به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: خاطره نویسی!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
سجاد نوشته:

به یاد ندارم پنج نفره شده بودیم، یا هنوز خانواده ای چهار نفره، متشکل از پدر، مادر، خواهر و من بودیم. به یاد ندارم چون نشانه هایی که از آن روز به یاد دارم، با سال های پنج نفره بودن‌مان هم مشترک است. مثلاً در هر دو حالتِ چهار نفره و پنج نفره، در خانه ای زندگی می کردیم که خاطره ام در آن اتفاق افتاده است. یا در هر دو حالت، من و خواهرم تنها هم بازی های هم بودیم. یا در هر دو حالت، مادرم هر روز بعد از ظهرها می خوابید و در واقع الان هم می خوابد. و در هر دو حالت، من آن بچه شیطانی بودم که ای کاش به زمین گرم بخورم و خدا چرا مادرم را از دست من راحت نمی کند. بگذریم. فرق چندانی در کلیت ماجرا نمی کند. محض اطلاع، نفر پنجم دختر بود، مثل نفر سوم.

به هر حال بعد از ظهر بود. مادرم به همان دلایلی که احتمالاً با مطالعه پارگراف بالا به آن پِی برده اید، اصرار به خوابیدن من داشت. من هم به همان دلایل بالا، از خوابیدن امتناع می کردم، و وقفه ای که خواب در زندگی مادرم ایجاد می کرد، به من کمک می کرد تا از این وضعیت خلاص شوم. بگذارید قبل از شروع اصل ماجرا، حیاط خانه حالا قدیمی‌مان را برایتان توصیف کنم: از در که وارد می شدید، یک حیاط زیبا و جمع و جور را احساس می کردید و یک ساختمانِ حدوداً کوچک را جلوی رویتان می دیدید. اما قسمت اصلی حیاط، در سمت راست شما قرار داشت. آنجا که حمام، دستشویی و یک پشت بام نقلی - مخصوص قرار دادن گهواره قدیمی و جعبه نوشابه ها - قرار داشت. گلدان ها را هم وقتی از در ورودی به سمت حمام می رفتید، می دیدید. یک نردبان هم، که در این داستان نقشی کلیدی دارد، پای دیواری که بین درهای دستشویی و حمام قرار داشت، گذاشته بودند تا بتوان به راحتی به بالای پشت بام رسید. همین ها کافیست.

بله. مادرم خواب بود. من و خواهرم در حال بازی کردن بودیم. طبق معمول جیغ خواهرم در آمد و مادرم که خواب چندان سنگینی ندارد، بیدار شد. جیغ خواهرم، یعنی من مقصرم. یعنی نیاز نیست کسی بپرسد چه شده است. یعنی کتک خوردن من. مادرم آمد. ترسیده بودم. جارو دستش بود. در آن لحظه یکی مانده به آخرین چیزی که می خواستم، این بود که آن جاروی کت و کلفت، به پا و بدنم برخورد کند. آخرین چیز، سر رسیدن پدرم بود. مادرم با جارو به سمت من آمد، و من به سمت راست حیاط (که مفصلاً توصیفش کردم) رفتم. چاره ای نداشتم جز اینکه از نردبان بالا بروم. رفتم. وقتی به نقطه ای از نردبان رسیدم که می توانستم پشت بام را ببینم، فهمیدم که در آنجا هیچ راه فراری وجود ندارد. آخرین صحنه ای که یادم مانده، این است که مادرم در حالی که انگار داشت لبخند می زد، از نردبان بالا می آمد.

یادم نیست آن روز کتک خوردم یا نه. یادم نیست که گریه کردم یا نه. ولی یادم هست که آن روز، برای اولین بار فهمیدم بن بست یعنی چه.

بسیااااار زیبااا نوشتید.
بیگ لایک




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲۶ مرداد ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
نام کاربری: Sentimental.Girl
پیام: ۱۲,۱۲۱
عضویت از: ۱۹ دی ۱۳۹۰
از: tehroOn
طرفدار:
- lionel messi
- puyol
- perspolis
- espania
- ali karimi
- josep goardiola
- ebrahim zade
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
سجاد نوشته:

به یاد ندارم پنج نفره شده بودیم، یا هنوز خانواده ای چهار نفره، متشکل از پدر، مادر، خواهر و من بودیم. به یاد ندارم چون نشانه هایی که از آن روز به یاد دارم، با سال های پنج نفره بودن‌مان هم مشترک است. مثلاً در هر دو حالتِ چهار نفره و پنج نفره، در خانه ای زندگی می کردیم که خاطره ام در آن اتفاق افتاده است. یا در هر دو حالت، من و خواهرم تنها هم بازی های هم بودیم. یا در هر دو حالت، مادرم هر روز بعد از ظهرها می خوابید و در واقع الان هم می خوابد. و در هر دو حالت، من آن بچه شیطانی بودم که ای کاش به زمین گرم بخورم و خدا چرا مادرم را از دست من راحت نمی کند. بگذریم. فرق چندانی در کلیت ماجرا نمی کند. محض اطلاع، نفر پنجم دختر بود، مثل نفر سوم.

به هر حال بعد از ظهر بود. مادرم به همان دلایلی که احتمالاً با مطالعه پارگراف بالا به آن پِی برده اید، اصرار به خوابیدن من داشت. من هم به همان دلایل بالا، از خوابیدن امتناع می کردم، و وقفه ای که خواب در زندگی مادرم ایجاد می کرد، به من کمک می کرد تا از این وضعیت خلاص شوم. بگذارید قبل از شروع اصل ماجرا، حیاط خانه حالا قدیمی‌مان را برایتان توصیف کنم: از در که وارد می شدید، یک حیاط زیبا و جمع و جور را احساس می کردید و یک ساختمانِ حدوداً کوچک را جلوی رویتان می دیدید. اما قسمت اصلی حیاط، در سمت راست شما قرار داشت. آنجا که حمام، دستشویی و یک پشت بام نقلی - مخصوص قرار دادن گهواره قدیمی و جعبه نوشابه ها - قرار داشت. گلدان ها را هم وقتی از در ورودی به سمت حمام می رفتید، می دیدید. یک نردبان هم، که در این داستان نقشی کلیدی دارد، پای دیواری که بین درهای دستشویی و حمام قرار داشت، گذاشته بودند تا بتوان به راحتی به بالای پشت بام رسید. همین ها کافیست.

بله. مادرم خواب بود. من و خواهرم در حال بازی کردن بودیم. طبق معمول جیغ خواهرم در آمد و مادرم که خواب چندان سنگینی ندارد، بیدار شد. جیغ خواهرم، یعنی من مقصرم. یعنی نیاز نیست کسی بپرسد چه شده است. یعنی کتک خوردن من. مادرم آمد. ترسیده بودم. جارو دستش بود. در آن لحظه یکی مانده به آخرین چیزی که می خواستم، این بود که آن جاروی کت و کلفت، به پا و بدنم برخورد کند. آخرین چیز، سر رسیدن پدرم بود. مادرم با جارو به سمت من آمد، و من به سمت راست حیاط (که مفصلاً توصیفش کردم) رفتم. چاره ای نداشتم جز اینکه از نردبان بالا بروم. رفتم. وقتی به نقطه ای از نردبان رسیدم که می توانستم پشت بام را ببینم، فهمیدم که در آنجا هیچ راه فراری وجود ندارد. آخرین صحنه ای که یادم مانده، این است که مادرم در حالی که انگار داشت لبخند می زد، از نردبان بالا می آمد.

یادم نیست آن روز کتک خوردم یا نه. یادم نیست که گریه کردم یا نه. ولی یادم هست که آن روز، برای اولین بار فهمیدم بن بست یعنی چه.


خیلی قشنگ نوشتید
اینکه واقعیت داشت از نکاتی بود که به جذابیت داستان اضافه کرده بود





روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من
۱۲ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
یادمه دو سه ماه پیش تو تابستون یه قسمت از کارتون باب اسفنجی رو دیدم که خیلی جلوش خندیدم ولی بقیه اعضای خانواده معتقد بودن این قسمت اصلا هم خنده دار نبود و به سلامتیم شک کردن...!
داستان باب اسفنجی به شرح زیر میباشد ! :
روز اول مدرسه ست و قراره بچه ها خودشونو به ترتیب معرفی کنن
بعد از 24 نفر نوبت به پاتریک میرسه (یعنی پاتریک میشه بیست و پنجمین نفر)
معلم -که یه نهنگه-میگه : خب نفر بیست و پنجم خودشو معرفی کنه...
پاتریک هول میشه میگه : من 25 هستم...!!!!!!!!!!!!
بعد کل کلاس بهش میخندن . اینجاست که باب عزیز میگه : بچه ها میخواین یه چیز خنده دارتر بگم ؟!
همچنان که بچه ها بهش زل زدن و توجهشون بهش جلب شده باب اسفنجی میگه :26!!
بعدش همه از خنده روده بر میشن در حالی که من هم جلوی تلویزیون انقدر خندیدم دلدرد گرفتم

خب کلا اصل قضیه از اینجا شروع میشه:
تو زنگ هندسه من رفته بودم پای تخته
اندازه اون زاویه مورد نظر اومد 25 درجه!
داشتم توضیح میدادم که این کارو کردیم اومد 25 درجه...
بعد یکی از دوستام -هستی- داد زد 26!!
فکر کنم همه اون قسمت رو دیده بودن چون یه تک زنگ کامل هم ما 20 نفر میخندیدیم هم معلم هندسه مون !!!
در حدی که یکی از دخترا کم مونده بود خفه شه!
خلاصه زنگ تفریح خورد ما خندان از کلاس اومدیم بیرون . بیرون همه به هم میگفتن 26 و میخندیدن
یهو مدیر از اتاقش اومد بیرون دقیقا از جلوی ما رد شد و هستی واسه مسخره بازی بازم گفت 26
یهو دیدیم مدیر وایساد اون صورت اخمو تبدیل شد به خنده های بلند و بی پایان یعنی همه داشتن به ما نگا میکردن که ما چی گفتیم این داره اینجوری میخنده
بعد خودش گفت که چون بچه کوچیک داره میشینه با اون باب اسفنجی نگاه میکنه!!!
نمیدونم چرا ولی این قسمت باب اسفنجی رو واسه هرکی غیر از ما ریاضیا تعریف کردم مورد تمسخر واقع شدم و هیشکی نخندید
این اتفاق ماله هفته اول مهر بود ولی تا الآن ادامه داره
پی نوشت : حداقل نخندیدین مسخره م نکنین ... :)




ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۲۱ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

یادمه دو سه ماه پیش تو تابستون یه قسمت از کارتون باب اسفنجی رو دیدم که خیلی جلوش خندیدم ولی بقیه اعضای خانواده معتقد بودن این قسمت اصلا هم خنده دار نبود و به سلامتیم شک کردن...!
داستان باب اسفنجی به شرح زیر میباشد ! :
روز اول مدرسه ست و قراره بچه ها خودشونو به ترتیب معرفی کنن
بعد از 24 نفر نوبت به پاتریک میرسه (یعنی پاتریک میشه بیست و پنجمین نفر)
معلم -که یه نهنگه-میگه : خب نفر بیست و پنجم خودشو معرفی کنه...
پاتریک هول میشه میگه : من 25 هستم...!!!!!!!!!!!!
بعد کل کلاس بهش میخندن . اینجاست که باب عزیز میگه : بچه ها میخواین یه چیز خنده دارتر بگم ؟!
همچنان که بچه ها بهش زل زدن و توجهشون بهش جلب شده باب اسفنجی میگه :26!!
بعدش همه از خنده روده بر میشن در حالی که من هم جلوی تلویزیون انقدر خندیدم دلدرد گرفتم

خب کلا اصل قضیه از اینجا شروع میشه:
تو زنگ هندسه من رفته بودم پای تخته
اندازه اون زاویه مورد نظر اومد 25 درجه!
داشتم توضیح میدادم که این کارو کردیم اومد 25 درجه...
بعد یکی از دوستام -هستی- داد زد 26!!
فکر کنم همه اون قسمت رو دیده بودن چون یه تک زنگ کامل هم ما 20 نفر میخندیدیم هم معلم هندسه مون !!!
در حدی که یکی از دخترا کم مونده بود خفه شه!
خلاصه زنگ تفریح خورد ما خندان از کلاس اومدیم بیرون . بیرون همه به هم میگفتن 26 و میخندیدن
یهو مدیر از اتاقش اومد بیرون دقیقا از جلوی ما رد شد و هستی واسه مسخره بازی بازم گفت 26
یهو دیدیم مدیر وایساد اون صورت اخمو تبدیل شد به خنده های بلند و بی پایان یعنی همه داشتن به ما نگا میکردن که ما چی گفتیم این داره اینجوری میخنده
بعد خودش گفت که چون بچه کوچیک داره میشینه با اون باب اسفنجی نگاه میکنه!!!
نمیدونم چرا ولی این قسمت باب اسفنجی رو واسه هرکی غیر از ما ریاضیا تعریف کردم مورد تمسخر واقع شدم و هیشکی نخندید
این اتفاق ماله هفته اول مهر بود ولی تا الآن ادامه داره
پی نوشت : حداقل نخندیدین مسخره م نکنین ... :)

یک مدرسه سرخوش.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲۲ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
Queen of Forumhall
نام کاربری: Daughter.of.Eve
نام تیم: مالاگا
پیام: ۶,۹۵۲
عضویت از: ۲۰ مهر ۱۳۹۰
از: تبريز
طرفدار:
- مسي
- پویول-ژاوی-کرایف
- تراکتور سازی تبریز(تيراختور)
- آرژانتين و اسپانيا
- پپ گوارديولا
گروه:
- کاربران عضو
- مدیران انجمن
- مترجمین اخبار
- لیگ فانتزی
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

یادمه دو سه ماه پیش تو تابستون یه قسمت از کارتون باب اسفنجی رو دیدم که خیلی جلوش خندیدم ولی بقیه اعضای خانواده معتقد بودن این قسمت اصلا هم خنده دار نبود و به سلامتیم شک کردن...!
داستان باب اسفنجی به شرح زیر میباشد ! :
روز اول مدرسه ست و قراره بچه ها خودشونو به ترتیب معرفی کنن
بعد از 24 نفر نوبت به پاتریک میرسه (یعنی پاتریک میشه بیست و پنجمین نفر)
معلم -که یه نهنگه-میگه : خب نفر بیست و پنجم خودشو معرفی کنه...
پاتریک هول میشه میگه : من 25 هستم...!!!!!!!!!!!!
بعد کل کلاس بهش میخندن . اینجاست که باب عزیز میگه : بچه ها میخواین یه چیز خنده دارتر بگم ؟!
همچنان که بچه ها بهش زل زدن و توجهشون بهش جلب شده باب اسفنجی میگه :26!!
بعدش همه از خنده روده بر میشن در حالی که من هم جلوی تلویزیون انقدر خندیدم دلدرد گرفتم

خب کلا اصل قضیه از اینجا شروع میشه:
تو زنگ هندسه من رفته بودم پای تخته
اندازه اون زاویه مورد نظر اومد 25 درجه!
داشتم توضیح میدادم که این کارو کردیم اومد 25 درجه...
بعد یکی از دوستام -هستی- داد زد 26!!
فکر کنم همه اون قسمت رو دیده بودن چون یه تک زنگ کامل هم ما 20 نفر میخندیدیم هم معلم هندسه مون !!!
در حدی که یکی از دخترا کم مونده بود خفه شه!
خلاصه زنگ تفریح خورد ما خندان از کلاس اومدیم بیرون . بیرون همه به هم میگفتن 26 و میخندیدن
یهو مدیر از اتاقش اومد بیرون دقیقا از جلوی ما رد شد و هستی واسه مسخره بازی بازم گفت 26
یهو دیدیم مدیر وایساد اون صورت اخمو تبدیل شد به خنده های بلند و بی پایان یعنی همه داشتن به ما نگا میکردن که ما چی گفتیم این داره اینجوری میخنده
بعد خودش گفت که چون بچه کوچیک داره میشینه با اون باب اسفنجی نگاه میکنه!!!
نمیدونم چرا ولی این قسمت باب اسفنجی رو واسه هرکی غیر از ما ریاضیا تعریف کردم مورد تمسخر واقع شدم و هیشکی نخندید
این اتفاق ماله هفته اول مهر بود ولی تا الآن ادامه داره
پی نوشت : حداقل نخندیدین مسخره م نکنین ... :)

چه مدیر باحالی دارید




۲۲ مهر ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
تو کلاس تقویتی فیزیکم (که مختلطه) یه پسره هست اسمش نویده همیشه قبل همه دست بلند میکنه و همی چیز بلده البته تو پسرا فقط اون زرنگه
دیروز تولد معلم بود خودش شیرینی آورده بود پخش کرد
آقا نویدم که عاشق نون خامه ای بود 3-4تا برداشت
همه خورده بودیم تموم شده بودیم فقط این تموم نشده بود ولی استاد شروع کرد به درس پرسیدن
خلاصه . سوال اول پرسیده شد و طی اتفاقی نادر این آقا نوید چون داشت نون خامه ای سومشو میخورد داوطلب نشد واسه جواب دادن
من در این فرصت اعجاب انگیز دست بلند کردم و جواب رو گفتم
حالا استاد (که آقاس) شروع کرد به نصیحت پسرا که دخترا خیلی بیشتر از شما درس میخونن
خلاصه من با اعتماد به نفسی غیر قابل وصف گفتم : مهم نیست استاد الآن که اینجوریه دیگه مجبوریم بهشون تو درسا کمک کنیم چاره ای نیست
نوید همینجوری با دهن پر داشت به من نگاه میکرد
خلاصه استاد واسه هر پسر یه دختر انتخاب کرد که بهشون کمک کنن
بعد به نوید گفت : با سیدارتا کار کن
نوید گفت : نمیخوام . نمیشه یه نفر دیگه باشه ؟
خلاصه استاد گفت که با هستی کار کنه چون همسایه بودن
تا حالا هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش عصبانی بود.خیلی عصبانی بود!
تازه شنیدم قراره دیگه نیاد کلاس...
نتیجه اخلاقی: کم نیارین




ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۶ آبان ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
† † † † sidarta † † † † نوشته:

تو کلاس تقویتی فیزیکم (که مختلطه) یه پسره هست اسمش نویده همیشه قبل همه دست بلند میکنه و همی چیز بلده البته تو پسرا فقط اون زرنگه
دیروز تولد معلم بود خودش شیرینی آورده بود پخش کرد
آقا نویدم که عاشق نون خامه ای بود 3-4تا برداشت
همه خورده بودیم تموم شده بودیم فقط این تموم نشده بود ولی استاد شروع کرد به درس پرسیدن
خلاصه . سوال اول پرسیده شد و طی اتفاقی نادر این آقا نوید چون داشت نون خامه ای سومشو میخورد داوطلب نشد واسه جواب دادن
من در این فرصت اعجاب انگیز دست بلند کردم و جواب رو گفتم
حالا استاد (که آقاس) شروع کرد به نصیحت پسرا که دخترا خیلی بیشتر از شما درس میخونن
خلاصه من با اعتماد به نفسی غیر قابل وصف گفتم : مهم نیست استاد الآن که اینجوریه دیگه مجبوریم بهشون تو درسا کمک کنیم چاره ای نیست
نوید همینجوری با دهن پر داشت به من نگاه میکرد
خلاصه استاد واسه هر پسر یه دختر انتخاب کرد که بهشون کمک کنن
بعد به نوید گفت : با سیدارتا کار کن
نوید گفت : نمیخوام . نمیشه یه نفر دیگه باشه ؟
خلاصه استاد گفت که با هستی کار کنه چون همسایه بودن
تا حالا هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش عصبانی بود.خیلی عصبانی بود!
تازه شنیدم قراره دیگه نیاد کلاس...
نتیجه اخلاقی: کم نیارین

خخخخخخ





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۱۵ آذر ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
دوستان انتقاد های سازنده شمارا در خصوص متن پذیراییم
(پیشاپیش به علت طولانی بودن متن از همه عذر خواهی نمینمایم )
این متن کاملا واقعیت داره ولی چاشنیطنز قاطیش کردم و یه جاهاییش غلو شده

امتحان


یکی از بزرگترین اتفاقات هر متولد دهه 60 به بعدی قبولی در دانشگاه است.هرچند که تکثیر قارچ گونه دانشگاه های پولکی باعث گشته از اهمیت این اتفاق کاسته شود ، اما هنوز هم قند قبولی در دانشگاه دولتی خیلی ها را دچار مرض قند میکند.
ما نیز یکی از همین افراد بودیم،
اما به سبب تنبلی قبل از کنکور، صابون قبول نشدن را به تن مالیده بودیم. و به علت بسم الله شدن ما و جن شدن پول، کلا بیخیال قند و پولکی شده بودیم و روزگار بعد از کنکور را به شادی میگذراندیم.
اما از آنجاییکه خداوند باری تعالی در مسند حق نشسته است و حواسش به دل این بنده لایق و بی پول اش هست، نتایج که آمد، دیدیم که، بله، دانشگاه سراسری، روزانه، ولی اندکی دور از وطن قبول گشته ایم.
ترم های دانشگاه یکی پس از دیگری با فراز و نشیب فراوان سپری شدند و به ترم های آخر رسیده بودیم. از آنجاییکه اساتید بزرگوار عقیده داشتند، هر دانشجو میبایست تمام فرمول ها و... را از بر باشد، در تمامی این سال ها حتی یک بار هم نشد که اسم امتحان جزوه باز(یا به اصطلاح اپن بوک) به گوشمان بخورد. تا مبادا بد عادت شویم برای کنکور ارشد نخواسته.
کسی نبود به ایشان بگوید آخر ما را چه به کنکور ارشد؟ همین را هم تمام کنیم، تا هفت پشتمان فکر درس و دانشگاه نخواهد کرد.
از آنجایی¬که رشته تحصیلی بنده بسیار طبع لطیف و ملایمی داشت، در کل کلاس تنها بانوی مکرمه من بودم، بین جماعت تک خور ها،(جماعتی که به خودشان هم رحم نمیکردند چه برسد به ما). به همین علت نه می توانستم به¬راحتی تکالیف را کپی کنم، نه اطلاع دقیقی از جزوه های توزیع شده توسط استاد به گوش مبارکمان می رسید.و از آنجاییکه خستگی مفرط اجازه نوشتن تکالیف و دنبال جزوه رفتن را نمیداد، کلا بیخیال هردو گشتیم، و به امید التفات استاد در آخر ترم نشستیم.
روزهای ترم یکی پس از دیگری از پی هم میرفتند تا نزدیک¬های امتحانات پایان ترم رسیدند.
(لازم به توضیح است، که تمامی این درس متشکل بود از ماتریس های ریاضی و قواعد و فرمول های فوق العاده سنگین که بدون داشتن ماشین حسابِ کلاس بالای، classpad ، حلشان ممکن نبود و به علت همان قانون جن و بسم الله ای که اول ذکر کردیم، این هم در مایملکمان یافت می نمی شد.)
نزدیک های امتحان که شد، استاد بزرگوار گفت که 2 نمره برای تکالیف، 8 نمره برای پروژه نرم افزاری و 10 نمره هم برای امتحان پایانی در نظر گرفته است. این را که شنیدیم، از خوشحالی کل دانشگاه را تیتاب پخش کردیم تا بقیه هم مانند ما خوشحال شوند، و در پوست خود نگنجند. زیرا یک چیزی درونمان میگفت که 8 نمره پروژه را صد در صد میگیریم، می ماند 2 نمره ی باقی، که برای آن هم تکالیف را انجام میدهیم و پااااس...
نوشتن تکالیف را به پشت گوش مبارک حواله نمودیم تا روز امتحان ، که بعد از امتحان از همکلاسی ها بگیریم و کپی کنیم.
از آنجایی¬که استاد فرموده بود امتحان، برای اولین بار در تمامی این سال های به جستجوی دانش بودنمان، جزوه باز است و اجازه ی آوردن جزوه بر سر امتحان را داریم، لذا ، فراخی پیشه کرده بودیم و درس نمیخواندیم. و تماما چشم امید داشتیم به جزوه ها و میدانستیم که سوال ها از جزوه ها می آید و در سر رویای نمره بالای 15 را میپروراندیم.
روز امتحان فرا رسید. از بخت و اقبال بلند، صندلی من و نفر اول گروه با معدل 19.9 ،که آبروی همه ی دانشجویان را به فنا داده بود، کنار هم افتاد. سوال ها که توزیع شد، نفس عمیقی کشیدیم و چشم فروبستیم که 10 را که داری پس هرچقدر بنویسی خوب است.
سوال اول را نظاره کردیم، حتی جمله بندی اش هم مفهوممان نبود؛ دریغ از فهمیدن یک کلمه از سوال.
نفس عمیق تری کشیدیم و سراغ سوال دوم رفتیم.که دیدیم وا اسفاااا سوال دوم از اولی هم نامفهوم تر است؛ حتی نمی¬شد بفهمی شروع سوال کجاست.
خود را دلداری دادیم و قانع کردیم که 10 هم نمره خوبی است. خرسند از اینکه حداقل 10 نمره داریم، باخیالی آسوده تر از قبل، سوال سوم را نظاره کردیم. سوال سوم هم با توجه به سوال اول و دوم پاسخ داده میشد!!!
به امید سوال¬های دیگر برگه را برگرداندیم که دیدیم، وا مصیبتاااا تنها همان سه سوال در برگه موجود است. استاد را صدا نمودیم.
-ببخشید استاد ، اگر اسم و فامیل و شماره دانشجویی را بنویسیم، چند نمره دارد؟
نگاه عاقل اندر دانشجویی انداخت و گفت: اگر پایین برگه را هم برایم امضا کنی آن وقت راحت تر از کلاس بیرون می¬اندازمت.
مغز پر از خالیمان اخطار داد که حرف گزاف مگو، اگر از کلاس بیرون پرت شوی، 0.25 برایت رد می¬گردد؛ به همان 10 قانع باش و برای اولین بار، در عمر گران سکوت اختیار کن.
همانطور که به برگه ی سفید روبرو خیره شده بودیم، نگاهمان به همکلاسی نفر اولمان افتاد.
6 ورق دو رو آ3 را پر کرده بود و دست بلند کرده بود برای گرفتن ورق 7ام. (برای امتحانات پایانی ورق آ3 توزیع می¬کردند تا دانشجو کمتر مزاحم وقت با ارزش مراقب شود.)
با چشمان از حدقه درآمده نگاهش کردیم و آنجا بود که تفاوت خودمان را با نفر اول فهمیدیم. ما حتی اگر می¬خواستیم کل سرگذشت زندگی پر برکت خود را هم بنویسیم، 7 ورق آ3 نمی¬شد. و تازه فهمیدم که رمز موفقیت در دانشگاه این است که آنقدر بنویسی که استاد حوصله صحیح کردن نداشته باشد و فکر کند اراجیفی که سیاه نمودی، نمره کامل را می¬گیرد و به تو 20 دهد. حال مشکل آنجا بود که فرهنگ و شعور و عقلمان، به مغزمان امان اراجیف نوشتن نمی¬داد. لذا اینگونه بود که بغل دستی مان یابو می¬تاخت و ما، خر لنگانمان در اول جاده تلف شده بود، و پای پیاده هم که طی طریق ممکن نیست. تمام این مدت بیشترین تلاشم، برای مخفی نگاه داشتن برگه سفیدتر از کفن نداشته ام بود. زیرا با آن وضع برگه، و نشستن در جوار نفر اول گروه، شدیداف عواقبِ بدِ بر سر زبان ها افتادن را یدک میکشیدیم. از همین روی، همچون بختک به روی برگه امتحانی افتاده بودیم، تا بلکه امداد غیبی به مغزمان، فکر بکری برساند، که رسانید...
لذا با خود گفتم، من هم از جزوه یک مشت لاطائلات روی برگه می آورم، تا حداقل خطر بر باد رفتن آبرو از صاحتمان دور شود. جزوه را گشتم و مشابه سوال اول را یافتم. از آنجاییکه محاسبات و معادلات کله گنده¬تر از آن بودند که بشود دستی به حسابشان رسید، استاد را فرا خواندم: که ای بزرگوار، بفرما من این معادلات چند صفحه ای را با کدام گل بر سر مبارک بزنم؟
استاد که به جزوه کپی شده و برگه ی بنده نگاهی انداخت گفت: این جزوه را چرا آوردی؟
با تعجب گفتم: خود فرموده بودید!
گفت: بنده ی مخلص خدا، روز آخر یک جزوه دیگر به سایرین داده¬ام. سوال¬ها از آن جزوه است. فرمول¬های آن جزوه هم در این جزوه نیست. با طعنه پرسید: مگر شما جزوه ی آخر را ندارید؟
شروع کردیم به جمع کردن وسایلمان از روی میز و عرض کردیم که : نه، به حمدلله. اصلا مرا چه به جزوه ؟ گور پدر نمره ی بالای 10، همان 10 هم از سرمان زیاد است...
از سر جلسه بلند گشتیم. همه چپ چپ نگاهمان می¬کردند و در نگاه هایشان می¬خواندم که، احسنت، چه زود تمام سوال¬ها را پاسخ گفت. ما هم قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتیم، تا بلکه بتوانیم استرس در وجود سایرین بیاندازیم و نگذاریم که آن¬ها هم بنویسند.
دو دوتا، چهارتای مغزمان میگفت که اگر تمرینات و تکالیف را تحویل ندهیم، بدون شک پاس نخواهیم گشت. به همین علت جلوی در کلاس کشیک ایستادیم تا هرکه آمد تکالیف را تحویل بگیریم، کپی کنیم و تحویل استاد بدهیم.
نفر اول که بیرون آمد دویدیم جلو، اما تکالیف را به همراه برگه امتحانی¬اش به مراقب تحویل داده بود. نفر دوم، سوم و الی آخر، همه به همین صورت. هاج و واج به جماعتی که می¬رفتند نگریستم، و در فکر فرو رفتم. با خود گفتم اصلا به جهنم، ما آنقدر این درس اختیاری را دوست می¬داریم که تحمل دوری اش ترم آینده غیر¬ممکن می نماید. و اصلا چه بهتر، که پایه¬ام برای درس اختیاری قوی گردد. با این فکر، خوشحال و شاد راهی خوابگاه گشتیم.
دوستان هم اتاقی که نیش تا بناگوش باز بنده را دیدند، گفتند: معلوم است امتحان خوب بوده،20؟
گفتم: نه. -پرسیدند: پس 15؟ -گفتم: نه. -گفتند:12؟ -گفتم: نه. گفتند: 10 چی؟ 10 که میشی؟! گفتم: نه، 10 هم نمی¬شوم. و ماجرا را با بَه¬بَه و چَه¬چَه و خوشحالی تمام بیان کردیم.
عزیزی دست بر پیشانی نهاد تا ببیند، که دمای تنمان از 37 تجاوز نکرده باشد. عزیزی دیگر آب قند می¬آورد، که مبادا افت قند شایع در بنده به مغز آسیب رسانده باشد. اما خود میدانستیم که هیچ کدام از این¬ها نیست...
زیرا باور داشتیم چیزی که گذشت، دیگرگذشته است، و غصه خوردن برای اتفاق افتاده، فایده ای ندارد و می¬بایست به فکر جبران آینده بود. حتی اگر آن اتفاق افتادن در درس زندگی باشد. چه برسد به افتادن در درس دانشگاه، و ننوشتن و سفید دادن برگه امتحانی.
و باید دانست، گذرانِ عمر، تنها به شادی ممکن است. و بدانی، ملک و شاه اصلی خداوند است، و فراز و فرود کردن ما، به ظاهرِ امر، برایش همچون، پراندن پشه ای است. و او، تنها اعتماد، توکل و تلاش برای آینده را از ما می¬خواهد، و باقی اش را خود درست خواهد کرد.
شاید همین اعتماد به خداوند بزرگ و قادر، باعث شد که به دل استاد بیافتد و در آخر با نمره ی 11.5 بنده را پاس کند.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۱۵ آذر ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
نام کاربری: Ya.Lasaratal.Hosain
پیام: ۲,۴۹۳
عضویت از: ۱۶ اسفند ۱۳۹۴
از: بجنورد
طرفدار:
- مسی نیمار سوارز
- ژاوی پویول
- هیچ کدوم
- آرژانتین - اسپانیا - برزیل
- فرهاد مجیدی
- لوئیز انریکه - پپ کبیر
- فیروز کریمی
گروه:
- کاربران عضو
نقل قول
نفر اول گروه با معدل 19.9 ،که آبروی همه ی دانشجویان را به فنا داده بود،







پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
۱۵ آذر ۱۳۹۵
پاسخ به: خاطره نویسی!
نام کاربری: Sidarta
پیام: ۱,۸۳۷
عضویت از: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
از: Urmia
طرفدار:
- مسی
- ژاوی = عشق
- سپاهان . طوفان زرد
- اسپانیا
- مهدی شریفی . احسان حاج صفی
- انریکه . گواردیولا . لوو
- ویسی . فرکی . گلمحمدی
گروه:
- کاربران عضو
- ناظرين انجمن
نقل قول
beautiful queen نوشته:

دوستان انتقاد های سازنده شمارا در خصوص متن پذیراییم
(پیشاپیش به علت طولانی بودن متن از همه عذر خواهی نمینمایم )
این متن کاملا واقعیت داره ولی چاشنیطنز قاطیش کردم و یه جاهاییش غلو شده

امتحان


یکی از بزرگترین اتفاقات هر متولد دهه 60 به بعدی قبولی در دانشگاه است.هرچند که تکثیر قارچ گونه دانشگاه های پولکی باعث گشته از اهمیت این اتفاق کاسته شود ، اما هنوز هم قند قبولی در دانشگاه دولتی خیلی ها را دچار مرض قند میکند...


خب خدارو شکر حداقل یه ارسال تو این بخش داریم
خیلی خوب مینویسی غزاله
بقیه هیچ خاطره ای ندارن ؟
یعنی زندگی این همه یکنواخته ؟





ܒܫܡܐ ܕ ܐܠܗܐ
† † † † Assyrian . Christian † † † †
۱۵ آذر ۱۳۹۵
< ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ... ۱۲ >
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۲۸
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۱
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۴ پاسخ
۸,۲۵۶,۰۳۱ بازدید
۲ روز قبل
forca barca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۶ پاسخ
۷۳۸,۹۵۴ بازدید
۱۶ روز قبل
dr-peymanzandi
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۷ پاسخ
۲,۱۶۵,۹۱۶ بازدید
۱۷ روز قبل
FC BARCELONA
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۴ پاسخ
۱۱,۴۸۹,۲۳۸ بازدید
۱۷ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۳,۵۳۲ بازدید
۱ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۱۷,۸۸۹ بازدید
۵ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۴,۲۱۷ بازدید
۵ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۸۱۰ بازدید
۹ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۳,۹۵۹ بازدید
۱۰ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۱۷ کاربر آنلاین است. (۱۲۷ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۱۷

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!