بود برام، مریضی لاعلاجی گرفته بود که دوتا از دوستای جوونم بخاطر همون مریضی چندماه قبلش فوت کرده بودن. سرطان لنفوم. حتی اسمشم لرزه می انداخت به وجودم. داغون بودم،ولی باید جلوی پدر مادرا و مهران خودم رو محکم نشون میدادم. مهران نباید روحیه اش رو میباخت. هنوز به خانواده هامون نگفته بودیم. اما چون وقتی تا روز عروسیمون نمونده بود. قرار شد بگیم که میخوایم تالار رو کنسل کنیم و مهران، درمان رو شروع کنه، ولی از طرفی ، چون دوتا از دوستای نزدیکم،با وجود شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان سر سال نشده از دنیا رفته بودن، میترسیدم مهران هم شیمی درمانی کنه و خدایی نکرده... یه روز که رفته بودیم شهدای گمنام حکیمیه، گفتم: مهران بیا بریم امام رضا اگه خدا بخواد شفات میده. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول