به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
قسمت نهم

تا اینکه من اصرار کردم برِ یه اسکن بده
اسکن رو که داد فهمیدیم غده های سرطانی هنوز پابرجان
اما سرطانش پیشرفت نکرده بود.
همین جای خوشحالی داشت.

باوجود اینکه من میگفتم اگه میخوای برو شیمی درمانی، اما خودش جرات نمیکرد بره
دوباره قرار شد دواهای طب اسلامی رو مصرف کنه، و برای دکتر خیراندیش که پدر طب سنتی ایران بود هم براش وقت گرفتم.
روزای خیلی سختی بود،آماده کردن دواهای گیاهی از یک طرف، روزی ۳ساعت ماساژش دادن از یک طرف، بد غذایی مهران و لاغر شدنش از یک طرف،تو خونه بودنش و مدام غر زدنش از یک طرف و دعواهای ماهی یکبارمون سر نماز هم از یک طرف و من رو مقصر دونستن خانوادش بابت لاغری مهران، از طرف دیگه روحم رو مثل خوره میخوردن.
دیگه خبری از ریحانه شاد نبود. ریحانه کوچولوی درونم مرده بود.
شبا از درد دست خواب نداشتم. و روزا از غصه اغلب بغض داشتم.
مهران با اینکه خیلی خونه رو کثیف و نامرتب میکرد انتظار داشت با وجود تمام کارهام خونه زندگی هم همیشه برق بیافته.
از دستمال های استفاده شده تا گوش پاک کن و نخ دندونی که استفاده میکرد ،همه رو روی زمین میریخت.
غذا هم که فقط غذای تازه میخورد. حتی اگه برنج سفید رو از ظهر برای شب درست میکردم نمیخورد.
از همه سخت تر این بود که نمیذاشتم کسی بفهمه که مریضه یعنی خودش نمیخواست کسی بفهمه.
چند وقتی هم میشد پیشرفت هم کرده بود و موقع بحث فحش هم میداد بهم.
خفه شو، ...بخور، برو گمشو و... نقل و نبات بود براش.
تنها چیزی که اون روزا نگهم میداشت این بود که میگفتم ریحانه چون مریضه اینطوری رفتار میکنه و الا مهران همون آدم دوران عقده. ان شاالله خوب میشه و دوباره زندگی روزای خوشش رو نشون میده.
ولی ذره ذره داشتم آب میشدم.
یه روز دعوت بودیم خونه مامانم اینا، اما ساعت طرف های ۶عصر بود و مهران هنوز خواب بود.
خانواده ام از من انتظار داشتن که چنین وقتایی که همه رو مهمون میکردن،یکم زودتر برم کمکشون‌. آخه چندتا کوچه بیشتر فاصلمون نبود. اما من بخاطر مهران نمیتونستم برم. و علاوه بر غصه نرفتن،نیش و کنایه اطرافیان رو هم مجبور بودم تحمل کنم. که آره ریحانه تو که نزدیکی حداقل یکم کمک مادرت میکردی... کسی از دلم خبر نداشت. کسی نمیدونست این حرفا فقط داغ دلم رو بیشتر میکنه.
اون روز دلم میخواست یکم زودتر بریم خونه پدر مادرم. از طرفی هم معران از صب خواب بود و طبق معمول نمازش رو هم نخونده بود. اول هی آروم صداش کردم،قربون صدقه اش رفتم،نیم ساعت ماساژش دادم تا بلکه بیدار بشه، اما انگار لج کرده بود.
منم هی حرص میخوردم که دیر شده.
یادم نیست چی شد که یهو عصبانی شد و کنسول قاشق چنگالا که کنار اپن بود رو پرت کرد وسط حال
و کنسول شکست.
بعدشم شروع کرد به داد زدن که برو گمشو خسته ام کردی.
سریع چادرم رو سرم کردم و از ترسش از خونه زدم بیرون.
داشتم سکته میکردم.تاحالا اینطوری ندیده بودمش.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۲ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
عجب جانوریه این.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۲ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
Queen of Newsfell
نام کاربری: Heavenly.Girl
نام تیم: پورتو
پیام: ۱۲,۸۵۳
عضویت از: ۵ اسفند ۱۳۹۲
از: تهران
طرفدار:
- ليونل مسي
- لیونل مسي
- پرسپوليس
- ایران
گروه:
- کاربران عضو
- لیگ فانتزی
- ناظرين انجمن
- مدیران اخبار
خیلی




Don't pay attention to people
who don't pay attention to you
۲ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت دهم

رفتم و رسیدم خونه مامان بابام. پرسیدن پس مهران؟ گفتم کار داشت دیر میاد.
شب مهران اومد. آخرای شب بود که دل دردی که یکی دوماهی میشد گاه و بیگاه به جونم میافتاد شروع شد.
وقتی میومد سراغم مثل مار به خودم میپیچیدم.نه قرص جواب گو بود نه هیچ چیز دیگه. فقط میخوابیدم و دستام رو از درد گاز میگرفتم که صدام درنیاد. خودم میدونستم عصبیه، مثل سفید شدن بی رویه موهام. اما راهی به جایی نداشتم. به بهونه دل درد و اینکه با اون حالم نمیتونستم از اون همه پله تا طبقه ۴ بالا برم، نرفتم خونه خودمون.و مهران تنها رفت.
بدون اینکه مهران عذرخواهی کنه،برای اینکه کسی نفهمه دعوامون شده روز بعد از اون شب رفتم خونه.
بماند که کلی غر زد که من رو تنها گذاشتی و رفتی...
چند روز گذشت ، یه روز مهران از خواب بیدار شد و دید صداش مثل کسی که سرما بدی خورده باشه گرفتس!!! اما اثری از سرما خوردگی توش نبود.
با خودمون گفتیم لابد داره سرما میخوره
انواع اقسام جوشوندنی هارو درست کردم
ولی هیچ فرقی نکرد.
بعد ۵روز رفتیم دکتر،گفتن حنجره ات انگار ورم داره،ملتهب شده.شل کننده عضلات داد. آمپول رو زد،بازم خوب نشد. دو هفته بعد باز رفتیم دکتر و یک عالمه چرک خشک کن داد. اما باز هم خوب نشد. گرفتگی صدای مهران شده بود قوز بالا قوز.
دیگه نه جایی میومد نه حوصله داشت.
دو ماه به همین منوال گذشت و ذره ای صداش بهتر نشد. همه چی دست به دست هم داده بود انگار.
خدایا آخه چرا؟مریضی و بی پولی مهران بس نبود؟ بی نمازیش برام کافی نبود؟ بدبختیامون کم نبود؟الان چرا باید صداش بگیره؟ ضجه میزدم و اینارو به خدا میگفتم.
شاید الان اگه از یه چیز خیلی پشیمون باشم ، همین باشه که چرا به خدا گفتم چرا!!
ماه آخر سال بود. همه به فکر خرید عید بودن.ولی من مثل همیشه میگفتم چیزی لازم ندارم. چون مهران پول نداشت.
حتی خرید خونمونم بابام انجام میداد. گاهی هم مادر مهران میوه یا سبزیجات برامون میخرید.
اولین عیدم بود که با مهران زیر یه سقف بودیم. دلم میخواست لحظه سال تحویل پیش هم باشیم.
مادر پدرم،قبل سال تحویل قرار بود برن شهرستان پیش مادربزرگم. برای همین چند روز قبل از سال تحویل عیدی ما رو آوردن خونمون.
سفره هفت سین و آجیل و هدیه عید.
صدای مهران هنوز همونطور بود و خارشش هم قطع نمیشد.
حالا دیگه وقتی حمام میرفت۴ساعت توی حمام می موند تا بدنش رو بخارونه
زندگیمون انگار نمیخواست رنگ خوشی ببینه. بدبختی پشت بدبختی
شب سال تحویل بود. به مهران گفته بودم دلم میخواد لحظه تحویل خونه خودمون باشیم.
برای همین قرار شد بریم پایین خونه مادرش برای شام و بعد بیایم بالا
تا نزدیکای۱۲خونه مادرش بودیم.
مهران که همونجا بعد از شام خوابید.
من و برادر مهران و مادرش نشسته بودیم فیلم میدیدیم.
ساعت حدودای۱۲بیدارشد و گفت بریم بالا
اومدیم خونه و رختخواب وسط حال انداخت و گرفت خوابید.
گفتم مهران من دلم میخواد اولین سال تحویل مشترکمون پیش هم بیدار باشیم. ولی محل نذاشت به حرفم.
گیر دادم بهش که نخواب. من تک و تنها اینجا،دلم به تو خوشه توام که اینطوری میکنی، شروع کرد به فحش دادن.
اولین بار بود که بهم فحش ناموس میداد.
حالم داغون بود. با چشم های خیس رفتم تو تخت و منم خوابیدم.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۳ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو

ترس
قسمت یازدهم

عید نوروز و دید بازدیدا هم تموم شد.
مهران حتی به من عیدی هم نداد. همش یاد عید های دوران بچگیم میافتادم، عیدی دادن بابام بهمون، از لای قرآن. ذوق کردنامون برای لباس نو سر سفره
و بزور بیدار موندنمون وقتی سال تحویل نصف شب میافتاد. دعا کردنامون سر سفره هفت سین و شنیدن صدای توپ از تلویزیون.
اما اون سال عید برای من غیر از غم و بغض عیدی دیگه ای نداشت.
همش به این فکر میکردم چرا خدا رویش رو از زندگیمون برداشته؟!
چرا دروغ، وقتایی که عصبانی میشدم و صبرم کم میشد، باعث و بانیش رو فقط بی نمازی مهران میدونستم.
همین فکر باعث میشد مهران رو مقصر تمام بدبختیامون بدونم. و بیش از پیش بحث داشته باشیم باهم.
تا وقتی من سکوت میکردم.زندگی آروم بود،در غیر این صورت همش بحث و دعوا بود.
من صبح بیدار میشدم،مهران تازه صبح میخوابید.
من شب میخوابیدم و مهران تازه بعد غروب آفتاب بیدار میشد.
تمام این مدت علاوه بر حرص مریضی و ... حرص این رو هم میخوردم که با این وضع خواب مهران، تمام دواهایی که طب سنتی و اسلامی بهش دادن و ساعت برای خوردنشون دادن،بهم خورده.
من صبح بیدار میشدم، دواهاش رو که ناشتا باید میخورد براش آماده میکردم اما مهران میذاشت تا۶ الی ۷٫ عصر تازه بیدار میشد و دوا میخورد. هرچند چون شب تا صبح بیدار بود خب معلوم بود نمیتونست زود بیدار بشه.
از طرفی توی حال میخوابید و تا بیدار نمیشد نمیتونستم کار خونه رو هم انجام بدم.چون سر و صدا راه میافتاد و اعصابش خرد میشد.
بخاطر همین اغلب خونه تا وقتی مهران بیدار میشد، بهم ریخته می موند و سر این موضوع هم مهران عصبانی میشد.

مهران توی این مدت که بیکار بود،برنج و چایی و عسل میاورد و به دوست و آشنا و ... میفروخت.
اونقدر درآمدی که حاصل میشد کم بود که فقط میشد باهاش ماهانه قسط وام ازدواجی رو که گرفته بود بده.
ماه رمضون نزدیک میشد. مهران خیلی ضعیف و لاغر شده بود، تنها غذاهایی که دوست داشت،پیتزا و ساندویچ بود. اونم بدون گوشت و مرغ. به جز اینا آبگوشتم میخورد. البته اونم بدون گوشتش.
کلا با گوشت میونه ای نداشت.
خانوادشون برخلاف ما هرچی غذا ناسالم تر بود بیشتر بهشون میچسبید. کاملا خلاف خانواده ما که سالی شاید یک بار غذای بیرون میخوردیم،اونا حداقل هفته ای یبار غذای بیرون میخوردن.
بخاطر همین مهران میونه خوبی با غذاهای خونگی نداشت و همش میگفت تو غذا خوب درست نمیکنی برای همین من دارم لاغر میشم. و لاغر شدنش رو هم گردن من می انداخت. کلا فکر میکرد من باعث و بانی تمام بدبختیاش هستم.
بخاطر ضعیف شدن زیاد مهرانذو مریضیش، اونسال ماه رمضون نمیتونست روزه بگیره.
من هم که فقط افطار غذا میخوردم. حتی حوصله سحری خوردن و بیدارشدن براش رو هم نداشتم.
صبحا بعد اذان صبح بیدار میشدم و نماز میخوندم و میخوابیدم.
روزای چهارم پنجم ماه رمضان بود که خاله ام همه خانواده رو افطاری دعوت کرد.
همه خاله هام،خواهرم،دختر خاله هام و... همه دعوت بودن.
از یک هفته قبل هی مهران میگفت من که نمیام. آخه همچنان صداش گرفته بود.
منم وقتی میگفت ،میگفتم،مهران جدی میگی یا شوخی میکنی؟
ولی سربالا جواب میداد.
دو روز قبل مهمونی، از شانس من ، سرما خورد. و شب مهمونی، من که آماده شدم بریم، گفت من نمیام خودت تنها برو، حالم خوب نیست،تب دارم مریضم.
شاید راست میگفت، ولی اونقدر دلم گرفته بود و این یک هفته اونقدر گفته بود من نمیام،که فکر کردم بخاطر اذیت کردن من اینطوری میکنه.
با بغض زنگ زدم به مامانم و گفتم ما نمیایم.
خودمم رفتم تو اتاق و طبق معمول شروع کردم به گریه
هنوز افطار نشده بود.




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۴ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت دوازدهم


وسط گریه دیدم صدای زنگ خونه اومد و بعد، صدای مادر مهران از بیرون اتاق اومد . حسابی لجم گرفته بود و هرچی بیشتر میگذشت عصبانی تر میشدم.
یک ساعتی از اذان گذشته بود و من تو اتاق بودم. و گویا مادرش قصد رفتن نداشت. حوصله رو در رو شدن باهاش رو نداشتم.
به هوای اینکه خواب بودم و نفهمیدم اومده، با سر و وضع ژولیده در اتاق رو باز کردم، تا دیدمش سلام کردم و دوباره در اتاق رو بستم.
گفتم شاید ببینه من وضعم مناسب نیست خودش بره پایین.
ولی نرفت. و من مدام عصبانی تر میشدم. مخصوصا اینکه در رو که باز کردم دیدم مهران که تا قبل اومدن مادرش آه و ناله میکرد که آی حالم بده، نشسته رو مبل و دارن میخندن با مامانش
نمیدونم شایدم من چون خیلی عصبانی بودم اینطور برداشت کردم.
مادرش از بیرون اتاق هی میگفت،ریحانه جون بیا با هم افطار کنیم. من بخاطر تو موندم افطار نکردم.
منم گفتم شما برید خودتون افطار کنید من میخوام بخوابم.
اونقدر نرفتم از اتاق بیرون تا بالاخره مادرش رفت.
عصبانیتم به حد انفجار رسیده بود. مخصوصا که قند خونمم اومده بود پایین و دو روز بود مهران هیچ نمازی رو نخونده بود.و دیگه تحملم تموم شده بود.
با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون،گفتم چطور فقط برای مهمونی رفتن حالت بد بود؟ تا مادرت اومد حالت خوب شد؟
بعدم باذعصبانیت گفتم مهران دیگه من نمیتونم با نماز نخوندنت کنار بیام.
تا یه فکری برای نمازت نکنی،من افطار نمیکنم.
بعدم نماز خوندم و افطار نکرده خوابیدم.
سحر روز بعد هم بیدار نشدم. مهران هم هیچی نگفت برای نماز و ...
اون روز باید صبح میرفتیم دکتر طب سنتی برای مهران ، حسابی ضعف داشتم دو روز بود هیچی نخورده بودم.حتی آب هم نخورده بودم. با مهران قهر بودم، ولی باید باهاش میرفتم پیش دکترش.
رفتیم دکتر مهران و توضیح دادم که هیچ غذایی نمیخوره، و چیکار کنیم که اینقدر ضعیف شده؟ کلی غذاهای تقویتی معرفی کرد که مهران هیچکدوم رو نمیخورد.
به اون کسی که دارو تجویز میکرد، گفتم من همش تو خونه صدای پا میشنوم. با اینکه ما طبقه آخر هستیم. گاهی حتی فکر میکنم شوهرم ایستاده پشت سرم،ولی وقتی برمیگردم میبینم کسی نیست.
گفت احتمال داره اجنه اومده باشن تو خونتون.
حرز ائمه رو استفاده کنید و یه تعداد راهکار دیگه هم گفت.
وقتی داشتیم برمیگشتیم، مهران گفت اجنه فقط تورو اذیت میکنن. برا همین تو خواب هم حرف میزنی. ببین چیکار کردی که اجنه آزارت میدن.
منم با عصبانیت گفتم،اجنه رو تو و بی دینیت و بی نمازیت،توی خونمون آوردی.
تا رسیدیم خونه بعد از ظهر شده بود.
دیگه هیچ جونی برام نمونده بود. مخصوصا که صبح هم کلی راه رفته بودم و اون دو روز فقط گریه کرده بودم.
وسط حال مثل جنازه افتاده بودم و تمام تنم یخ کرده بود. ۲ساعتی مونده بود به افطار. مهران نشسته بود پای داروهایی که روی میز حال گذاشته بود و یهو گفت ریحانه بیا من رو ماساژ بده.
گفتم جوون ندارم میبینی که. فشارم افتاده،دیشب افطار نکردم،سحری هم نخوردم.
گفت آره دیگه زندگیمون رو گه گرفته. تو اون حال بدم گفتم زندگی رو تو ساختی.

و نمیدونستم این حرف باعث میشه بشکه باروت مهران بدطوری منفجر بشه.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۴ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت سیزدهم

پاشد بطری شیشه ای آب رو که تو دستش بود کوبوند زمین و صد تیکه اش کرد. بعدم با داد گفت من ساختم ها؟تو جن گرفته شدی صدای پا میشنوی تو خونه، پاشو گمشو برو خونه بابات
یالا پاشو و با لگد زد بهم.
گفتم مهران حالم بده فشارم اومده پایین.
ولی هیچی دیگه حاایش نبود. بلندم میکرد و من از بی حالی پرت میشدم زمین. بعدم لگد میزد که گفتم برو گمشو
یالا گفتمت. همین فردا طلاقت میدم. دیوونه شده بود انگار . واقعا وحشتناک شده بود. دست از لگد زدن و پرت کردن من برنمیداشت. اونقدر که با بدبختی خودم رو کشون کشون رسوندم به تلفن و زنگ زدم مادرش که بیاد بالا
مادرش اومد و من رو دید با اون وضع که تنم یخ کرده و رنگم مثل گچ شده و پسرش هم مدام فحش میده
شیشه خرده های کف خونه و لگد زدنای پسرش رو که یالا این رو از خونه من بنداز بیرون.
زنگ بزن باباش بیاد ببرتش. تنها ارسم این بود مهران که زنگ بزنه به بابام. اگه اونا این حال من رو میدیدن،سکته میکردن. با صدایی که بزور در میومد فقط میگفتم باشه میرم،فقط زنگ نزن به بابام.
بعدشم مهران شروع کرد به چرت و پرت گفتن،که از این به بعد تو گوشت فرو کن،من نه نماز میخونم،نه این آخوندای بی همه کس رو میشناسم ،میخوام مشروب بخورم،سیگار بکشم،زن بازی کنم فهمیدی یا نه؟حالا هم پاشو گورت رو گم کن از خونه من
تنها کاری که مادرش کرد این بود که به پسرش بگه،باشه هرکاری دوست داری بکن. اشکال نداره. ریحانه هم الان میره،صبر کن فشارش بیاد بالا، با مجیز گفتنای مادرش بالاخره نشست روی مبل و دست از سر من برداشت.
دم اذان شده بود، اون لحظه فقط مرگ از خدا میخواستم. مهران نه تنها من رو خرد کرده بود، بلکه کاری کرده بود که عشقش تو وجودم نابود بشه.
مهران اون شب جلوی مادرش من رو نابود کرد.
شاید خنده دار بیاد. ولی اون وقتا حس میکردم مهران مسخ شده، حس میکردم انگار جنی شده. چون واقعا اون کارا از یه آدم عادی بعید بود.

اذان که گفتن آب قند خوردم و یذره بهتر شد حال جسمیم. ولی روحم...
مادر مهران غذا از بیرون سفارش داد و مهران شامش رو هم خورد و وسط حال جا انداخت که بخوابه.
منم رفتم تو اتاق،ترجیح میدادم نبینمش
مادرش با پر رویی تمام گفت من شب پیش مهران بخوابم؟
گفتم هرکاری دوست دارید بکنید برای من فرقی نداره
و براش توی حال جا انداختم.
نصفه شب با صدای در خونه فهمیدم مادرش رفت خونه خودش.
روز بعدش گفت جام عوض شده بود خوابم نمیبرد. برای همین نصف شب رفتم.
تو دلم گفتم کسی دعوت نامه نفرستاده بود که شب بمونی. اگه اینقدر پسرت رو دوست داشتی اون وقتی که داشت من رو لگد میزد و فحش میداد یکی میزدی تو دهنش که بفهمه حداقل کارش اشتباهه نه اینکه بهش بگی قربونت برم تو درست میگی.
ولی هیچکدوم از این حرفا رو نتونستم رو زبونم بیارم.

تا شب با مهران جز دو سه تا کلمه حرف نزدم ،ناهار و صبحونه اش رو آوردم و کارای خونه رو کردم. ولی تحمل اونجا برام خیلی سخت شده بود.
شب که شد، بهش گفتم مهران من دارم میرم خوزستان پیش مادر بزرگم.
دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم. دیروز من رو نابود کردی.
گفتم از این به بعد هرکاری دوست داری بکن،میخوای زن بازی کن،مشروب بخور، نماز نخون دیگه برام مهم نیست.
اما اگه واقعا تصمیمت اینه که این کارا رو بکنی بهم رک بگو. چون من دیگه تو این خونه نمی مونم.
پسفردا هم با اتوبوس میرم اهواز به بهونه گرفتن مدرک دانشگاهیم. چون نمیخوام کسی بدونه چیکار کردی باهام. تو این مدت ،میتونی خوب فکرات رو بکنی.





گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۵ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
The Emperor
نام کاربری: Lucho.The.Great
نام تیم: بارسلونا
پیام: ۶۱,۶۰۸
عضویت از: ۱۴ مرداد ۱۳۸۴
از: تهران
طرفدار:
- بویان کرکیچ
- یوهان کرویف
- پرسپولیس
- اسپانیا، آرژانتین
- احمد عابدزاده، کریم باقری
- فرانک ریکارد
- افشین امپراطور
گروه:
- لیگ فانتزی
- کاربران عضو
- مدیران کل
افتخارات
کاملا میشه حس کرد فرموده حضرت امیر رو که از مظلوم بیزارترم تا ظالم. هیچ توجیهی نداره مدارا با این سطح از حیوانیت. این جور آدما رو فقط لگد روزگار سر عقل میاره، نه محبت اطرافیان.






عمری است دخیلم به ضریحی که نداری...


۵ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
نام کاربری: Montazer_59
پیام: ۴,۲۷۷
عضویت از: ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
از: جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷
طرفدار:
- لیونل مسی
- کرایف، ریوالدو، رونالدینیو، پویول، ژاوی و اینیستا
- پرسپولیس
- آلمان
- انریکه، یورگن کلوپ
- یحیی گل محمدی، برانکو، افشین قطبی
گروه:
- کاربران عضو
واقعا حرص در میاره
فقط بخاطر تری از خانواده ش تحمل میکنه این روانی رو
حقیقتا اینم دیوونه س
خب این کارش هیچ فرقی با کارای این دیوونه نداره که
حتما الان یارو یه عذرخواهی کوچک میکنه اینم دلش به رحم میاد میگه نه نمیرم
خودش داره به خودش ظلم میکنه
هی میخونم شاید به جای خوبی رسید هی بدتر میشه




اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بِدَمِ المَقتُولِ بِکَربَلا
۵ اسفند ۱۳۹۸
پاسخ به: داستانک!
مبدل الاشباح
نام کاربری: gh.mo
پیام: ۱,۵۶۰
عضویت از: ۲۴ فروردین ۱۳۹۵
از: tehran
گروه:
- کاربران عضو
ترس
قسمت چهاردهم

انگار خودش فهمیده بود خیلی داغونم. چون تنها چیزی که گفت این بود که مشروب و زن بازی رو الکی گفتم. ولی دیگه نماز نمیخونم. میخوای هم بری اهواز برو اشکال نداره.

فردا شبش خونه خواهرم افطار بودیم.
حتی جلوی خانواده ام هم سعی نکرد ظاهر سازی کنه و سر حرفش موند و نماز نخوند.
نزدیکای۱ شب برگشتیم خونه. قبل اینکه بخوابم بهش گفتم مهران اگه واقعا دیگه هیچ وقت نمیخوای نماز بخونی، دیگه هیچ وقت هم من رو نمیبینی. فکرات رو بکن.
صبح ساعت۱۰ بلیط داشتم.
از بعد نماز صبح نخوابیدم و کارام رو انجام دادم و خونه رو جمع و جور کردم و دواهایی که باید میخورد رو رو اوپن چیدم با دستور هرکدومش. تا توی مدتی که من میرفتم شهرستان، بدونه چطور داروهاش رو مصرف کنه.
یه نامه هم براش نوشتم و تمام توصیه هایی که تو ذهنم میومد برای سلامتیش و ... ضروری بود ،رو ذکر کردم. و چمدونم رو بستم.
خواستم از در برم بیرون که دیدم بیدار شد.
گفت صبر کن خودم تا مترو میرسونمت.
آخه تا ترمینال رو میخواستم با مترو برم.
قبل اینکه برم تو مترو، گفت ریحانه تو برو یکم حال و هوات عوض بشه، من همه چی رو درست میکنم.قول میدم.
همون یک جمله اش کافی بود تا آتیش وجودم رو خاموش کنه.
با خودم گفتم ریحانه فهمیده چقدر تا الان اشتباه کرده. ان شاالله برگردی اوضاع بهتر میشه.
چهار روزی اهواز بودم. یذره آروم شده بودم.
دکتر گفته بود برگ چغندر برای مریضیش خوبه. توی تهران هرچی پرسیده بودم کسی اون موقع از سال نداشت. میدونستم تو خوزستان هست. با زبون روزه میرفتم بازار و هرسری سه چهار کیلو میخریدم که با خودم ببرم تهران.
حدود ۱۰الی۱۵کیلو برگ چغندر خریدم و پاک کردم و شستم و خرد کردم که با خودم ببرم. آخه بلیط برگشتم رو با هواپیما گرفته بودم.
اون چند روزی که اهواز بودم، گاهی پیام میداد،گاهی هم زنگ میزد. دور بودنمون از هم انگار باعث شده بود یکم به خودش بیاد.
بالاخره روز پرواز رسید.
بهش گفتم من ساعت ۱۱شب میرسم تهران. گفت باشه خودم میام با ماشین دنبالت.
از یک ساعت قبل پرواز هرچی زنگش میزدم جواب نمیداد. هواپیما فرود اومد . نیم ساعتی میشد چمدونام رو تحویل گرفته بودم،اما هرچی زنگش میزدم جواب نمیداد. پیام دادم من نیم ساعته رسیدم. خودم بیام؟
بعد کلی وقت پیام داد که عزیزم ببخشید من رفتم حمام، ندیدم زنگ زدی. تا بیام دیر میشه تاکسی بگیر بیا.
خیلی حالم گرفته شد. با خودم گفتم معلومه چقدر ارزش دارم که حتی نکردی زودتر بری حمام که دنبالم بیای.
با تاکسی رفتم سمت خونه.

تمام مدت توی مسیر ، ویبره گوشیم رو حس میکردم،ولی دلم نمیخواست جواب بدم. دلم میخواست یکم نگرانم بشه. حتی به گوشی نگاهم نمیکردم.
اون شب بخاطر بازی فوتبال ،حسابی خیابونا شلوغ بود .بخاطر همین یک ساعتی توی راه بودم و ساعت ۱شب بالاخره رسیدم خونه.
__________________________________________
پ.ن:
دوستان صبر داشته باشید و زود قضاوت نکنید.
کلا سعی کنید قضاوت نکنید. چون هیچ آدمی جای هیچ کسی نیست و نمیدونه چی تو فکر و دل اون شخصی که قضاوتش میکنه میگذره. بنظرم حتی مهران رو هم نباید قضاوت کرد، چه برسه به ریحانه.

امام صادق سلام الله علیه : مَن عَیَّرَ مُؤمِناً بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّى یَرکَبَهُ
کسى که مؤمنى را براى گناهى سرزنش کند، نمیرد تا خودش آن گناه را مرتکب شود میزان الحکمة: ح ۱۴۸۵۴

این حدیث درباره سرزنش یا قضاوت کردن گنهکاره، چه برسه به قضاوت درباره رفتارهای عادی انسان ها که گناه هم نیست حتی.




گداخته از جفای همه
گریخته در وفای علی
۶ اسفند ۱۳۹۸
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۲۸
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۱
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۴ پاسخ
۸,۲۵۳,۶۹۲ بازدید
۱ روز قبل
forca barca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۶ پاسخ
۷۳۸,۸۶۱ بازدید
۱۵ روز قبل
dr-peymanzandi
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۷ پاسخ
۲,۱۶۵,۲۲۳ بازدید
۱۶ روز قبل
FC BARCELONA
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۴ پاسخ
۱۱,۴۸۶,۸۵۵ بازدید
۱۶ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۳,۴۵۷ بازدید
۱ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۱۷,۶۴۳ بازدید
۵ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۴,۱۵۷ بازدید
۵ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۸۰۷ بازدید
۹ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۳,۹۲۷ بازدید
۱۰ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۰۶ کاربر آنلاین است. (۱۲۸ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۰۶

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!