فصل 3.4 (رز) | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن سهشنبه، ۳۰ شهریور ۱۳۹۵ (۳:۵۹) | |||
فصل 3.4 (رز)تلو تلو خوران داخل جنگل حركت مى كردم. همه چيز دور سرم مى چرخيد. حالت تهوع و دل پيچه ي شديدي داشتم. اَشكال مختلفي جلوى چشمانم ظاهر و محو مى شدن. انگار درخت ها داشتن با من حرف مى زدن :"دكتر اومده جزيره هاهاها." و من يك سري هذيان زير لب تكرار مى كردم و مى خنديدم. دستانم رو از روى شكمم كه خيلي درد مى كرد برداشتم و به عروسكم "سمى" شايد تنها يادگار من از دنياي پيش از جزيره، نگاه كردم اونم در حالى كه با نگاه خشمگينش به من خيره شده بود لب هاش باز و بسته ميشد. اون قارچاى لعنتى! ولي آخه ظاهرشون اصلا به قارچ هاى سمّى نمى خورد. همين طور جلو مى رفتم كه پام به ريشه يه درخت گير كرد و افتادم زمين. پاهام سست شده بودن. من كه تا حالا چند بار مرگ رو جلوى چشمام ديده بودم اصلا به اين فكر نمى كردم چند تا قارچ بخوان منو از پا در بيارن و مى دونستم سخت جون تر از اين حرفام! همين چند روز پيش هنگامى كه در حال بردن بذر گياهانى كه پرورششون رو به من سپرده بودن، به داخل كلبه ى چوبى بالاى درخت بودم با خطري بزرگ مواجه شدم. چند پله از نردبان رو كه بالا رفتم چشمام به مار بلند و باريكي افتاد كه خودش رو دور نردبان پيچيده بود و زبونشو بيرون مي آورد. حسابي غافلگير شدم و تعادلم رو از دست دادم. از نردبان افتادم پايين ولي از شدت ترس دردي رو حس نكردم. مى خواستم بلند شم كه ديدم مار خودش رو به پايين رسونده و داره به دور پام مى پيچه. خيلي ترسيده بودم. اطرافم رو نگاه كردم كه يه سنگ پيدا كنم ولي سنگى نزديك دستم نبود. پاي ديگرم رو با قدرت به سر مار كوفتم ولي اون تكون نخورد و هم چنان در حال پيچش بود. عرق سردي رو بدنم نشسته بود و مى لرزيدم. همين طور در حال تقلا بودم كه مار رو از پام جدا كنم ولي موفق نمى شدم. ناگهان سنگى به سمت مار پرتاب شد. خوني از سرش به بيرون جهيد و از حركت افتاد. جوني در بدنم نداشتم ولي آرامش بهم برگشت. سرم رو چرخوندم كه بفهمم اين سنگ از كجا پرتاب شد. - دختر جون اين مارو از كجا پيداش شده بود؟ آهي كشيدم و با خوشحالي گفتم: -آقوي همسادهههه - اين تيركمونو كه به من قرض دادي ها جونتو نجات داد. - اگه شما نميومديد... واقعا ازتون ممنونم. تيركمونمو بهم پس داد و بدون هيچ حرف ديگه اي گذاشت رفت. فهميدم حتما كار مهمي داره كه با عجله رفت ولي چه كاري نمى دونم. البته من هيچ وقت نميدونستم اون توي جزيره چيكار مى كنه و حتي وقتي ازش خواسته بودم كه برام تعريف كنه چجوري به جزيره اومده باز هم چيزي از حرفاش دستگيرم نشد فقط فهميدم كه بايد آقوي همساده صداش كنم. اون دفعه آقوي همساده بود كه منو نجات بده ولي اين بار چه كسي بم كمك مى كرد. به هر زحمتى بود بلند شدم و خودمو به درختايي كه فاصله كمى با ساحل داشتن رسوندم اسم و گونه ي اون ها رو نمى دونستم ولي سال ها باهاشون زندگى كرده بودم. از دور صداي ضجه و ناله مى شنيدم. توانايي تشخيص واقعيت از توهم ناشي از خوردن قارچ هاي سمي رو نداشتم. رو به سمى كردم و گفتم : تو هم چيزي مى شنوى؟ جهت حركتم رو به سمت صداها تغيير دادم ولي ناگهان بدنم يخ زد و با صورت پخش زمين شدم. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول