به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت شانزدهم

شب های قدر بالاخره رسیدن. من با مادر، پدرم میرفتیم مسجد محل، مهران هم که میگفت نمیتونه بیاد. همچنان هم نمازش رو تق و لق میخوند. تنها فرقی که کرده بود،این بود که دیگه برای من مهم نبود این موضوع. و میدونستم این نشونه خوبی نیست. چون به این معنی بود که اونقدر علاقه اش تو وجودم کمرنگ شده ، که کاراش برام بی اهمیت شدن.
ماه رمضان هم تمام شد. همه ی خاله هام و مادر پدرم و خواهرم و همه نزدیکام، بخاطر چند روز تعطیلی عید فطر رفته بودن مسافرت و من تک و تنها تهران مونده بودم.
خیلی دلم گرفته بود ، حتی یه پارک هم نرفته بودیم تو دو سه روزی که همه رفته بودن سفر.
اون روز مهران نمیدونم چرا محلم نمیذاشت. شاید چون من بی حوصله بودم. آخه هروقت دلم گرفته بود و شوخی خنده نمیکردم،مهران هم میرفت تو قیافه. و باعث میشد من بیشتر دلم بگیره و بغض کنم.
اون روز هم که دید من بی حوصله ام ، گفت من میرم پایین خونه مادرم.
وقتی رفت انگار دنیا رو سرم خراب شده بود، نمیدونم چرا ولی از غصه و ناراحتی دلم میخواست دق کنم. دلیلش رو نمیفهمیدم.
به مهران پیام دادم،من تنهام، دلم گرفته،میشه بیای بریم بیرون باهم؟
نیم ساعتی گذشت جواب نداد. زنگش زدم. گفتم مهران دلم خیلی گرفته میای بریم بیرون؟
گفت الان نه،ساعت ۶میام بریم الان گرمه.
طرفای ۶ عصر بود که اومد بالا.
همش منتظر بودم بگه آماده شو بریم بیرون. ولی نگفت.
یهو مادرش زنگ زد.و گفت، که من شام درست میکنم، شب شام ببریم پارک سر کوچه.
گفتم نمیدونم باید به آقا مهران بگم.
حقیقتش،دلم میخواست با مهران دوتایی بریم بیرون. به اندازه کافی مادرش رو میدیدم. از طرفی هم فهمیدم مهران که پایین بوده بی هماهنگ کردن با من،با مادرش برنامه ریخته. چون سابقه نداشت مادرش از این پیشنهادا بده.

ساعت شد ۶.۵ دیدم مهران هیچی نگفت برای بیرون رفتن، رفتم پیشش و گفتم مهران میذاری یه سر، برم بیرون ؟ گفت کجا میخوای بری؟ گفتم همین دور و بر، تا پاساژ فلان میرم و میام. دلم گرفته.
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت مامانم میخواد شام ببریم بیرون. گفتم تا قبل ۷.۵ ،۸ میام.
چشم غره ای بهم رفت و گفت برو.
انتظار داشتم همون اول که پیشنهاد دادم بگه صبر کن باهم میریم ولی نگفت و فقط قیافه عصبانی به خودش گرفت. بعدشم پاشد رفت تو اتاق پای لپ تاپش.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۸ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت هفدهم
تو همین حین که من آماده میشدم ، برم بیرون، مامانم از مشهد زنگ زد . حرف زدن با مامانم همانا و ترکیدن بغضم بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد همان.
نشستم تو حال به بخت سیاهم حسابی اشک ریختم.
بعدشم اشکای بی صدام رو پاک کردم و رفتم تو اتاق
تا کیفم رو بردارم برم از خونه بیرون. همون موقع که رفتم توی اتاق،مهران دید چشمام هنوز خیسه و فهمید گریه کردم.
یهو با تشر گفت لازم نکرده بری بیرون. نشستم لبه تخت و گفتم چرا خب؟ تو که اجازه داده بودی؟
با صدایی که داشت بلندتر میشد گفت : حق نداری بری، شام هم هیچ قبرستونی نمیریم. توام بشین یه بند آبغوره بگیر. خاک بر سر من که اومدم تو رو گرفتم. توی بدبخت افسرده رو، هم خودم رو بدبخت کردم هم تورو، هی بشین دعا بخون تا روز به روز افسرده تر بشی. ببین ریحانه، من الان اش هم مریضم، اونقدر از این ... خوریا بکن تا منم مثل خودت افسرده کنی. اونوقت دیگه حالیت میشه مردِ بد یعنی چی.
هاج و واج نگاهش میکردم. بهش گفتم من که چیزی بهت نگفتم. چت میشه یهو. دیدم تو نمیای بریم بیرون خواستم خودم برم حال و هوام عوض بشه.
داد زد هیچ قبرستونی حق نداری بری.
بعدم رفت زنگ زد به مادرش که بیاد بالا.
همش به این فکر میکردم که دیگه حالم ازش بهم میخوره. اگه دفعه های قبل، بخاطر حرف های من عصبانی میشد، اینبار دیگه من هیچ خطایی نکرده بودم، حتی جلوش گریه هم نکرده بودم. پس چه مرگش بود!!!

کلا بخاطر اینکه مریضی مهران سخت بود، از همه انتظار داشت و همه میگفتن اشکال نداره،مریضه باید طوری رفتار کنیم بهش استرس وارد نشه.
ولی کسی فکر نمیکرد ریحانه هم آدمه ، کسی فکر نمیکرد منم حق زندگی دارم.
مادر مهران که دیگه شورش رو دراورده بود. با اینکه یه پسر دیگه هم داشت ولی تمام وقت گوش به فرمان مهران بود.
مهران هم هرچی میخواست زنگ میزد مادرش.
-مامان، برام تخمه بخر، مامان بیسکوییت بخر،مامان کباب سفارش بده،مامان،بیا تو حمام کیسه ام بکش، مامان....
این وسط من اگه ذره میخواستم جلوش بایستم یا کاری انجام بدم محکوم میشدم به زن بدی بودن برای گل پسرش.
حالم حتی از مادرش هم دیگه بهم میخورد. با خودم فکر میکردم اگه مادرش اینطور نازپرورده و متوقع بارش نمیاورد، مهران اینطور با من رفتار نمیکرد. مدام نمیگفت مادرم اینطور،مادرم اونطور،مدام نمیگفت تو زن کثیفی هستی، مدام از من انتظار نداشت. مدام فکر نمیکرد من باعث بدبختیاش هستم.
شاید اگه مادرش بخاطر مریضی مهران این رفتار ها رو نمیکرد، اون روزا اینقدر برای من تلخ نمیشد.

از طرف دیگه ، من عادت نداشتم مشکلاتم رو ببرم بین خانواده ها، چون عقیده ام این بود که پدر مادرا، از محبت زیادشون، فقط همه چی رو خرابتر میکنن.و سعی میکردم با مشاور درست حسابی مشورت کنم. اما اون چندماه اونقدر حساب بانکیم خالی بود که حتی نتونسته بودم حتی به مشاور زنگ بزنم تا راهکار بخوام ازش. بخاطر همین نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم. نمیدونستم،خدایی که گفته باید به حرف شوهرت گوش بدی و صبر داشته باشی، برای چنین شرایطی هم این حرفارو زده؟




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۹ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت هجدهم

مادرش شام رو آورد بالا خونه ما. وقتی اومد بالا دید من و مهران حرف نمیزنیم باهم. تا مهران میرفت تو اتاق میگفت چی شده؟ منم که عادت چغولی کردن نداشتم، فقط میگفتم هیچی نشده.
تا موقع شام. سر سفره نشسته بودیم . من که اونقدر اعصابم خرد بود که فقط به احترام مادر مهران نشسته بودم سر سفره
یهو مهران دوباره شروع کرد: بیا این سُفره امونه . مثل بدبختا زندگی میکنیم.

من ذره ای اهمیت ندادم به حرفش چون دیگه فهمیده بودم نود درصد کارا و حرفاش تمارضِ برای اینکه هرکاری دلش میخواد بکنه.
ولی مادرش طاقت نیاورد.
گفت وا یعنی چی؟ خداروشکر همه چی دارید که.
همین کافی بود تا مهران گازش رو بگیره. دوباره شروع کرد که :همه چی داریم؟ میدونی تمام گوشت و مرغ تو یخچال رو باباش خریده؟
همینطور که حرف میزد صداش هی بالاتر میرفت. من هم تمام مدت هیچی نمیگفتم انگار که نه انگار مهران مدام صداش بالاتر میرفت.
مادرش گفت خب اشکالی نداره ان شاالله میری سر کار همه چی مثل قبل میشه.
(گاهی فکر میکنم کاش اون لحظه مادرش هیچ حرفی نزده بود٫)
این رو که مادرش گفت ، مهران از سر سفره پاشد. شروع کرد به داد زدن : میبینی مامان؟ من خودم رو بدبخت کردم، خدا گفت زن بگیرید خوشبختتون میکنم، پس کو؟ اون آخوندای بی همه کس همه زندگیمون رو نابود کردن و...
شروع کرد به فحش های ناموسی بدجور دادن به اول تا آخر مملکت و رهبری و...
بعدم دید خالی نمیشه، دوباره شروع کرد به گیر دادن به من.
-اینو میبینی؟ اینم بدبخت کردم خودمم بدبخت کردم. چقدر احمق بودم زن گرفتم من. هی رفیقام بهم گفتن مهران تو که همه چی داری خر نشو زن برا چیته٫؟راست میگفتن دوستام،آدم برا یه لیوان شیر گاو نمیخره که.
باید میرفتم دختر بازی میکردم، عشق و حال میکردم،الکی خودم رو بدبخت کردم. اینم بدبخت کردم.
بعدم شروع کرد به خود زنی.من تمام اون لحظه ها حتی از سرِجایم بلند هم نشدم. حالم ازش بهم میخورد. از اینکه هروقت مادرش بود بیشتر ننه من غریبم بازی در میاورد.
مادرش هم اون وسط بال بال میزد که نکن مهران نکن، اشکال نداره ، تو درست میگی، آروم باش تورو خدا آروم باش. اینکارا رو که مادرش میکرد مهران،بیشتر دور میگرفت تاجاییکه ، لیوان رو شکست و میگفت الان رگ خودم رو میزنم.
اونقدر این صحنه ها برام مسخره و تکراری شده بودن، که داد زدم ،مادرِ من ولش کن،بذار هر غلطی میخواد بکنه. مگه نمیبینی شما که میگی آروم باش هی بدتر میکنه؟

ولی خب اونم مادر بود. نمیتونست این حالت پسرش رو ببینه. مخصوصا که مریض هم بود.
دیگه اعصابی برام باقی نمونده بود. مهران خوب که به همه فحش داد و داد زد و چیز خرد کرد ، بالاخره خسته شد و رفت حمام.
همونجا تصمیمم رو گرفتم . گفتم به محض اینکه مامانم اینا از سفر بیان بار و بندیلم رو جمع میکنم و میرم خونشون.








گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۹ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Montazer_59
پیام: ۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی
- کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا
- پرسپولیس
- آلمان
- انریکه، یورگن کلوپ
- یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی
گروه:
- کاربران عضو
هعی...




اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِدَمِ المَقتُولِ بِکَربَلا
۹ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
خیلی زیادی سخته تحمل کردن چنین وضعیتی!




۹ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو

ترس
قسمت نوزدهم

به مادرش هم گفتم که میخوام برم. گفتم دیدی پسرت چیکار کرد؟! مثل کسایی که جن زده هستن شده .رفتارش دیگه عادی نیست اصلا. من دیگه نمیتونم تحملش کنم.
مادرش شروع کرد به گریه کردن، که ریحانه این مریضه، اون موقع که حالش خوب بود ،یادته چقدر باهم سفر میرفتین؟ اون موقع چطور ، مرد بدی نبود؟ الان پسر من رو میخوای تو مریضیش ول کنی و بری؟
نرو من کنیزیت رو میکنم نرو.مهران تا کسی اذیتش نکنه کاری به کسی نداره. خب ببین چیکارش کردی که اینطوری شده؟!
گفتم : دور از جونتون. من کنیز نمیخوام. ولی دیگه نمیتونم این رفتارش رو تحمل کنم. مهران حتی ذره ای برای من ارزش قائل نیست. دیدین امشب چیا گفت؟ میدونین معنی حرف آدم برا یه لیوان شیر گاو نمیخره یعنی چی؟ اونوقت به من میگین کاری کردم؟ حیوونا هم اگه کسی کاری به کارشون نداشته باشه شاخ ات نمیزنن. فرق ما آدما با حیوونا همینه که باید بلد باشیم کظم غیض کنیم نه اینکه مثل حیوون رفتار کنیم.
میدونید تا چیزی میشه،به من میگه این خونه مال مادرمه برو گمشو ازش بیرون؟
مادرش هم یهو گفت: خب راست میگه خونه به نام منه.
با تعجب گفتم : مگه من برا مال و اموال باهاش ازدواج کردم که الان برام مهم باشه اینجا مال کیه؟ درضمن خودم سند خونه رو دیدم که به نام مهرانِ چرا دروغ میگید؟
الانم بخاطر شما یکم دیگه تحمل میکنم ولی اینطور ادامه بده من دیگه نمی مونم.

مادرش دوباره زد زیر گریه که ، پسفردا من رو یه وجب جا خاک میکنن ،خونه اش رو میخوام چیکار؟ تو نرو صبر کن خوب بشه دوباره همه چی درست میشه و...

بعد کلی حرف زدن با من برای اینکه راضیم کنه نرم، وقتی دید مهران حمامه و حالا حالاها هم نمیاد، خداحافظی کرد و رفت پایین.
اما من هنوز تو فکر رفتن بودم. برای همین شناسنامه و پاسپورت و طلاهام رو جمع کردم و تو کیفم گذاشتم. تا اگه مجبور شدم یکهو برم ، چیزهای با ارزشم رو هم برده باشم.
تا مهران حمام بود زنگ زدم به مشاوری که قبلا باهاش حرف زده بودم. براش توضیح دادم شرایطم رو تا ببینم نظر اون چیه برای موندن با مهران یا رفتن.چون دلم نمیخواست بی گدار به آب بزنم. و بعدش یک عمر پشیمون بشم .
مشاورم،خیلی رک بهم گفت توی اون زندگی هیچ آینده ای با اون آدم وجود نداره.و ادامه دادن زندگی با شوهرت، فقط باعث میشه خودتم نابود بشی. و برام کامل توضیح داد که احتمالا اختلال شخصیتی داره و تمام رفتاراش بخاطر تربیت بد کودکیش بوده. گفتم ولی دوران عقد اصلا اینطور نبود. خیلی مرد خوبی بود. گفت به احتمال زیاد نقش بازی میکرده. اما نمیتونم صد در صد بگم که اختلال داره. چون باید از نزدیک ببینمش...




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۱۰ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۰۹
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
امان از این نقش‌هایی که آدما بازی می‌کنن...






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۱۰ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت بیستم

مهران از حمام که اومد بیرون ، دید من دارم کیفم رو میذارم تو کمد، و چون در کیفم باز بود پاسپورت رو تو کیفم دید.
یهو گفت پاسپورتت رو چرا تو کیفت گذاشتی؟کجا میخوای بری؟ گفتم هیچ جا تو کیفم مونده بوده از قبلا
بعدم کیفم رو گذاشتم تو کمد و از جلو چشمم دور شدم.
شب که میخواست بخوابه، گفت ریحانه پاشو داروهای من رو بیار، رفتم پای گاز تا دواهاش رو درست کنم، همینطور که داشتم کار میکردم، گفتم مهران ببین چطور دواهات رو درست میکنم که اگه یکروز من نبودم خودت از پس خودت بر بیای.
تا این رو گفتم ،ساعت یک شب زنگ زد به مادرش گفت: پاشو بیا بالا، این میگه داروهام رو درست نمیکنه. بیا خودت برام درست کن.

اون لحظه حالم از مهران و مادرش بهم میخورد. اونقدر بچه ننه شده بود و اونقدر مادرش لوسش کرده بود که ذره ای نمیتونست رو پای خودش باشه.

به دقیقه نشد که مادرش اومد بالا.

با آشفتگی گفت چی شده؟ گفتم هیچی، به مهران گفتم یاد بگیر دواهات رو درست کنی، یه وقت من مُردم بتونی از پس خودت بر بیای، بهش بر خورده.

مادرش که میدونست من تصمیم داشتم ولش کنم برم،برای اینکه جَو رو آروم کنه تا پرستار بی جیره مواجب پسرش ول نکنه و بره،به مهران گفت : خب چه اشکال داره مادر، خودت یاد بگیر.الانم من برات درست میکنم دواهات رو.
گفتم : نمیخواد شما زحمت بکشی من درست کردم براش.
بعدم دواهاش رو گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق
مادرش شب رو پیش پسرش موند!!!
نصف شب مهران از خواب بیدار شد و با عصبانیت یهو گفت تو برا چی پاسپورتت رو برداشتی؟ کدوم گوری میخوای بری؟ همین فردا میریم دفترخونه امضا میدی که مهریه ات رو میبخشی، فهمیدی؟
من که با ترس از خواب پریده بودم، گفتم چته تو؟ توَهُم میزنی؟ کی خواست جایی بره؟بگیر بخواب بابا.
بعدم خودم مثلا، با بی خیالی خوابیدم.

صبح که برای نماز بیدار شدم، وسایلم رو جمع کردم،که برم. تصمیمم رو گرفته بودم،مخصوصا با رفتار دیشبش و تهدیدش به اینکه باید امضا بدم و مهریه ام رو ببخشم. مادرش اومد تو اتاق که دیشب تو گرفتی خوابیدی،من تا صب بالا سرش بیدار بودم، ماساژش دادم ، همش خارش داشت.
گفتم شما فقط یک شب از تمام این یک سال من رو تجربه کردین. من تصمیمم رو گرفتم، میخوام برم. شما گفتی تا صبح صبر کن، دیدید که دوباره نصف شب چیکار کرد، دیگه نمیتونم تحمل کنم رفتار مهران رو.
مادرش دوباره شروع کرد به گریه که نرو، مهران مریضه گناه داره.
گفتم من گناه ندارم؟ کی بفکر منه؟
هرچی گفت، گفتم نه، تنها کاری که برا پسرت میتونم انجام بدم اینه که قبول کنه بیاد بریم مشاوره. شما هم که الحمدلله هستی ترو خشکش کنی. دیگه به من لازم نداره. بعدشم مگه نمیگه من مایه عذابشم؟ پس نباشم راحتتره.
-نه من که نمیتونم دواهاش رو درست کنم و کاراش رو بکنم. تو نذاشتی بره شیمی درمانی،تو هی تو گوشش خوندی که نه نرو اگه رفته بود تا الان خوب شده بود.
گفتم: خب اینکه دواهاش رو بلد نیستین به من دیگه مربوط نمیشه. بعدشم من ماه هاست التماسش میکنم بره شیمی درمانی،خودش نمیخواد. هرچند خودتونم میدونید بره شیمی درمانی چی میشه...
یک ساعتی حرف زدیم و در آخر،مادرش که دید من رو تصمیمم جدی ام، بیخیال من شد و برای صبحونه اون یکی پسرش ۴تا تخم مرغ از من گرفت! و رفت پایین.!!!
منم چیزایی که لازمم بود رو تو کوله لپ تاپم گذاشتم و اومدم آروم از در خونه برم بیرون که بیدار شد. گفت کجا؟
گفتم مامانم اینا از مشهد میرسن،میخوام برم براشون ناهار درست کنم. بعدم قبل از اینکه بتونه چیزی بگه از خونه زدم بیرون.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۱۰ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
دوستان باقی داستان رو با سرعت بیشتری بذارم یا همین روزی دوتا پارت خوبه؟




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۱۰ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
نقل قول
beautiful queen نوشته:

دوستان باقی داستان رو با سرعت بیشتری بذارم یا همین روزی دوتا پارت خوبه؟


من همیشه موافق سرعت بیشترم




۱۰ اسفند ۱۳۹۸
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۲
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۵
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۷ پاسخ
۸,۳۴۲,۷۶۱ بازدید
۶ روز قبل
Salehm
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۹ پاسخ
۱۱,۶۰۹,۱۵۸ بازدید
۹ روز قبل
Greatest Ever
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۳ پاسخ
۵۴۶,۳۵۸ بازدید
۱۴ روز قبل
Greatest Ever
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۳,۹۱۱ بازدید
۲۱ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۲۰۰,۱۷۱ بازدید
۲۱ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۵,۸۷۹ بازدید
۲ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۱,۶۴۵ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۵۵۴ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۲۵ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۶,۸۴۶ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۱۲۴ کاربر آنلاین است. (۶۳ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۱۲۴

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!