پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen چهارشنبه، ۲۳ بهمن ۱۳۹۸ (۱۹:۳۱) | |||
ترس قسمت اول من یه دختر شاد و شیطون بودم. کودک وجودم توی همون ۲،۳سالگی مونده بود،با اینکه ۲۶سالم شده بود،اما هنوز عاشق از درخت بالارفتن بودم.عاشق این بودم روی جدول خیابونا ساعت ها راه برم.عاشق این بودم که با بچه ها آب بازی کنم و دنبالشون بدوم. عاشق خندیدن بودم. مسخره بازی و کودکی کردن شده بود یه قسمتی از وجودم که حتی خانم بزرگ درونمم نمیتونست جلوش رو بگیره.😊 هیچ وقت خرافات و سحر و طلسم و... رو هم باور نداشتم. میگفتم اگه زیر بلیط خدا باشم کسی یا چیزی نمیتونه بهم آسیب بزنه. عاشق خدا بودم. نه مثل شهدا، مثل خودم،در حد خودم. واقعا دلم میخواست یه روزی شهید بشم.اما خب من کجا اونا کجا... توی تمام دعاهام هیچ وقت برای خودم چیزی نمیخواستم.هیچ وقت.تنها کسی که براش دعا میکردم،بابای مهربونم امام زمان بود. طور عجیبی صاحب الزمان رو دوست داشتم و سعی میکردم دختر خوبی باشم براش.اما خب هیچ وقت نبودم. حداقل از نظر خودم. ۴سالی میشد که خواستگار میومد و میرفت و من به هر بهونه ای ردشون میکردم.یکی حرف مرجع تقلید رو قبول نداشت،یکی نمازش تق و لق بود،یکی قلیون میکشید و... دیگه از هرچی خواستگار و جلسه خواستگاری بود حالم بهم میخورد. میگفتم،آخه مادرِ من، اونی که من میخوام نیست. من آدم پولدار نمیخوام،من فقط دولا و راست شدن جلوی خدا رو نمیخوام،من فقط یکی میخوام ایمانش واقعی باشه، که اگه بعد از زندگی یه روزی اختلاف افتاد بینمون و حرفامون دو راه مختلف میرفت، بگیم،بیا ببینیم خدا چی میگه و چی میخواد؟؟؟ همون رو بریم. حتی اگه طرف آه هم در بساط نداشته باشه ولی مومن باشه قبولش میکنم. از هر کسی هم که میومد تنها سوالی که میپرسیدم،این بود که ایمان یعنی چی؟ نه میپرسیدم خونه داری؟نه میپرسیدم ماشین داری؟ فقط برام مومن واقعی بودنش مهم بود.نه اینکه خودم خیلی عالی باشم،نه،فقط چون باور داشتم کسی که از خدا میترسه، نمیذاره بنده خدا دلش بشکنه،دنبال یه چنین آدمی بودم.دنبال مردی که حتی اگه زمانی دوستم نداشت،بخاطر خدا اذیتم نکنه. با خودم میگفتم خدا اینطور گفته بخوایم ... منم به خیال خودم میخواستم بنده خدا باشم... برای همین تنها خط قرمزم حرف خدا بود. باهمه عشقی که به خدا و صاحب الزمان داشتم،اما، توی زندگی از چندتا چیز حسابی وحشت داشتم،یکیش این بود که یکی از عزیزام مریضی لا علاج بگیره. هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم باشم و آب شدن کسی رو که دوستش دارم ببینم. برای همین همیشه دعام این بود که خدا عُمر من رو زودتر از بقیه بگیره. یکی دیگش هم این بود که با کسی ازدواج کنم که اهل خدا نباشه. دروغ بگه، بی نماز باشه،کلا حرف خدا براش مهم نباشه. آخریش هم خیانت بود.همیشه وقتی داستان زن هایی که بهشون خیانت شده بود رو میشنیدم،میترسیدم با خودم میگفتم شاید زنه هم کم گذاشته برای زندگیش که اینطور شده. روزها همینطوری میگذشت. دیگه خسته شده بودم از اومدن خواستگار و اصرار اون ها و غرغر خانواده که چرا همه رو رد میکنی. شاید عجیب باشه ولی،بعضی وقت ها توی یه روز دوتا خواستگار میومد و هفته ای نبود که کسی زنگ نزنه برای خواستگاری. تا اون سال شب های قدر برای اولین بار از خدا خواستم یکی قسمتم کنه . تا شاید از این وضعیت خلاص بشم. دو روز بعد،روز ۲۱ام ماه رمضان، پسر یکی از آشناهای دورمون،اومد خواستگاری،وضع مالیشون عالی بود. وقتی رفتیم باهم حرف زدیم،به دلم نشست. بنظر مومن میومد . میخواست صبح روز بعد بره سربازی.کچل بود تو جلسه خواستگاری. اونا که رفتن، قرار بود یک ساعت بعدش یه خواستگار دیگه بیاد. من با خودم گفتم خب من که قبلی رو بالاخره پسندیدم،دومی رو برای اینکه زود برن دست به سرشون میکنم. غافل از خیلی چیزا... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول