فصل 2.2 (سامان 2) | |||
---|---|---|---|
نویسنده: یا لثارات الحسن سهشنبه، ۳۰ شهریور ۱۳۹۵ (۳:۴۹) | |||
فصل 2.2 (سامان 2)بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را ... حیات خانه مان من و برادرم حمید در حال بازی فوتبال کلی بهمان خوش میگذشت یک روز گرم آفتابی خورشید مستقیم به صورت میخورد حسابی گرمم بود کل بدنم خیس عرق شده بود بازی دو سه به نفع من بود از فرط خستگی بازی را زود تمام کردیم رفتم آب بخورم که حمید با توپ یک ضربه پشتم زد بعد فرار کرد و با صدای بلند داد زد تلافی جر زنی تو دنبالش که دویدم در را باز کرد و بطرف کوچه دوید من هم که حسابی دردم گرفته بود و باید تلافی میکردم از دنبالش رفتم به در که رسیدم دیدم حسابی دور شده ولی باید بهش میرسیدم و جواب کارش را میدادم بدو بدو بدو رفتم تا وسطای کوچه با اینکه برادر کوچکترم بود حسابی سرعتش از من زیاد بود در حال دویدن بودم که ناگهان صدای گریه بچه کوچکی حواسم را پرت کرد به اطرافم نگاه کردم هیچ کسی را ندیدم گفتم شاید از داخل خانه ای است با بی محلی دوباره دویدم که یک دفعه از سمت راستم ماشینی با سرعت آمد تنها برخورد کوچکی باعث شد که با شدت به زمین بخورم اصلا گریه ام هم نمی آمد فقط درد شدیدی داشتم از سر تا پا که یک دفعه بالای سرم سایه مردی را دیدم صورتش را نمیشد دید یا من چشمانم درست کار نمیکرد آمد بالای سرم خم شد و گفت _چطوری پسر؟ با صدایی لرزان جواب دادم خوبم فقط کمی درد دارم خندید و گفت هر کسی جای تو بود حتما میمرد گفتم برادرم را ندیدید؟فکر کنم او بسیار دور رفته باشد که باز هم نیش خندی زد و گفت او جایش امن است تو حواست به خودت باشد روی پیشانی ام سرمایی حس کردم گویا خون آمده بود دستم را گرفتم روی سرم درد شدیدی داشت مرد بالای سرم پارچه ای سفید را داد به من تا جلوی خون را بگیرد پرسیدم که آیا زنده خواهم ماند آرام جواب داد این بار بله. بار دیگر صدای گریه یک بچه که گویی تمام مدت ناله میکرده آمد به اطرافم نگاهی انداختم چشمانم سیاهی رفت و همه چیز از جلوی چشمانم رفت به سختی چیزی را میدیدم که دیدم روی صندلی هواپیما که نه لاشه ای از هواپیمای داغون شده نشسته ام دستانم گویی بی حس بود کل بدنم درد شدیدی داشت احساس کردم که پاهایم را با غل و زنجیر بسته اند نمیتوانستم تکان بخورم| کمی به خودم آمدم درختی که بر اثر برخورد با هواپیما شکسته بود درست افتاده بود روی لاشه هواپیما و قسمتی از تنه درخت روی صندلی من بود گویی صندلی من هم شکسته بود به اطرافم نگاه کردم هر دو نفر کنار من زیر درخت مانده بودند کمر بند را که باز کردم کمی خودم را تکان دادم پاهایم توان نداشت دیدم که صندلیم از جایش کنده شده و فقط به تکانی بند است با چند حرکت صندلی را شکستم و از زیر فشار بیرون آمدم سرم که گویی با پتک ضربه خورده به شدت درد میکرد خاستم بلند شوم از جایم از صندلی جلویی کمک گرفتم به سختی خودم را بالا آوردم یکی از پاهایم گویی شکسته بود هم درد داشت و هم توان حرکت را نداشت یکی از دستانم خون خونی بود سر دردم دوباره شروع شد احساس کردم گویا با چیزی سرم را بسته اند پارچه ای سفید روی زخم سرم بود خواستم که پارچه را بردارم اما سوزش شدیدی داشت نگاهی به آدم های دیگری که در هواپیما بودند انداختم آن همه انسان زنده با کلی آرزوهای دور ودراز اکنون نیست و نابود شده بودند و تمام آرزوهایشان خاک شده بود آن زنی که صندلی جلوی من نشسته بود و بچه ای که تمام راه را گریه کرده بود اکنون که روی زمین.جایی در دوردست رها شده بودیم دیگر آرام گرفته بود از کنار صندلی ها که رد میشدم تنها جسدهای را میدیدم مرد و زن بزرگ وکوچک بعضی ها سرجایشان بعضی ها وسط هواپیما دراز به دراز افتاده بودند هر کدام هم به نحوی جانش را از دست داده بود چند صندلی خالی هم در هواپیما بود معلوم نبود سرنشینان درهوا از هواپیما پرت شده بودند یا شاید... هم دلم برایشان می سوخت و هم می ترسیدم لباس هایم که کمی پاره و به هم ریخته شده بود را جمع و جورش کردم داخل کیف و جیب هایم را چک کردم کمی پول یک بسته آدامس ... یک بسته سیگار... و مقداری پول همه چیزم سرجایش بود موقع گشتن جیبم ولی عکسی تمام ذهن مرا به خودش جذب میکرد یک عکس قدیمی شاید برای بیست سال پیش بود ولی خیلی تر و تمیز و تانخورده چون مهم ترین یادکاری من از ایران بود تمام آنچه برایم مهم بود خانه ای قدیمی کنار حوضچه ی آبی رنگش شاخه چند درخت تو در تو و در وسط عکس من درکنار برادرم حمید... با آن لبخند ساده بچگانه که روی لب های مان نقش بسته بود و توپی که زیر پای حمید بود یک توپ چند لایه که همیشه کم باد بود از بس محکم شوت میزد برادرم خدابیامرزدش اگر او بود شاید اصلا الان اینجا نبودم تنها کسی که مرا دلگرمی میداد با بودنش پدرم که بعد از طلاق فقط دو بار یا سه بار دیدمش و دیدنش هم هیچ لطفی نداشت برایم مادرم هم که یک سال بعد از طلاق با شریک و برادر خوانده و دوست پدرم ازدواج کرد بعد از مرگ برادرم از همه چیز و همه کس دل بریدم ولی آن وقت دل و جرات شروعی دوباره را نداشتم هم اعتیاد پدرم دلیل شد برای از ایران رفتنم هم بی مهری مادرم و نوشته پشت عکس "حمید و امید.روز جمعه..... .بعد از فوتبال.خیلی عصبانی هستم" با آن دستخط بد حمید زیرش را هم یک امضای بزرگ زده بود. گریه ام گرفته بود هم برای خودم ناراحت بودم هم برای حمید دلتنگ بودم اشک هایم را با یک دستمال کاغذی که در جیبم بود پاک کردم لنگان لنگان داشتم به وسط هواپیما جایی که هواپیما دو قسمت شده بود نزدیک میشدم نمیدانستم که بیرون از اینجا چه چیزی در انتظارم است آفتاب در چشمانم سو سو میزد صدایی مثل شور شور آب میامد عزمم جزم تر شد حداقل تا آب را باید میرفتم تا جانی تازه کنم و دنبال حیات بگردم در این بیغوله هر چقدر که در بین مسافران دنبال نشان حیات و حرکتی گشتم به نتیجه ای نرسیدم باید تنهایی از لاشه هواپیما بیرون میرفتم یک لحظه سوالی به ذهنم آمد چرا من؟... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول