پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen پنجشنبه، ۲۴ بهمن ۱۳۹۸ (۱۲:۰۱) | |||
ترس قسمت دوم با وجود غرغر های من،خواستگار بعدی هم توی همون روز ، اومد. یکی از همسایه ها معرفیشون کرده بود. فرزند شهید بود. نشد دست به سرش کنم. وقتی نشستیم توی اتاق برای صحبت کردن،حتی سرش رو بالا نیاورد ببینه من چه شکلی ام. جواب تمام سوالام رو انگار از قبل داشت. میگفت از بچگی رو پای خودش بوده.۷سالش بوده که پدرش شهید میشه.پدرش جانباز بوده. ۴ساعتی حرف زدیم. وقتی رفتن نمیدونستم اولی بهتر بود یا دومی؟؟!! هنوز علاقه ای نبود که بتونم با توجه به علاقه ام انتخاب کنم. روز بعد تازه از خواب بیدار شده بودیم که مادر خواستگار دوم زنگ زد. که دوباره بیان برای صحبت کردن. و یک هفته به همین صورت گذشت و هر روز میومدن خونه ما. بعد از یک هفته،خواستگار اولی که اونشب اومده بود زنگ زدن که اجازه بگیرن دوباره بیان. ولی من قبول نکردم. چون دلم نمیخواست تا با یکی جدی دارم برای ازدواج حرف میزنم کسی رو معطل کنم. خلاصه اش کنم. اونقدر اومدن و رفتن که قرار عقد گذاشتیم برای یک ماه بعد. عقد که کردیم، چند وقت بعدش رفتیم مسافرت باهم.مشهد من تازه اونجا فهمیدم که برخلاف حرفاش توی دوران نامزدی و خواستگاری، و برخلاف حرف های کسایی که ازشون تحقیق کرده بودیم، یذره نمازش رو دیر میخونه. با خودم گفتم اشکال نداره،ولی ته دلم از اینکه دروغ گفته بود ناراحت بودم. سفر مشهدی که رفتیم خیلی خوب بود، اونقدر مواظبم بود و اونقدر غیرت داشت که فقط خدارو شکر میکردم از اینکه مهران نصیبم شده. بعضی حس ها تعریف کردنی نیست. برای من که همیشه مستقل بودم و رو پای خودم بودم و حتی پول تو جیبی از بابام دوست نداشتم بگیرم،مهران یک مرد کامل بود. چون بلد بود چطور مواظبم باشه،چطور ازم حمایت کنه. خوشحال بودم که بالاخره میتونم به یه نفر تکیه کنم. تنها ایرادش نمازش بود که دیر میخوند.که البته اونم از دید من ، ایراد بود. برای همین سعی میکردم به بهونه نماز جماعتِ دوتایی ترغیبش کنم به اول وقت خوندن. چون خودم تقریبا همیشه اول وقت میخوندم نمازم رو. اونقدر محبت میکرد بهم که دیگه واقعا عاشقش شده بودم.عاشق اینکه ،عاشق شهداست،عاشق اینکه هیچ وقت فحش نمیداد،عاشق اینکه بلد بود محبت کنه. عاشق اینکه اغلب چیزهایی که آرزوشون رو داشتم رو داشت. حتی از لحاظ علایق هم مثل من بود، توی خیلی از چیزایی که دوست داشتم حسابی حرفه ای بود،از تیر اندازی گرفته تا پرواز با پاراگلایدر. یک سال میشد که عقد بودیم و من بهترین روزهای عمرم رو میگذروندم. فقط خداروشکر میکردم. چون میترسیدم اگه شکر خدارو نکنم، نعمتش رو ازم دریغ کنه. تا اینکه قرار شد عروسی بگیریم. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول