پاسخ به: اتاق فکر طراحی داستان گروهی | |||
---|---|---|---|
نویسنده: مسافر کربلا سهشنبه، ۲۳ شهریور ۱۳۹۵ (۱۲:۱۵) | |||
پرده سوم - هادی بعد از حدود نیم ساعت استراحت، به آرومی از جام بلند شدم. خستگی شدیدی توی تمام بدنم رخنه کرده بود. همه جای بدنم کوفته بود و درد می کرد. اما بی تفاوت به خستگی، راهم رو به سمت جنگل کج کردم. اصلا حواسم به آدم های اطرافم نبود. بیخیال به همشون بودم و برام اهمیتی نداشتن. تو فکر اما بودم و همونطور که به سمت جنگل می رفتم، یکهو حس کردم که پام رو روی یک چیز نرمی گذاشتم. پایین رو نگاه کردم. دختر بچه چهار پنج ساله ای رو دیدم. پا روی دست کوچیکش گذاشته بودم. خیلی سریع پام رو از روی دستش برداشتم و به چهره اش خیره شدم. صورتی آرام و زیبا، معصومیت عجیب و دوست داشتنی بچگانه ای که میشد توی یه نگاه ببینیش. عروسکش توی دست چپش بود و اون عروسک کوچیک رو با دست های کوچیک خودش به آغوش کشیده بود. یه لحظه به خودم اومدم. من چرا اینطوری شده بودم!؟! چرا اینقدر به اطرافیانم، آدم هایی که با تمام وجود درد می کشیدن و نا امید بودن. درسته که من هم وضع بدی داشتم، اما نمیتونستم انقدر بی تفاوت باشم. نشستم و انگشتم رو سمت بینی کوچک اون دختر بردم. میخواستم ببینم هنوزم زنده است یا نه؟!... گرمای کوچکی انگشتم رو نوازش داد. وقتی متوجه شده بودم که اون دختر کوچیک و زیبا زنده است، خیلی خوشحال شدم. انگار اون دخترک می تونست حداقل منو سرگرم کنه تا یکم راحت تر و با ذهن آسوده تری دنبال اما بگردم. دخترک رو بغل کردم و رفتم روی همون سنگی که بهش تکیه داده بودم، اینبار نشستم. محو چهره زیبا و قشنگ دخترک شده بودم. با خودم گفتم؛ شاید پدر مادر این دختر زنده نباشن. درست نیست که همونجا رهاش کنم. بهتره اونو هم دنبال خودم ببرم. سر دختر رو روی شونه هام گذاشتم و به مسیر قبلیم ادامه دادم. کم کم صداها و شلوغی های اون جمع مسافر ها کم شد. دیگه صداشون رو نمیشنیدم. اروم به سمت جنگل رفتم که حس کردم دخترک بیدار شده و یا به هوش اومده. سریع روی زمین نشستم و روی پاهام گذاشتمش. چشم های معصوم و زیباش رو به آرومی باز کرد و منو دید. با صدای ظریف و دلنشینش گفت: «گشنمه!» خنده ام گرفت. چقدر دنیای بچه ها متفاوت از دنیای آدم بزرگ ها بود. بدون اینکه فکر کنه مامان یا باباش کجان بدون وقفه گفت گشنمه! از توی جیبم چندتا شکلات در آوردم و بهش دادم. شکلات ها رو توی دهنش گذاشت و اروم خورد. پرسید: «مامانم کو؟!» بهش گفتم عزیزم مامانت رو نمیدونم کجاست. روی زمین خوابیده بودی منم برداشتم آوردمت. نمیدونم مامانت کجاست. حالا با هم میگردیم پیداش میکنیم. با ظرافت خاص دخترانه گفت: «باشه!» دستش رو گرفتم و آروم با هم راه افتادیم. همونطور که داشتیم قدم میزدیم، ازش پرسیدم: عمو اسمت چیه؟ جواب داد: هلیا! اسم عجیبی بود. تاحالا نشنیده بودم. اما اسمه قشنگی بود. پرسیدم: با مامانت فقط اومدی عمو؟ گفت: آره. اومده بودیم مسافرت. بابام آملیکاست. لحن کودکانه خوشگلش و دوست داشتنیش که نمی تونست آمریکا رو درست تلفظ کنه بیشتر از هرچی منو جذب کرد. دختر خیلی دوست داشتنی بود. باهم به راه ادامه دادیم. یکم از پیاده رویمون گذشته بود که یکهو با یه صحنه عجیب مواجه شدم. دختری با موهای بلند و مشکی و گونه هایی که به شدت قرمز بودن. لباسش ترکیبی از لباس معمولی و جنگلی بود. سبز تیره با یه کمربند بزرگ. به محض اینکه من و هلیا رو دید با صورت اومد روی زمین! با سرعت رفتم سمتش تا ببینم حالش خوبه یا نه که... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول