به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: داستانک!
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
چقدر دردناک. مثل تمام داستان‌های واقعی این دنیا.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲۷ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
قسمت ۴


دو روز بعد تو جاده مشهد بودیم.
وقتی رسیدیم مشهد ظهر بود. رفتیم حرم. این دومین مشهد توی دوران عقدمون بود. اما بار اول کجا و اینبار کجا؟ بار اول گریه هام از خوشحالی بود توی حرم، و تشکر از امام رئوف، اما اینبار فقط زجه میزدم و التماس امام رضا میکردم که به جوونی و مادرش رحم کنه، همونجا هم یدونه النگوهام رو درآوردم و نذر سلامتیش دادم به دفتر نذورات امام رضا.
بهمون دوتا ژتون غذا دادن ، خانمی که نذورات رو تحویل میگرفت،گفت برید مهمون سرای حضرت،ان شاالله به نیت شفا غذا رو بخورید. خدا ان شاالله بیمارت رو شفا میده.

اون روز ناهار امام رضا مهمونمون کرد.

مشهد که بودیم،پیگیر طب اسلامی شدیم،میگفتن برا همه مریضیا درمان دارن..
رفتیم مطب طب اسلامی و تمام آزمایش ها و مدارکم بردیم گفتن چیزی نیست ،درمان میشه و یک عالمه داروهای عجیب غریب گرفتیم.
شب رو توی ماشین تو پارکینگ حرم خوابیدیم.
شرایط مالی مهران طوری نبود که بتونیم بریم هتل.
منم اعتراضی نداشتم.چون برام مهم نبود همین که اومده بودیم امام رضا برام کلی خوشحال کننده بود.
صبح روز بعد حرکت کردیم سمت تهران
از همون روز مهران شروع کرد به خوردن داروها
کم کم خس خس سینه اش و نفس تنگیش کم شد.
خارشش هم از بین رفته بود.
خداروشکر میکردیم که با داروهای گیاهی حالش خوب شده.
دیگه نرفتیم دکتر.

هرچند پدر مادر من مدام میگفتن شش هفت ماه دیگه هم عقد بمونید بذار مطمعن بشی حالش خوبه بعد برید زیر یه سقف.
اما من و مهران میگفتیم نه، من میگفتم،اگه حتی هنوز مریض هم باشه دلم میخواد کنارش باشم شبانه روز. دلم میخواد بریم سر زندگیمون.


نمیدونم چرا مهران، از روزی که فهمیده بود مریضه اخلاقش عوض شده بود. با اینکه علائم بیماریش رفع شده بودن،اما خیلی بد اخلاق شده بود.
یبار سر عروسی گرفتن،اونقدر سر من داد و بیداد کرد که: _اگه برات عروسی بگیرم، دیگه تا ده سال از من حق نداری چیزی بخوای.چون پول ندارم. تو اگه اینقدر زن پولکی بودی با یکی دیگه ازدواج میکردی. من اشتباه کردم اومدم خواستگاری تو.
من فقط با تعجب نگاهش میکردم.
حرفاش برام عجیب بود.چون برای خودش و مادر و برادرش راحت خرج میکرد،از شام بیرون رفتن گرفته تا خرج های الکی و غیر ضروری،اونوقت تمام غر زدن هاش برای من بود. با اینکه من تمام مدت عقدمون حتی کمترین چیزی ازش نخواستم. حتی هر سفری هم که باهم میرفتیم بهش نمیگفتم چیزی برام بخره.
هی با خودم میگفتم: ریحانه، مگه حضرت فاطمه به حضرت علی میگفت این رو میخوام،اون رو میخوام؟ تو مگه نمیخوای راهشون رو بری؟ صبر داشته باش، عصبیه،یه چیزی برای خودش میگه...

یادمه یه روز خونه مامان مهران بودم،مادرش گفت کی میخواین برید برای خرید عروسی؟گفتم نمیریم.
با تعجب پرسید مگه میشه؟ عروسی مثلا
گفتم مادر جون مهران دستش خالیه،الان نمیتونه
ان شاالله بعدها برام هرچی خواستم میخره.
مادرش با تعجب نگاهم کرد و هیچی نگفت.

چند دقیقه بعدش،مادر مهران جلو چشم من،برای نوه بزرگش و پسر کوچیکش ۲۰۰ت پول کارت به کارت کرد به این اسم که،چون دایی و زن دایی رفتن خرید عروسی برا شما هدیه نخریدن،این پول بجای هدیه اونا.
من با تعجب بهش گفتم مگه ما خرید رفتیم؟ که به اینا اینطور میگی؟؟
گفت هییس اینا که نمیدونن. زشته ...

با همه سختیا و دعوا ها و اعصاب خوردیا
روز عروسیمون بالاخره رسید. خوشحال بودم چون با خودم میگفتم تمام غر زدن های مهران بخاطر فشار های عصبی این مدته بوده. و دیگه بریم زیر یه سقف آرامش میگیره
ریحان امروز روز توئه.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
علی ولی الله نوشته:

چقدر دردناک. مثل تمام داستان‌های واقعی این دنیا.

مثل تمام داستان های واقعی دنیا...




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
یادمه پدرم که رفت، مادرم مشهد بود. لطف خدا بود. هرجای دیگه بود قطعا می‌مرد. درست روبروی ضریح آقا بود که خبر رو شنید. هیچ کس جز خود آقا نمی‌تونست حفظش کنه...

بابام چند ماهی مریض بود. درگیر بیمارستان و بستری. تو ظرف چند ماه داغون شده بود. خیلی یهویی. کلیه‌هاش ناراحت بود و آب رو دفع نمی‌کرد و زیر پوستش جمع می‌شد. عاقبتش این بود که مثل آقا ابوالفضل که از بچگی عاشقش بود - چون به فرمان حضرت زهرا تو خوابِ مادر بزرگم، اسمش رو عباس گذاشته بودن - و تا اسم حضرت می‌اومد اشکش جاری می‌شد، آخر عمرش دستور داشت که نباید آب بخوره. همیشه تشنه بود...

شبش مادرم خواب دیده بود که برگشته خونه و دیده بابام درو باز کرده و جوون و سر حال پریده جلوش که من شفا گرفتم. ببین خوب شدم! و مادرم با این امید که شفا گرفته فرداش رفته بود حرم...

گاهی تعبیر ما از شفا با تعبیر خدا فرق داره. به مادرم میگم اگه معجزه می‌شد و خوب می‌شد و جوون می‌شد، آخرش که چی؟ دوباره همین مسیرو نمی‌رفت؟ دوباره پیر و مریض و اذیت نمی‌شد؟ دوباره همه این رنج‌ها رو نمی‌کشید؟ شفای واقعی بیشتر موندن تو زندانه، یا جایی که الان هست؟

عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم
و الله یعلم
و انتم لاتعلمون...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲۷ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
Queen Laelys
نام کاربری: Huchism
پیام: ۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
علی ولی الله نوشته:

یادمه پدرم که رفت، مادرم مشهد بود. لطف خدا بود. هرجای دیگه بود قطعا می‌مرد. درست روبروی ضریح آقا بود که خبر رو شنید. هیچ کس جز خود آقا نمی‌تونست حفظش کنه...

بابام چند ماهی مریض بود. درگیر بیمارستان و بستری. تو ظرف چند ماه داغون شده بود. خیلی یهویی. کلیه‌هاش ناراحت بود و آب رو دفع نمی‌کرد و زیر پوستش جمع می‌شد. عاقبتش این بود که مثل آقا ابوالفضل که از بچگی عاشقش بود - چون به فرمان حضرت زهرا تو خوابِ مادر بزرگم، اسمش رو عباس گذاشته بودن - و تا اسم حضرت می‌اومد اشکش جاری می‌شد، آخر عمرش دستور داشت که نباید آب بخوره. همیشه تشنه بود...

شبش مادرم خواب دیده بود که برگشته خونه و دیده بابام درو باز کرده و جوون و سر حال پریده جلوش که من شفا گرفتم. ببین خوب شدم! و مادرم با این امید که شفا گرفته فرداش رفته بود حرم...

گاهی تعبیر ما از شفا با تعبیر خدا فرق داره. به مادرم میگم اگه معجزه می‌شد و خوب می‌شد و جوون می‌شد، آخرش که چی؟ دوباره همین مسیرو نمی‌رفت؟ دوباره پیر و مریض و اذیت نمی‌شد؟ دوباره همه این رنج‌ها رو نمی‌کشید؟ شفای واقعی بیشتر موندن تو زندانه، یا جایی که الان هست؟

عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم
و الله یعلم
و انتم لاتعلمون...


فزت ورب الكعبة...




۲۷ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Montazer_59
پیام: ۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی
- کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا
- پرسپولیس
- آلمان
- انریکه، یورگن کلوپ
- یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
علی ولی الله نوشته:

چقدر دردناک. مثل تمام داستان‌های واقعی این دنیا.



نقل قول
علی ولی الله نوشته:

گاهی تعبیر ما از شفا با تعبیر خدا فرق داره. به مادرم میگم اگه معجزه می‌شد و خوب می‌شد و جوون می‌شد، آخرش که چی؟ دوباره همین مسیرو نمی‌رفت؟ دوباره پیر و مریض و اذیت نمی‌شد؟ دوباره همه این رنج‌ها رو نمی‌کشید؟ شفای واقعی بیشتر موندن تو زندانه، یا جایی که الان هست؟

عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم
و الله یعلم
و انتم لاتعلمون...

خدا رحمتشون کنه




اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِدَمِ المَقتُولِ بِکَربَلا
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
علی ولی الله نوشته:

یادمه پدرم که رفت، مادرم مشهد بود. لطف خدا بود. هرجای دیگه بود قطعا می‌مرد. درست روبروی ضریح آقا بود که خبر رو شنید. هیچ کس جز خود آقا نمی‌تونست حفظش کنه...

بابام چند ماهی مریض بود. درگیر بیمارستان و بستری. تو ظرف چند ماه داغون شده بود. خیلی یهویی. کلیه‌هاش ناراحت بود و آب رو دفع نمی‌کرد و زیر پوستش جمع می‌شد. عاقبتش این بود که مثل آقا ابوالفضل که از بچگی عاشقش بود - چون به فرمان حضرت زهرا تو خوابِ مادر بزرگم، اسمش رو عباس گذاشته بودن - و تا اسم حضرت می‌اومد اشکش جاری می‌شد، آخر عمرش دستور داشت که نباید آب بخوره. همیشه تشنه بود...

شبش مادرم خواب دیده بود که برگشته خونه و دیده بابام درو باز کرده و جوون و سر حال پریده جلوش که من شفا گرفتم. ببین خوب شدم! و مادرم با این امید که شفا گرفته فرداش رفته بود حرم...

گاهی تعبیر ما از شفا با تعبیر خدا فرق داره. به مادرم میگم اگه معجزه می‌شد و خوب می‌شد و جوون می‌شد، آخرش که چی؟ دوباره همین مسیرو نمی‌رفت؟ دوباره پیر و مریض و اذیت نمی‌شد؟ دوباره همه این رنج‌ها رو نمی‌کشید؟ شفای واقعی بیشتر موندن تو زندانه، یا جایی که الان هست؟

عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم
و الله یعلم
و انتم لاتعلمون...

خدا رحمتشون کنه
ان شاالله جاشون توی بهشت کنار حضرت عباس باشه




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۷ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت پنجم

وقتی اومد آرایشگاه دنبالم،ساعت نزدیک ۱ ظهر شده بود.
قرار بود ۱۰ صبح بیاد که بریم باغ برای عکس گرفتن.
ولی خواب مونده بود.
تمام مدت توی باغ بد اخلاق بود، عکاس بیچاره مدام گوشزد میکرد که داماد لبخند بزن.
از باغ که برمیگشتیم تا بریم سمت تالار، غروب شده بود.
بهش گفتم مهران چرا ناراحتی؟ناسلامتی روز عروسیمونه
شروع کرد داد زدن که تو حالیت نیست من چقدر تو خرج افتادم واسه امروز؟ باید پول بدم به کسی، اما حسابم خالیه. گوشیمم داره خاموش میشه.نمیتونم از کسی قرض کنم.
اشک تو چشمام جمع شده بود.
من چه گناهی داشتم؟ اصلا مگه کل خرج عروسی ما بیشتر از ۷ ،۸ تومن شده بود؟ اون کسی که باید بهش پول میداد نمیتونست دو روز صبر کنه؟؟!!

گفتم خب به داداشت بگو شارژر برات بیاره تالار
گفت اونا رفتن تالار
گفتم خب فاصله تالار تا خونتون که ۱۰دقیقس
بره برداره
گفت نمیتونه،تو زنگ بزن دختر خاله ات ببین شارژر آیفونش رو آورده؟

زنگ زدم. که شارژر براش پیدا کنم.پیدا هم کردم.ولی دل من بدجوری شکسته بود از کارش.
.بهترین شب عمرم رو برام زهر مار کرد.

اونشب تموم شد.
روز بعد طوری مریض شده بودم که نمیتونستم تکون بخورم. سرمای سختی خورده بودم.
یکم دور و برم بود و مهربونی کرد بهم.نگرانم شده بود.
بزورِ قرص، تبم رو پایین آوردم تا بتونم برا مهمونی که مادرش گرفته بود، آماده بشم.
چشمام دو دو میزد.ولی چاره ای نبود برا من پایتختی گرفته بودن.
ما طبقه بالای خونه مادرش بودیم. خونه ما بنام مهران بود.ارث پدریش بود.
یه خونه هم توی کرج داشت.
و یک ماشین نسبتا خوب. بعدها فهمیدم که کلی ربع سکه و نیم سکه و سکه هم توی گاو صندوقش داره.
و حتی حاضر نشده بود برای عروسی یدونش رو بفروشه که اونطور سر من داد نزنه شب عروسی.

روزا به همین منوال میگذشت. حالا که رفته بودیم زیر یه سقف خیلی اخلاقای جدیدی از مهران رو شده بود.
دیگه نمازاش رو دیر نمیخوند. بجاش کاهل نماز شده بود
نماز صبح که هیچ، نماز ظهر و مغرب و... رو هم یروز میخوند یروز نه.
برای من که تنها شرط ازدواجم دین و نماز اول وقت بود خیلی سخت بود.
بخاطر همین خیلی سر این موضوع بحث داشتیم.
این دومین چیزی بود که تمام دوران مجردی ازش میترسیدم.
خدایا چرا؟ چرا از هرچی میترسیدم داشت سرم میومد؟
هرچی دوران عقدمون خوب بود، بعد عروسی من فقط غصه میخوردم. فقط جلوی خانوادم نشون نمیدادم که حالم خرابه.
حتی جرات نمیکردم به مهران بگم. چون سریع دعوا میشد. و سریع میگفت گمشو خونه بابات ، این کارا رو بکن تا طلاقت بدم. فقط وقتی از خونه میرفت بیرون مینشستم و گریه میکردم.
یکروز رفته بودیم، بیرون، وقتی برگشتیم،داشتم از توی صندوق عقب وسیله هارو خالی میکردم که یهو یه پاکت پر ،سیگار دیدم. خشکم زد.
برش داشتم و گذاشتم تو کیفم. با خودم گفتم،ریحانه الان عصبانی هستی،صبر کن آروم بشی بعد ازش بپرس.
یک هفته ای گذاشتم بگذره. یه روز بهش گفتم دلم گرفته،میای بریم شهدای حکیمیه؟
رفتیم. اونجا، توی محوطه که نشستیم بهش پاکت پر سیگار رو نشون دادم و گفتم مهران این چیه؟
با قیافه حق به جانب گفت: این چیه؟
قسم اش دادم به روح پدرش، گفتم تورو به خاک پدرت راست بگو،این تو ماشین تو چیکار میکرد؟
از توی صندوق افتاده بیرون.
یکم نگاهم کرد و سرش رو انداخت پایین. گفت بخدا ریحان مال دوران مجردیمه
از اون روزی که اومدم خواستگاریت دیگه به سیگار لب نزدم.
داشتم دیوونه میشدم.با گریه گفتم پس چرا تو جلسه خواستگاری گفتی لب به سیگار و قلیون نزدی؟
پس چرا مادرت میگفت پسرای من هیچکدوم نه سیگار کشیدن تاحالا نه قلیون؟
چرا دروغ گفتی؟
گفت چون همون جلسه اول که دیدمت و باهات حرف زدم عاشقت شدم. میدونستم اگه راستش رو بگم تورو بهم نمیدن.بخدا ریحان از خونتون که رفتیم، مامانم رو رسوندم خونه و رفتم شاه عبدالعظیم. تا صبح التماس خدا کردم که تورو بهم بدن
گفتم خو آخه چرا عاشق من شدی؟
گفت اون حجب و حیا رو که توی تو دیدم،و بعدشم که دیدم فقط از خدا و امام زمان میگی و ذره ای از دارایی من نپرسیدی،عاشقت شدم.گفتم این زن رویاهامه.
مونده بودم خوشحال باشم از حرفاش یا ناراحت.

با بغض گفتم ولی نباید دروغ میگفتی
میدونی چقدر از دروغ متنفرم. حالا چطور بهت اعتماد کنم؟
گفت بخدا دیگه به سیگار لب نمیزنم
به خاک پدرم قسم.

قبول کردم. باید بهش فرصت میدادم.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Montazer_59
پیام: ۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی
- کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا
- پرسپولیس
- آلمان
- انریکه، یورگن کلوپ
- یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی
گروه:
- کاربران عضو
چقدر روی اعصابه این مهران




اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِدَمِ المَقتُولِ بِکَربَلا
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
سَیّد شایان نوشته:

چقدر روی اعصابه این مهران

چرا
حقیقت خیلی از آدم هاست متاسفانه




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۸ بهمن ۱۳۹۸
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۲۸
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۱
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۴ پاسخ
۸,۲۵۳,۰۶۰ بازدید
۱ روز قبل
forca barca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۶ پاسخ
۷۳۸,۸۲۴ بازدید
۱۵ روز قبل
dr-peymanzandi
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۷ پاسخ
۲,۱۶۵,۰۲۹ بازدید
۱۶ روز قبل
FC BARCELONA
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۴ پاسخ
۱۱,۴۸۶,۱۲۱ بازدید
۱۶ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۳,۴۳۵ بازدید
۱ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۱۷,۵۳۹ بازدید
۵ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۴,۱۳۳ بازدید
۵ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۸۰۶ بازدید
۹ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۳,۹۱۹ بازدید
۱۰ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۹۸ کاربر آنلاین است. (۱۶۲ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۹۸

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!