فصل 2.5 (رامبد 2) | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن سهشنبه، ۳۰ شهریور ۱۳۹۵ (۳:۵۳) | |||
فصل 2.5 (رامبد 2)چشمام به سختی باز می شدند؛ سوزش عجیبی رو روی صورتم احساس می کردم. همه جا رو تار می دیدم. کمی گذشت و پس از مالیدن چشم هام تونستم اطرافم رو ببینم. - وای خدای من؛ اینجا کجاست دیگه؟ تازه یادم اومد که سوار هواپیما شده بودم و تمام طول مدت پرواز رو در خواب بودم. از طرفی خوشحال بودم که استرس و ترس سقوط رو مثل بقیه حس نکردم و از طرفی هم از سرنوشت شومی که دچارش شده بودیم ناراحت بودم. هنوز هم نمیدونستم چجوری نجات پیدا کردم و از همه مهمتر کی من رو از هواپیما بیرون آورده؟!! شاید هم خودم پرت شدم بیرون. داخل صفحه گوشیم که ترک عجیبی برداشته بود، صورتم رو نگاه کردم، دومین گزینه منطقی تر به نظر می اومد. بهتره اوضاع ظاهری مو وصف نکنم، چون خودم هم طاقتش رو ندارم! سرم رو برگردوندم، هیچکس رو توی اون پرواز نمی شناختم. هرکس مشغول خودش بود و اطراف رو ورانداز می کرد. با خودم می گفتم چه جای عجیبیه. دور تا دورمون رو درخت فراگرفته بود و نمی دونستم واقعا پشت اون درخت ها چه چیزی می تونه باشه. شاید یک محل مسکونی، شاید هم ...؛ تو همین فکر بودم که دستی را روی شونه ام احساس کردم. بلافاصله برگشتم و با مردی قد بلند با سیبیل های ترسناک مواجه شدم. اولش ترسیدم و جا خوردم و سعی کردم فرار کنم. اما او جلوی من رو گرفت. - نترس؛ من یزدان هستم، از مسافرای این پرواز؛ دیدم حالت اصلا خوب نیست اومدم بهت کمک کنم. اوه، عجب زخمی داره صورتت. بذار کمکت کنم. بلافاصله رفت و یک تیکه از روکش هواپیما رو که قسمتیش هم سوخته بود، آورد و روی صورتم گذاشت و گفت مدتی این رو نگه دارم تا خون بند بیاد. - ممنون. چرا به من کمک می کنید؟ اینجا افراد زیادی هستند. - مگه اشکالی داره؟؟؟ دیدم خیلی ترسیدی گفتم اول به تو کمک کنم. به بقیه هم می رسیم. گفتنی نیست ولی من تا حدودی به کمک های اولیه تسلط دارم. راستی تو یک کیف چرم مشکی با دو تا قفل طلایی رو ندیدی؟ - نه؛ ولی اگه دیدمش حتما بهتون میدم. ته دلم از خدا تشکر کردم که تو اینجا هم هوامو داره. کمی جلوتر رفتم و در حالی که کمی احساس آرامش می کردم، اما هنوز ترس رو تو وجودم حس می کردم. ترسی که ناخودآگاه من رو به اطراف سوق می داد. کنجکاوی امانم رو بریده بود. می خواستم ببینم تو این جزیره چه خبره. جالبه؛ هنوز تیکه شکلات تو جیبم بود. با خودم گفتم: "چه جالب. مثل اینکه سرنوشت من و این شکلات با هم گره خورده!". خنده ام گرفت و تو همین حال و هوا بودم که ناگهان همون مرد منو صدا کرد. وقتی به سمتش رفتم، با صحنه ای دردناک مواجه شدم. یک خانم زیر چند تیکه هواپیما گیر افتاده بود. با کمک یزدان موفق شدیم اون رو از مهلکه نجات بدیم. واقعا چه سرنوشتی در انتظارمونه؟ |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول