در حال دیدن این عنوان: |
۱ کاربر مهمان
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
تابستان که در شهر ما می آمد ، نوید بخش گرمای 60 درجه و باد گرمی که به سان باد منقل می مانست، بود. اما برای ما این چیزها معنایی نداشت. ما از تابستان فقط بازی در حیاط را میفهمیدیم. بدون دغدغه ی درس خواندن. یادش بخیر، صبحانه نخورده جلوی باغچه کوچک حیاطمان مینشستیم و گل بازی میکردیم. کرم ها و مورچه ها و باقیمانده ی گل هایی که مادر دم عید در باغچه کاشته بود و بخاطر گرما دیگر چیزی ازشان نمانده بود را، ذله میکردیم. کاسه های سفالی و قابلمه و قوری و عروسک و آنچه که میشد با گل باغچه درست میکردیم . و در کوره ی خدادادی که برای خوزستانی ها مقرر شده بود میگذاشتیم تا خشک شوند. عصر نشده کارهای دستی مان خشک شده بود. و هنوز به شب نرسیده توسط مادر خورد شده بودند و دوباره به باغچه سرازیر شده بودند. اما روزهایی که گرما به اوج خود میرسید و نشستن پای باغچه ، در ذل آفتاب برابر بود با خون دماغ شدن و حروم شدن ساعات باقیمانده روز ، دریچه ی راه آب حیاط را با پلاستیک و پارچه میگرفتیم و آب را به حیاط باز میکردیم. حیاط که پر از آب میشد، جان میداد برای سرسره بازی. اصلا مخترع پارک آبی ما بچه های جنوب هستیم . ماهایی که ظهر مادرانمان را میخواباندیم و یواشکی پا به حیاط میگذاشتیم و روی کف حیاط سر میخوردیم و آب بازی میکردیم. بدون ترس از اینکه نکند با کله فرود بیاییم و جان تقدیم جان آفرین کنیم. اما خودمانیم،شاید هوا نداشتیم، ولی خداوند هوایمان را داشت، که نمیگذاشت دست و پا و سرمان بشکند و سرسره بازی خطرناکمان زهر مار شود به کام شیرین کودکانه مان. حسابی که خیس میشدیم، شیر یا خط می انداختیم که چه کسی برود و خوراکی بیاورد برای کامل شدن کِیفمان. رفتن به درون خانه از هفت خان رستم گذشتن هم سختتر بود. چون اولا داخل خانه -بخاطر وجود کولر گازی - برای ما که سرتا پا خیس بودیم-،بسیار سرد بود ،- آنقدر سرد که دندانهایمان تیلیک تیلیک به هم میخوردند و مثل بید به لرزه می افتادیم.- دوما خطر به جان خریدن بیدار شدن مادر و کتک خوردن بعدش را نیز به همراه داشت. چند ساعتی که بازی میکردیم، راه ، راه آب را باز میکردیم ، مینشستیم به خوراکی خوردن تا در گرمای آفتاب کم کم خشک شویم. آخ که چقدر میچسبید گرمای آفتاب و هله هوله خوردن و لم دادن روی زمین داغ ، وقتی سر تا پا میلرزیدیم از سرما. عصر که میشد.گرمای هوا میخوابید، هرچند باد کولر گازی بازهم حیاط را گرم میکرد، اما شدت آفتاب که کم میشد و دیگر کف پایمان را نمیسوزاند، مینوانستیم پای برهنه وسط حیاط لی لی بازی کنیم، از این سر تا آن سر حیاط را لی لی میکشیدیم. و تا جان داشتیم بازی میکردیم. دور اول بازی که تمام میشد به نیمه نهایی میرسیدیم، بایست با چشم بسته زمین لی لی را طی میکردیم. چشمانمان را میبستیم و پا بر خانه ی اول میگذاشتیم و میگفتیم: آ1؟ و اگر جواب می آمد که آ1، جلوتر میرفتیم و آ2 میگفتیم و الی آخر، تا جایی ادامه پیدا میکرد، که سهوا پایمان را روی خط های خانه های لی لی میگذاشتیم و میباختیم و مجبور میشدیم، نوبت را به نفر بعد بدهیم. وقت هایی که بچه های همسایه به خانه ما میآمدند یا ما به خانه آن ها میرفتیم، یا همه در کوچه بازی میکردیم، اوج کیف و شادیمان بود. آخ که چقدر دلم لک زده برای یک روز از آن روزها... |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۱۳ خرداد ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
جالب توصیف کردین
|
||
۷ تیر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
|
نقل قول donyaaall17 نوشته:جالب توصیف کردین ممنوون از تعریفتون. بقیه که گویا حال خوندن نداشتن. |
||
گداخته از جفای همه گریخته در وفای علی |
|||
۷ تیر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۰۹
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول beautiful queen نوشته:نقل قول donyaaall17 نوشته:جالب توصیف کردین ممنوون از تعریفتون. بقیه که گویا حال خوندن نداشتن. حال خوندن دارن بعضا، حال چیزی گفتن ندارن. |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۷ تیر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: RAMONA
نام تیم: آژاکس
پیام:
۱۲,۷۱۷
عضویت از: ۳۰ بهمن ۱۳۹۰
از: همين حوالى...
طرفدار:
- همه ی بازیکنای بارسا + فابرگاس - استقلال♥ - اسپانیا - خسرو حیدری - گواردیولا و انریکه گروه:
- کاربران عضو - لیگ فانتزی - مدیران گالری - ناظرين انجمن - شورای نخبگان سایت - مدیران نظرات |
نقل قول beautiful queen نوشته:نقل قول donyaaall17 نوشته:جالب توصیف کردین ممنوون از تعریفتون. بقیه که گویا حال خوندن نداشتن. چرا خيلي جالب بود عزيزم بازم بذارى با اشتياق مى خونم |
||
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد |
|||
۷ تیر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Montazer_59
پیام:
۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی - کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا - پرسپولیس - آلمان - انریکه، یورگن کلوپ - یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول beautiful queen نوشته:نقل قول donyaaall17 نوشته:جالب توصیف کردین ممنوون از تعریفتون. بقیه که گویا حال خوندن نداشتن. خیلی هم خوب بود مثل قبلی ها |
||
|
|||
۷ تیر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: San.Andres
پیام:
۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا گروه:
- کاربران عضو |
خب به هر حال مثل هر سرباز نسبتاً باسواد دیگهای، من هم تو اوقات فراغتم چیزهایی مینوشتم - و باز هم مینویسم احتمالاً - که بعضاً قابل انتشار هم هست. به پیشنهاد کویین آو فرومهال و با توجه به اینکه اینجا بیش از صد روزه ارسال نخورده، یک دونهش رو مینویسم. البته باید اشاره کنم که اینها خاطره نیست لزوماً، اما میتونه باشه. روز بیست و ششم. دقیقاً بیست روز پیش بود که در تاریکی نوشتم که توانستهام اوضاع خود را در اینجا بهبود ببخشم. بعد از بیست روز باید بگویم که دیگر چندان به اوضاعم در اینجا فکر نمیکنم. به لطف یافتن دوستان جدید و زمان فراغت مناسب، کمتر وقت میکنم دلتنگ شوم یا حتی به تنهایی فکر کنم. بیرون پادگان جاده زیبا و سرسبزی وجود دارد که هر دو انتهایش، مثل هر جاده دیگری، به شهر میرسد. اما این جاده زیبا، نکات نهفته جالبی در خود دارد. امروز در صبحگاه که منتظر ایستاده بودیم، نگاهم از دور به این جاده خورد، و خودروی ناشناسی که مسافر این جاده بود. هوای مطبوع صبحگاهی، که به یک صبح پاییزی میمانست، در جوار درختان بسیار زیاد، خود به خود فضا را برای هوایی شدن مناسب میکرد. ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که من هم میتوانستم از سرنشینان آن خورو باشم. مسافری باشم که در این صبح دلانگیز از آن جاده زیبا گذر میکنم و خبر از پادگانی که از کنارش میگذرم و آدمهای داخلش، ندارم. احتمالاً یک موزیک خوب هم در حال پخش شدن است و من فکر میکنم که زندگی ارزشش را دارد. |
||
۲۸ مهر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام:
۶۱,۶۰۹
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ - یوهان کرویف - پرسپولیس - اسپانیا، آرژانتین - احمد عابدزاده، کریم باقری - فرانک ریکارد - افشین امپراطور گروه:
- لیگ فانتزی - کاربران عضو - مدیران کل |
نقل قول سجاد نوشته:روز بیست و ششم. دقیقاً بیست روز پیش بود که در تاریکی نوشتم که توانستهام اوضاع خود را در اینجا بهبود ببخشم. بعد از بیست روز باید بگویم که دیگر چندان به اوضاعم در اینجا فکر نمیکنم. به لطف یافتن دوستان جدید و زمان فراغت مناسب، کمتر وقت میکنم دلتنگ شوم یا حتی به تنهایی فکر کنم. بیرون پادگان جاده زیبا و سرسبزی وجود دارد که هر دو انتهایش، مثل هر جاده دیگری، به شهر میرسد. اما این جاده زیبا، نکات نهفته جالبی در خود دارد. امروز در صبحگاه که منتظر ایستاده بودیم، نگاهم از دور به این جاده خورد، و خودروی ناشناسی که مسافر این جاده بود. هوای مطبوع صبحگاهی، که به یک صبح پاییزی میمانست، در جوار درختان بسیار زیاد، خود به خود فضا را برای هوایی شدن مناسب میکرد. ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که من هم میتوانستم از سرنشینان آن خورو باشم. مسافری باشم که در این صبح دلانگیز از آن جاده زیبا گذر میکنم و خبر از پادگانی که از کنارش میگذرم و آدمهای داخلش، ندارم. احتمالاً یک موزیک خوب هم در حال پخش شدن است و من فکر میکنم که زندگی ارزشش را دارد. یک تصویر از اون جاده در ذهن تصور کنید و روش تصویر نیمه محوی از فردی که نشسته و متفکرانه داره می نویسه... |
||
عمری است دخیلم به ضریحی که نداری... |
|||
۲۸ مهر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: San.Andres
پیام:
۷,۵۵۸
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول حرب لمن حاربکم نوشته:یک تصویر از اون جاده در ذهن تصور کنید و روش تصویر نیمه محوی از فردی که نشسته و متفکرانه داره می نویسه... توصیف کاملاً سینمایی و درستی بود. |
||
۲۸ مهر ۱۳۹۶
|
|
پاسخ به: خاطره نویسی! | ||
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام:
۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي - پویول-ژاوی-کرایف - تراکتور سازی تبریز(تيراختور) - آرژانتين و اسپانيا - پپ گوارديولا گروه:
- کاربران عضو - مدیران انجمن - مترجمین اخبار - لیگ فانتزی |
نقل قول سجاد نوشته:خب به هر حال مثل هر سرباز نسبتاً باسواد دیگهای، من هم تو اوقات فراغتم چیزهایی مینوشتم - و باز هم مینویسم احتمالاً - که بعضاً قابل انتشار هم هست. به پیشنهاد کویین آو فرومهال و با توجه به اینکه اینجا بیش از صد روزه ارسال نخورده، یک دونهش رو مینویسم. تشکرات فراوان. انشالله بازم بنویسید نقل قول سجاد نوشته:امروز در صبحگاه که منتظر ایستاده بودیم، نگاهم از دور به این جاده خورد، و خودروی ناشناسی که مسافر این جاده بود. هوای مطبوع صبحگاهی، که به یک صبح پاییزی میمانست، در جوار درختان بسیار زیاد، خود به خود فضا را برای هوایی شدن مناسب میکرد. ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که من هم میتوانستم از سرنشینان آن خورو باشم. مسافری باشم که در این صبح دلانگیز از آن جاده زیبا گذر میکنم و خبر از پادگانی که از کنارش میگذرم و آدمهای داخلش، ندارم. احتمالاً یک موزیک خوب هم در حال پخش شدن است و من فکر میکنم که زندگی ارزشش را دارد. چقدر توصیف قشنگ و ملموسی بود. قشنگ تونستم تصور و حسش کنم ! |
||
۲۸ مهر ۱۳۹۶
|
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
|
شما میتوانید مطالب را بخوانید. |
شما نمیتوانید عنوان جدید باز کنید. |
شما نمیتوانید به عنوانها پاسخ دهید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید. |
شما نمیتوانید پیامهای خودتان را حذف کنید. |
شما نمیتوانید نظرسنجی اضافه کنید. |
شما نمیتوانید در نظرسنجیها شرکت کنید. |
شما نمیتوانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید. |
شما نمیتوانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید. |