پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو ...!! | |||
---|---|---|---|
نویسنده: The King in The North دوشنبه، ۱۳ شهریور ۱۳۹۱ (۱۶:۴۲) | |||
میخوام براتون یه قصه بگم قصه ی دیشب خودم یادتونه گفتم 4 ساعت خوابیدم؟ دیگه از اون مقع نخوابیده بوده این نامزد ما هم ارشد قبول شده بود قرار بود بریم بیرون.خب منم داشتم با محمدرضا حرف میزدم یه دیدم ساعت خیلی دیره سریع خدافسی شد و رفتم دنبال نامزدم.خلاصه.رسیدم دم در خونشونو سوار شد و رفتیم منیریه واسه خرید یه دست لباس(خودتون تحمین بزنین چه کردیم ) به عنوان کادو و بعد از یه ساعت معطلی تو مغازه رفیقم اومدیم بیرون. رفتیم رستوران همیشگی و غذا سفارش دادیم و انا.غذا رو که خوردیم دیدم ساعت یازده و بیست دقیقس و فقط 40 دقیقه مونده به بازی گفتم جمع کن بریم بازی شروع شد.گفت بیا بریم خونه ما بازیو ببین.گفتم شما که دم و دستگاه ندارین تازشم من و فوتبال دیدن از طریق شبکه 3؟ (و خدا رو شکر هک نرفتم چون مثل این که نیمه اولشو نشون نداده بود :4)خلاصه در حالی که تا خونه نامزدم اینا یه ربع بیشتر راه نبود رفتم خونه خودمون که سه ربع راه بود خلاصه با سرعت موشک حرکت کردم و 20 دقیقه مونده به 12 رسیدم خونه.نشستیم فوتبالو نیگا کردیم و اینا بازی که تموم شد عین چی خوابم میومد.ولی حالا با این وضع خواب آلودگی بشین پشت رل نیم ساعت رانندگی کن حالا رسیدم خونه.نامزدم از اولین لحظه ای که نشستیم تو ماشین تا آخرین لحظه یه بند دعا میکرد که خدا کنه خواب نباشن.خدا رو شکر پدر زنم مثل خودم بارسایی دو آتیشس و بازیو داشت نیگا میکرد اینم منتظر این که من برسم کلی سوال پیچم کنه از وضع بازی بارسا وقتی رسیدم داشتم میرفتم که نامزدم دست تکون داد که بابام ازت میخواد بیای بالا.ما هم گفتیم باشه میریم بالا رفتم بالا.حالا پدرزنم میگه این الکسیس چرا اینجوری شده ؟پارسال خیلی بهتر بود؟ گفتم پدر گرامی من از جا بدونم گفت اصلا چرا بارسا اینجوری بازی میکنه؟ گفتم عزیزم من از کجا بدونم؟ گفت چرا ویا رو بازی نمیده؟ دیگه با آخرین انرژی های باقی مونده گفتم من از کجا بدونم حالا دیگه از خواب چشام باز نمیشد.با همون چشای بی حال تا ساعت 4 با پدر زنم بحث کردم خاستم برم گفت کدوم گوری میری همینجا بخواب منم گفتم ای جان اتاق پسرشونو میدن بهم(چون پسرشون انگلیسه)گفتم باشه.گفت پس واست تشک میارم همینجا بخواب گفتم پدر عزیزم این سرامیکه ها گفت حرف نباشه بخواب گفتم لا اقل بزار برم رو میز پینگ پونگتون بخوابم.گفت نمیشه میشکنه گفتم رو مبل که میشه گفت تازه عوضش کردیم خراب میشه گفتم باشه میخوابیم حالا صبح ساعت 8 بیدار شدم(یعنی بیدارم کردن)پدرزنم میگه خواستم بگم همیشه روز خوب نیست،روز بدم تو زندگی هست.من گفتم آخه پدر زن جان موقع قحط بود؟من از خواب داشتم میمردم گفت به خاطر همین گفتم ،من نامزدم مادر زنم پدر زنم خلاصه ساعت 9 رسیدم خونه خودم تا ساعت 12 خوابیدم |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول