پاسخ به: داستان آزاد!!! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Samaneh یکشنبه، ۲۸ خرداد ۱۳۹۱ (۱۵:۱۶) | |||
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آن ها را شنید . اولین شمع گفت : من صلح هستم ، هیچکس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد . فکر می کنم که به زودی خاموش شوم . هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد . . . شمع دوم گفت : من ایمان هستم ، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . . .حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را هم خاموش کرد . .. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم ، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند ، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند . . .پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . . . ! کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند .او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید ، پس چرا دیگر نمی سوزید ؟ چهارمین شمع گفت : نگران نباش ! تا وقتی من روشن هستم ، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم . من امید هستم ! چشمان کودک درخشید ، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد . . . |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول