پاسخ به: داستانک! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: beautiful queen دوشنبه، ۵ اسفند ۱۳۹۸ (۱۹:۵۰) | |||
ترس قسمت سیزدهم پاشد بطری شیشه ای آب رو که تو دستش بود کوبوند زمین و صد تیکه اش کرد. بعدم با داد گفت من ساختم ها؟تو جن گرفته شدی صدای پا میشنوی تو خونه، پاشو گمشو برو خونه بابات یالا پاشو و با لگد زد بهم. گفتم مهران حالم بده فشارم اومده پایین. ولی هیچی دیگه حاایش نبود. بلندم میکرد و من از بی حالی پرت میشدم زمین. بعدم لگد میزد که گفتم برو گمشو یالا گفتمت. همین فردا طلاقت میدم. دیوونه شده بود انگار . واقعا وحشتناک شده بود. دست از لگد زدن و پرت کردن من برنمیداشت. اونقدر که با بدبختی خودم رو کشون کشون رسوندم به تلفن و زنگ زدم مادرش که بیاد بالا مادرش اومد و من رو دید با اون وضع که تنم یخ کرده و رنگم مثل گچ شده و پسرش هم مدام فحش میده شیشه خرده های کف خونه و لگد زدنای پسرش رو که یالا این رو از خونه من بنداز بیرون. زنگ بزن باباش بیاد ببرتش. تنها ارسم این بود مهران که زنگ بزنه به بابام. اگه اونا این حال من رو میدیدن،سکته میکردن. با صدایی که بزور در میومد فقط میگفتم باشه میرم،فقط زنگ نزن به بابام. بعدشم مهران شروع کرد به چرت و پرت گفتن،که از این به بعد تو گوشت فرو کن،من نه نماز میخونم،نه این آخوندای بی همه کس رو میشناسم ،میخوام مشروب بخورم،سیگار بکشم،زن بازی کنم فهمیدی یا نه؟حالا هم پاشو گورت رو گم کن از خونه من تنها کاری که مادرش کرد این بود که به پسرش بگه،باشه هرکاری دوست داری بکن. اشکال نداره. ریحانه هم الان میره،صبر کن فشارش بیاد بالا، با مجیز گفتنای مادرش بالاخره نشست روی مبل و دست از سر من برداشت. دم اذان شده بود، اون لحظه فقط مرگ از خدا میخواستم. مهران نه تنها من رو خرد کرده بود، بلکه کاری کرده بود که عشقش تو وجودم نابود بشه. مهران اون شب جلوی مادرش من رو نابود کرد. شاید خنده دار بیاد. ولی اون وقتا حس میکردم مهران مسخ شده، حس میکردم انگار جنی شده. چون واقعا اون کارا از یه آدم عادی بعید بود. اذان که گفتن آب قند خوردم و یذره بهتر شد حال جسمیم. ولی روحم... مادر مهران غذا از بیرون سفارش داد و مهران شامش رو هم خورد و وسط حال جا انداخت که بخوابه. منم رفتم تو اتاق،ترجیح میدادم نبینمش مادرش با پر رویی تمام گفت من شب پیش مهران بخوابم؟ گفتم هرکاری دوست دارید بکنید برای من فرقی نداره و براش توی حال جا انداختم. نصفه شب با صدای در خونه فهمیدم مادرش رفت خونه خودش. روز بعدش گفت جام عوض شده بود خوابم نمیبرد. برای همین نصف شب رفتم. تو دلم گفتم کسی دعوت نامه نفرستاده بود که شب بمونی. اگه اینقدر پسرت رو دوست داشتی اون وقتی که داشت من رو لگد میزد و فحش میداد یکی میزدی تو دهنش که بفهمه حداقل کارش اشتباهه نه اینکه بهش بگی قربونت برم تو درست میگی. ولی هیچکدوم از این حرفا رو نتونستم رو زبونم بیارم. تا شب با مهران جز دو سه تا کلمه حرف نزدم ،ناهار و صبحونه اش رو آوردم و کارای خونه رو کردم. ولی تحمل اونجا برام خیلی سخت شده بود. شب که شد، بهش گفتم مهران من دارم میرم خوزستان پیش مادر بزرگم. دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم. دیروز من رو نابود کردی. گفتم از این به بعد هرکاری دوست داری بکن،میخوای زن بازی کن،مشروب بخور، نماز نخون دیگه برام مهم نیست. اما اگه واقعا تصمیمت اینه که این کارا رو بکنی بهم رک بگو. چون من دیگه تو این خونه نمی مونم. پسفردا هم با اتوبوس میرم اهواز به بهونه گرفتن مدرک دانشگاهیم. چون نمیخوام کسی بدونه چیکار کردی باهام. تو این مدت ،میتونی خوب فکرات رو بکنی. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول