به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: sulfuse
پیام: ۳۰
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۸۹
از: ایران
طرفدار:
- MESSI
- Ronaldini ho
- استقلال
- بارسا
- فرهاد مجیدی
- مارادونا
- علی دایی
گروه:
- کاربران عضو
من امروز مي خوام داستان بابا نوئل رو تعريف كنم شايد بعضي از كاربران اين داستان رو شنيده باشند
در قديم يك پسري بوده به نام نوئل پدر نوئل در زمان جواني با چند نفر دعاي خانواده گي داشت .ان ها گفته بوند كه خانوادت را خراب مي كنيم پدر نوئل تازه ازدواج كرده بود و مادر نوئل هم نوئل رابار دار بود كه ان ها پدر نوئل را كشتند
بعد سال ها كه نوئل ٦سال داشت ان ها مادر نوئل رو هم كشتند ان ها مي خواستند حتي خود نوئل رو هم بكشند كه فرشته ها موضوع را فهميدند و نوئل را پيش خود بوردند نوئل پيش فرشته ها بزرگ شد و پير شد و هر ساله فرشته ها به بابا نوئل كادو مي دادند تا او به بچه ها دهد.........!!
 




ILove fc barclona
۳۰ شهریور ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: Agent.47
پیام: ۲,۲۷۲
عضویت از: ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از: Behind You
طرفدار:
- اسپانیا
- پپ
گروه:
- کاربران عضو
شعبده باز و دستیارش
کارمین شگفت انگیز باور نمیکرد نینا دارد به او خیانت میکند.سرشار از خشم نقشه انتقام کشید.
نینا برای اجرای آخرین بخش نمایش، روی صحنه، به درون جعبه خزید.کارمین شگفت انگیز در وقت شعبده بازی جادوگری واقعی بود.وقتی آخرین شمشیر جعبه را سوراخ کرد صدای جیغی بلند شد.
کارمین گفت: «هجی مجی».




اگه میتونی بگیر!
Never Give Up
۶ آذر ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: leo.2012
پیام: ۵۶۵
عضویت از: ۳ مهر ۱۳۹۰
از: tehran
طرفدار:
- messi,fabregas,xavi,iniesta
- ronaldinio
- perspolise chand sal pish
- spain
- any one
- goardiola
- ...
گروه:
- کاربران عضو

کشیش و پسر
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:

یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .



کشیش پیش خود گفت :

« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد





۱۸ دی ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: leo.2012
پیام: ۵۶۵
عضویت از: ۳ مهر ۱۳۹۰
از: tehran
طرفدار:
- messi,fabregas,xavi,iniesta
- ronaldinio
- perspolise chand sal pish
- spain
- any one
- goardiola
- ...
گروه:
- کاربران عضو

طرف شدن با خر
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.

روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود.

از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.

خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند.

زنبور به کندویشان پناه می برد.

به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.

خر می گوید :

« زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»

ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است. ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید:

« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»

خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید:

« قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟»

ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید:

« می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است»






۱۸ دی ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: M@ryam.ml10
پیام: ۹۳۴
عضویت از: ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- √҉ √҉ JuST ஜ MeSSI √҉ √҉
گروه:
- کاربران عضو
قضاوت


مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.




پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....





پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.




پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!




مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!




مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!





ببینیــد حرفــxـــ زدن چه چیـــز وحشتناکــــی است که بزرگتــرین احـتـــرام به هر کســـ این است که برایــش یکــــ دقه سکوتــــ♥ـــ کنند!
۷ بهمن ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: *LaRk*
پیام: ۴,۳۱۰
عضویت از: ۳ شهریور ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
پول

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزشی نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...





هوایی نبودی بفهمی منـــو
دارم مثل بارون زمین میخورم ...
نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۹ بهمن ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: Agent.47
پیام: ۲,۲۷۲
عضویت از: ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از: Behind You
طرفدار:
- اسپانیا
- پپ
گروه:
- کاربران عضو
قشنگ بود عالی بود!
مرسی




اگه میتونی بگیر!
Never Give Up
۱۰ بهمن ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: HEYHAT
پیام: ۴,۲۰۲
عضویت از: ۵ آبان ۱۳۹۰
از: هیچستان
طرفدار:
- ژاوی
- کرایف
- ?
- اسپانیا منهای خوکها_به امید استقلال
- ?
- پپ کبیر
- ?
گروه:
- کاربران عضو
روزی سپهسالار اعظم گفت: من میخواهم امروز آبدوغ خیار بخورم تا از وضع رعیت با خبر گردم.لذا دستور داد تا برایش آبدوغ خیار تهیه کنند.
نوکران به گوش جان شنیدند و دست به کار شدند و برنامه تهیه آبدوغ بدین شرح تدارک دیدند:
نان دو الکه خشک تخم سیاه پاشیده شده 2 عدد
ماست خالص نیم من
خامه شیرین 3 سیر
خیار دولابی صبح چیده 12 عدد
سبزی خوردن و تربچه نقلی 1 چارک
کشمش ریز سبز ملایر 5 سیر
برگ گل محمدی 4 مثقال
سپس از روی این برنامه آبدوغی تهیه شد و مدت 5 ساعت هم زیر یخ بلوری ماند و در میان ظهر گرم تابستان به خدمت سپهسالار اعظم مشرف گردید.
سپهسالار پس از تناول آبدوغ خیار فرمودند: به به غذای فقرا از غذای ما نیز لذیذتر است.
اما از هیچ کس پنهان نبود رعیت بیچاره رویای آن آبدوغ خیار را در خواب هم ندیده بودند چه رسد به خود آن.
منبع: تاریخ کشکول




همیشه چهره ات را به سوی آفتاب نگه دار
سایه ها پشت سرت خواهند افتاد ...
۱۱ بهمن ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: M@ryam.ml10
پیام: ۹۳۴
عضویت از: ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
طرفدار:
- √҉ √҉ JuST ஜ MeSSI √҉ √҉
گروه:
- کاربران عضو
آرزو


همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....



سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!




حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!





ببینیــد حرفــxـــ زدن چه چیـــز وحشتناکــــی است که بزرگتــرین احـتـــرام به هر کســـ این است که برایــش یکــــ دقه سکوتــــ♥ـــ کنند!
۱۲ بهمن ۱۳۹۰
پاسخ به: داستان آزاد (اپیزودیک)
نام کاربری: Carles.Luis.Suárez
پیام: ۱۱,۸۱۳
عضویت از: ۸ بهمن ۱۳۹۰
از: همدان
طرفدار:
- همه ****
- ronaldinho
- هیچ کدام
- آرژانتين -اسپانيا
- آرش برهاني
- آرسن ونگر
- *****
گروه:
- کاربران عضو
همسفر
كشتي درطوفان شكست وغرق شد.فقط دومردتوانستن به سوي جزيره ي كوچك وبي آب و علفي شنا كنند ونجات يابند.دو نجات يافته ديدندهيچ نمي توانندبكنند،باخود گفتند بهتر است از خدا كمك بخواهيم.دست به دعا شدند.براي اين كه ببيننددعاي كدام بهتر مستجاب مي شودبه گوشه اي از جزيره رفتند.نخست،ازخداغذاخواستند.فردا،مرد اول،درختي يافت وميوه اي برآن ،آن راخورد.سرزمين مرد دوم چيزي براي خوردن نداشت.هفته ي بعد،مرداول ازخداهمسر وهمدم خواست،فردا كشتي ديگري غرق شد،زني نجات يافت وبه مردرسيد.درسمت ديگر،مرد دوم هيچ كس رانداشت.مرد اول از خدا خانه،لباس وغذاي بيشتر خواست،فردا،به صورتي معجزه وار،تمام چيزهايي كه خواسته بود به او رسيد.مرددوم هنوزهيچ نداشت.دست آخر،مرداول ازخداكشتي خواست تااو وهمسرش راباخودببرد.فرداكشتي اي آمدودرسمت اولنگرانداخت،مرد خواست بدونه مرد دوم،به همراه همسرش از جزيره برود.پيش خود گفت،مرد ديگر حتما شايستگي نعمت هاي الهي راندارد،چراكه درخواست هاي اوپاسخ داده نشد(پس همين جابماند بهتراست).زمان حركت كشتي،ندايي از آسمان پرسيدچرا همسفر خودرا در جزيره رها مي كني؟)).پاسخ داداين نعمت هايي كه بدست آورده ام همه مال خودم است،همه راخودم درخواست كرده ام.درخواست هاي اوكه پذيرفته نشد،پس لياقت اين چيز ها راندارد)). ندا ،مردرا سرزنش كرد:اشتباه مي كني.زماني كه تنها خواسته ي اورا اجابت كردم،اين نعمت ها به تورسيد.مرد باحيرت پرسيد:از توچه خواست كه بايد مديون اوباشم؟.از من خواست كه تمام خواسته هاي تورا اجابت كنم.




گاهی دلی برای تو دلتنگ می شود،
گاه رنگها برای تو بیرنگ می شود .
گاه خاطری به یاد تو خشنود و دلخوش است ،
گاهی لبی برای تو لبخند میزند .
گاهی نفس ز سینه نمی آید از غمت ،
گاهی ز شوق بودنت ، نفسی بند می شود
۱۸ بهمن ۱۳۹۰
< ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ... ۹۱ >
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۲
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۵
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۷ پاسخ
۸,۳۳۳,۱۸۰ بازدید
۱ روز قبل
Salehm
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۹ پاسخ
۱۱,۵۹۴,۹۶۳ بازدید
۵ روز قبل
Greatest Ever
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۳ پاسخ
۵۴۶,۰۵۴ بازدید
۱۰ روز قبل
Greatest Ever
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۳,۳۷۶ بازدید
۱۶ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۱۹۸,۷۳۱ بازدید
۱۶ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۵,۵۴۴ بازدید
۲ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۲۸,۴۴۴ بازدید
۵ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۳۵۸ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۰۵ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۶,۶۴۰ بازدید
۱۰ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۱۲ کاربر آنلاین است. (۱۵۶ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۱۲

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!