به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
در حال دیدن این عنوان: ۱ کاربر مهمان
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!
     
خاطره نویسی!
نام کاربری: *LaRk*
پیام: ۴,۳۱۰
عضویت از: ۳ شهریور ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
به نام خدا

سلام.
قوانین تاپیک خاطره نویسی:
1- هر7 روز یکبار یک موضوعی رو مطرح میکنیم و شما پیرامون اون موضوع خاطره هاتون رو بیاید تعریف کنید.

اصلاح ناظر: موضوعی بودن برداشته شد

2- تعداد خاطرات نا محدوده.ینی هر چند تا خاطره میخواید میتونید تعریف کنید.
3- به این موضوع هم توجه کنید ک خاطره شامل سوتی، یه اتفاق خوب یا بد چه در گذشته و حال میتونه باشه.
4- سعی کنید خاطره هاتون رو به گونه ای بنویسید که واسه خواننده جذاب باشه.
5- هر پیشنهاد و یا انتقادی راجب این تاپیک دارید اینجـــا مطرح کنید.


موفق باشید!





هوایی نبودی بفهمی منـــو
دارم مثل بارون زمین میخورم ...
نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۵ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: Gaucho
پیام: ۱,۸۹۲
عضویت از: ۱۷ آبان ۱۳۹۱
طرفدار:
- رونالدینیو
- پپ
گروه:
- کاربران عضو
خب ، بعد از کلی بحث این تاپیک ایجاد شد.
موضوع اول راجع به «روزهای مدرسه» ست . هرخاطره ای از مدرسه دارید ،هر حسی نسبت به روزهای مدرسه دارید ،هر اتفاقی که شاید به نظرتون جالب باشه ، حتی اگه عکس ویا هرچیز جالبی از مدرسه تون دارید،حتی اگه دلتون برای مدرسه تنگ شده و ... با بقیه در میون بذارید .




Més que un club
۲۵ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: MoOn.Girl
پیام: ۴,۲۸۴
عضویت از: ۳۰ مهر ۱۳۹۲
از: بابل
طرفدار:
- مسی
- رونالدینیو
- پرسپولیس
- آرژانتین - اسپانیا
- لوچو❤ - پپ
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
خاطره شماره 1
موضوع : یه روز خوب

هعــــــــــــــــی
من خعیلـــــــــــــــی از مدرسه خاطره دارم
یکی از روزایی که تا آخـــــــــر عمرم یادم میمونه یه روز بارونـــــــــــــــی بود
یه روزی که خیلـــــــــــــی خوش گذشت
خب از اولش شروع میکنم
ما مدرسمون خارج شهره ( یکی از روستا های بابل وضع سمپاد ما اینه )ساعت حدود 7:30 رسیدیم مدرسه و ساعت 8 کلاسا شروع میشد
بارونم که همینجوری میومد
ساعت 8 شد و رفتیم بالا
یادمه اون روز دوشنبه بود و دو زنگ اول ادبیات داشتیم
بعد از کلی درس گرفتن و اینا زنگ تفریح شد
ما هم چون خسته بودیم و مخمون هنگ کرده بود و بارونم که میزد بالا موندیم و پایین نرفتیم
زنگ سومم که ریاضی داشتیم
وقتی زنگ خورد دیگه داشتیم دیوونه میشدیم
دل و زدیم به دریا و گفتیم دیگه بریم پایین
مدرسه ما جوریه که دبیرستان دخترونه هم کنار راهنماییه و بین این دو تا مدرسه یه کوچه داره ولی این کوچه هم جزو مدرسه به حساب میاد...
هیچی دیگه ما از در پشتی مدرسمون رفتیم بالا و پریدیم تو کوچه ( یه همچین آدمایی هستیم ما )
بعد این کوچه هم بخاطر بارون حدود 3 یا 4 سانتی متر از آب پر شده بود...
ما هم جو گیر شدیم و دویدیم
پاهامونو جوری میکوبوندیم رو زمین که افرادی که پشتمون بودن و پشت خودمون کاملا خیس میشد
انقدر دویدیم که موش آب کشیده شدیم کل کفشمونم از آب پر بود
هیچی دیگه رفتیم کفشمونو خالی کردیم و رفتیم سر کلاس
زمستونم بود و هوا ســــــــــــــرد
حالا هممون رفتیم به رادیاتور چسبیدیم
اون زنگم که هنر داشتیم
همه مانتو هامونو در آوردیم و گذاشتیم رو رادیاتور تا خشک بشه منم که متنفرررررم از این که لباسام خیس بشه و خیلی چندشم میشه
خلاصه معلممون اومد و یه خورده دعوامون کرد که سرما میخوریم و اینا
ما هم که اصن گوش نکردیم چون روزای بعدی هم از این کارا زیاد میکردیم





خوبی که از حد بگذرد
نادان خیال بد کند
..
۲۵ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: R.MESSI
نام تیم: پورتو
پیام: ۵,۴۱۸
عضویت از: ۱۲ اسفند ۱۳۹۱
از: قزوین - الوند
طرفدار:
- Messi
- Ronaldinho
- پرسپولیس
- آرژانتین
- خلعتبری،قوچان نژاد و دژاگه
- گواردیولا،لوئیز انریکه،تیتو،کلوپ
- علی دایی
گروه:
- کاربران عضو
خاطره شماره 2
موضوع : روز برفی

یادمه کلاس سوم ابتدایی بودیم و دبیری به اسم آقای سلیمانی داشتیم.
کلا از دوران ابتدایی کلاس سوم رو به خاطر خاطره انگیز بودنش به بقیه کلاس های دوره ابتدایی ترجیح میدم
یه روز از روزای سرد زمستون سال 86 یا 87 بود که رفتیم مدرسه و برف شدیدی هم می بارید.( زنگ های ورزش اون موقع خیلی حال و صفای خاصی داشت و کلا بازی کردن تو زمین آسفالت و زمین خوردناش کلا منحصر به فرد بود ) !
دقیق یادم نیست زنگ چندم اون روز، به زنگ ورزش اختصاص یافته بود ولی یادمه که زنگ اول نبود
دبیر اومد سر کلاس و گفت با توجه به وضع آب و هوا امروز نمی تونیم زنگ ورزش داشته باشم. آه از نهاد بچه ها بلند شد همه داد و هوار راه انداختیم : آقا! آقــــــــــا هوا زیاد سرد نیست اجازه بدید بریم بیرون بازی کنیم حدود 10-15 دقیقه روی مخ دبیر بیچاره کار کردیم و بالاخره راضیش کردیم.
رفتیم تو حیاط مدرسه. برف تمام خطوط مشخص شده برای زمین فوتبال رو پوشونده بود و تصمیم گرفتیم که این فوتبال نه اوت داشته باشه نه کرنر هوا به قدری سرد بود که انگار داشتیم رو قله دماوند فوتبال بازی می کردیم حدود 0.5 ساعت بعد با این که دروازه بانیم یه چیزی اونور از منفی 10 ـه، دستکش هام رو دستم کردم و رفتم تو دروازه وایسادم. ماشاءالله توپ سمت دروازه هم نمیومد تا منو وادار به حرکت کنه و اگه 2 دقیقه دیگه همونطوری ثابت وای میستادم تبدیل به Ice man میشدم
در کل با این که از دماغ همه قندیل آویزون شده بود، اون روز، روز خیلی باحال و خاطره انگیزی بود...






MSN




نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۶ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: alivo
پیام: ۳,۶۸۰
عضویت از: ۲۵ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
- کاربران عضو
خاطره شماره3
موضوع: یه روز بد


کلاس اول دبستان بودم.روز دوم مدرسه بود معلم کلاس اولمون یه خانم بود که نمیخوام اسمشونو اینجا بیارم (البته این اصلا خاطره ی خوبی نیست که برام رقم زدن ولی من همیشه به ایشون مدیونم)خب برم سراغ اصل ماجرا اون روز معلم اولین کلاس میخوست بهمون فارسی درس بده وایستاد جلوی تخته ونوشت "ا آ"منم که مامانم تابستون کمی فارسی بهم یاد داده بود وتقریبا حروف الفباروبلدبودم گفتم: آ کلاه دار،ا بی کلاه.واینجا بود که معلم باصدای بلند سرم دادکشیدوگفت کی اینهارو بهت یادداده دفعه ی دیگه تکرار نشه دیگه نبینم اینارو بهت یاد بدن و... منم یه بچه 7ساله خیلی ریزه پیزه وبهقول معروف سوسول(انقدر که تا یه هفته توی مهد مامانم میومد جلوی در می ایستاد که من گریه نکنم)برام خیلی سنگن بود که کسی اینطوری سرم دادبزنه وزدم زیرگریه و...
هیج وقت این خاطره یادم نرفت.

پایان




۲۶ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: *LaRk*
پیام: ۴,۳۱۰
عضویت از: ۳ شهریور ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
خاطره شماره 4
موضوع: صدای آشغالی!


پیش دانشگاهی که بودیم یه روزایی میرفتیم مدرسه تو کتابخونه ــش با بچه ها درس میخوندیم.
یه معاون داشتیم ک ما بش میگفتیم سفید این هممونو میشناخت، خیلی هم اذیتش میکردیم طفلی رو.(اینقدرم صمیمی میگرفت خودشو با ما، بیشتریامونو به اسم کوچیک صدا میزد)
تو کتابخونه مون یه تلفن واسه مسئولش بود ک با هرکی کار داشتن زنگ میزدن بالا دیگ کسیو نمیفرستادن بیاد دنبالمون.
از شانس مام اون روز ک ما رفتیم کتابخونه مسئول کتابخونه نبود و من و رفقا کتابخونه رو صاحب شده بودیم.
خلاصه هرکی پشت یه میز نشسته بود و مشغول درس خودش بود.
یهو تلفن زنگ زد یکی از دوستام رفت جواب داد ک گویا سفید گفته بوده ک یکتا اونجاس،بگید بیاد پای تلفن مثیکه کارش داشته.
دوستم ک رفت یکتا رو صدا بزنه وقتی برگشت من همینطوری به شوخی گفتم تا فعلا که یکتا میاد واسه سفید صدای آشغالی دریار حوصلش سر نره.
اینم جدی جدی پرید تلفن و برداشت و یهو گفت ری ری ری ر ی ریی ریی ریی ری....
تهشم گفت با شنیدن صدای بوق لطفا منتظر بمانید(دقیق یادم نیس تو همین مایه ها بود)
هیچی دیگه وقتی یکتا رسید تلفن و ورداشت مثیکه سفید گوشی و قطع کرده بوده.
در حال گاز زدن میزا بودیم ک سرمونو آوردیم بالا دیدیم بلهههه یه عالمه دوربین رومون زوم هست ک ما ازش غافل بودیم.



خلاصه ک خیلی حال داد!




هوایی نبودی بفهمی منـــو
دارم مثل بارون زمین میخورم ...
نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۶ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: *LaRk*
پیام: ۴,۳۱۰
عضویت از: ۳ شهریور ۱۳۹۰
گروه:
- کاربران عضو
خاطره شماره 5
موضوع : پوتین

سال اول دبیرستان که بودیم یه نمازخونه خیلی بزرگ داشتیم.
یه روز از سپاه یه سری سرباز و بسیجی آورده بودن ک به حساب خودشون خوشمزه بازی در بیارن و تئاتر و موسیقی از اینجور لوس بازیا.(من سال اول مدرسه ــم شاهد بود)
خلاصه یخده که نشستیم دیدیم خیلی چیز مسخره ایه کاراشون و هوام خیلی گرمه(مخصوصا مجبورمونم کرده بودن هد بزنیم)
هیچی دیگه مام یواشکی یکی یکی زدیم بیرون از نمازخونه.
به جا کفشی ک رسیدیم دیدیم بچه های پیشمون همه پوتینای سربازا رو بهم ی گره کوچیک زدن مام ک حالمون گرفته بود ازشون خواسیم از خجالتشون در بیایم رفتیم چند تا گره دیگه به صورت کور زدیم به پوتیناشون.
مراسم ک تموم شد،
سربازا و معاون و مدیرا ک رسیدن به جا کفشی یه لحظه خشکشون زده بود!
یادمه معاون و مدیرمون از خجالت سفید شده بودن طفلکیا
خلاصه سربازای بیچاره نشسته بودن رو زمین با ناخن گیر گره ها رو یکی باز میکردن!
مام ک مرده بودیم از خنده!
یادمه گره پوتینا ک باز شد یه سری از سربازا پا برهنه بدون اینکه کفششونو پاشون کنن از مدرسه زدن بیرون
البته کارای زیادی رو پوتینا انجام دادیم که اینجا جاش نیست بگم!


خلاصه که خیلی روز خوبی بود.
و اون روز یکی از موندگار ترین صحنه های عمرم بود.



پ.ن: خاطراتی ک دارم میگم درجه پاییناشهحیف درجه بالاییاش بد آموزی داره وگرنه میگفتم دور همی بخندیم.




هوایی نبودی بفهمی منـــو
دارم مثل بارون زمین میخورم ...
نمایش امضا ...
مخفی کردن امضا ...
۲۶ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: Mohamad.Barani
پیام: ۱۲,۶۳۱
عضویت از: ۴ دی ۱۳۸۸
از: ساری، دارالملک ایران
طرفدار:
- .:رونالدینهو:.
- .:لوییز انریکه:.
- .:استقلال تهران:.
- .:هــلـــنـــــــــــــد:.
- .:فرهاد مجیدی:.
- .:رایکارد:.
- .:فیروز کریمی:.
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
خاطره شماره 6
موضوع : شورای مدرسه

آبان 88 بود و قرار بود تو مدرسه انتخابات شورا برگزار بشه. سال قلبش هم که کلاس اول بودم تو انتخابات شرکت کرده بودم و سوم شده بودم و مسئول کمسیون فرهنگی شورای دانش آموزی بودم. بخاطر برنامه ها اردویی، دعا های صبحگاهی و جشن هایی که سال قبل برگزار می کردم و باعث تعطیلی کلاس ها میشدم حسابی تو مدرسه معروف شده بودم.
اینم بگم که تو مدرسه ما شورا واقعا تصمیم گیرنده بود.
فضای انتخابات ریاست جمهوری 88 روی فضای مدرسه حاکم بود. منم که تو انتخابات 88 تو ستاد یکی از کاندیدا ها بودم و تقریبا کل مدرسه از دیدگاه سیاسی ما آگاه بودن.

آقا طبق معمول با جنگ رسانه ای و شلوغ بازی رفتیم دفتر معاونت پرورشی و ثبت نام رو انجام دادیم. یه ستاد انتخاباتی هم فرداش راه اندازی کردیم و مرکز ستادمون هم نمازخونه مدرسه بود.

جوونی بود و هزار و یک شرارت، خر کله ما رو گاز گرفت صبح شنبه با پیراهن و شال سبز رفتیم مدرسه. از قبلش هم هماهنگ بود بچه ها همه دستبند سبز گزاشتن دستشون و صبح یه سری شعار دادیم که بعلت ف ی ل ت ر ی ن گ بعضی از کلمات از گفتن شعار ها معذوریم.

آقا این اقدامات رو اونقدر سریع انجام دادیم که مدیر و معاون فرصت فکر کردن نداشتن و یک روز کامل ما با شلوغ کردن و اختشاش پرداختیم.
صبح یکشنبه که رفتم مدرسه دیدم یا قمر بنی هاشم، جلوی در کیف بچه ها رو میگردن هر کسی خودکار سبز هم داشته باشه میفرستنش بالا دفتر معاون من که رسیدم دیدم ای دل غافل، دست ما رو گرفتن بردن اتاق مشاور که تو اتاق مدیر مدرسه و معاون هاش و مسئول بسیج و مشاور و معاون پرورشی و معلم قرآن و معلم ورزش و همه و همه نشستن و من رو گذاشتن روبروشون.

آقا سرتونو درد نیارم، آخر این جلسه بیست و چند نفره این بود که من رو از انتخابات شورا محروم کردن و مسئولیت بولتن دانش آموزی و رادیو صبحگاهی رو که جفتش رو خودم افتتاح کرده بودم از دستم گرفتن. و کلی تعهد کتبی و شفاهی ازم گرفتن که خانواده و والدینم رو نیارن مدرسه.

گذشت و پنجشنبه صبح انتخابات برگزار شد و قرار بود از بین 17 نفر کاندیدا 13 نفر انتخاب شن که 7 نفر اصلی و 4 نفر هم علی البدل باشن.

آقا ما صبح شنبه دوباره رفتیم مدرسه سرکلاس نشستیم دیدم وسط کلاس دوباره معاون اومد جلو در گفت بارانی بیاد دفتر مدیر کارش داریم. ما هم گفتیم خدا رحم کنه. الانه که از آموزش پرورش اومده باشن ما رو ببرن.

رفتم دفتر مدیر نشستم دیدم کلی تحویل گرفت و شروع کرد که آره تو از خانواده معزم شهدایی و پدرت از جانبازان این شهره، داییت فرمانده ما بود تو جنگ، عموت فلان و ... همینجور که توضیح میداد آمار رای هایی که شمرده بودن رو بهم داد دیدم ای دل غافل از 500 رای ماخوذه 230 رای باطله دارن. (حدودیه اعداد) بعدش وانمود کرد که گوشیش زنگ خورده و رفت بیرون و معاونش اومد با من صحبت کرد (حالا ما خودمون ختم این فیلم هاییم.) حاجی حسین زاده که معاون ما بود بسیار پیرمرد خوب و دوست داشتنی ای بود. در نقش اینکه مثلا طرف منه اومد یواش بهم گفت این آزای باطله اونایی که با اینکه میدونستن اسم تو خط خورده و به اصطلاح رد صلاحیت شدی اما باز به تو رای دادن، حالا اگر تو هم یه تعهد کتبی به من بدی من با مدیر صحبت می کنم که رای ها رو باطل نکنه. (حالا با این تعداد رای ما میشدیم نفر اول شورا و رئیس اولین جلسه شورا میشدیم.)
هیچی دیگه، ما قید آرمان های خودمون رو زدیم و دکمه غلط کردم رو فشردیم و بعنوان نفر اول وارد شورای مدرسه شدیم.


جهت تقدیر از همه دوستان هم در دوران ریاست برشورا پدر مدیر مدرسه رو درآوردیم و تمام مطالبات دانش آموزا رو گرفتیم.
اون سال تو شورای دانش آموزی استان هم رفتم اما برای شورای دانش آموزی کشور نتونستم رای بیارم.

این آخرین باری بود که تو فضای انتخابات دانش آموزی شرکت کردم و دو سال بعد دبیرستان مدیریت ستاد انتخابات مدرسه رو برعهده داشتم.




به هوای حرم امن حسین محتاجم
۲۶ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: MoOn.Girl
پیام: ۴,۲۸۴
عضویت از: ۳۰ مهر ۱۳۹۲
از: بابل
طرفدار:
- مسی
- رونالدینیو
- پرسپولیس
- آرژانتین - اسپانیا
- لوچو❤ - پپ
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
خاطره شماره 7
موضوع : حاج آقا

همین امسال بود دیگه
از طرف مدرسه یه روحانی رو آورده بودن که مثلا صحبت کنه و اینا
ما کناره نماز خونمون ایستاده بودیم ( یه چند متری فاصله داشتیم )
روحانیه به فاصله 6...7 تر باهامون فاصله داشت و داشت رد میشد یکی از بچه های ما هم رفت خوش مزه بازی در بیاره بلند گفت الله و اکبر حاج اقا بلندم گفت بچه ها مقنعه هاتون رو بیارین جلو حاج آقا ناراحت میشن
بعد یه دفعه یکی از دوستامون از پشت داد زد عشقم خوبی؟
هیچی دیگه نزدیک بود مرده بیاد ما رو بزنه
ینی آبرومون رفت
ما چیکار کنیم حاج آقا به خودش گرفت
ولی خلاصه سر اون قضیه کلی خندیدیم





خوبی که از حد بگذرد
نادان خیال بد کند
..
۲۷ شهریور ۱۳۹۳
پاسخ به: خاطره نویسی! [روزهای مدسه...]
نام کاربری: San.Andres
پیام: ۷,۵۵۷
عضویت از: ۲۹ آذر ۱۳۸۹
از: بابل
طرفدار:
- آندرس اینیستا
گروه:
- کاربران عضو
افتخارات
خاطره ی شماره هشت
موضوع : شلوار


پرش اول : خاطره مربوط میشه به سال اول دبستانم. زمان ما – سال تحصیلی 78-79 – ضمن سه ثلثه بودن، اینجوری بود که کتاب های فارسی ما، از همون اول با حروف و آموزش خواندن و نوشتن شروع نمی شد. چند صفحه اولش عکس های اشیا یا کارها بودن و معلم ما تلفظ این اشیا و کارها رو به ما یاد می داد. نکته ی قابل ذکر دیگه اینه که اون موقع مثل الان همه درس خون و باهوش و نمره بیست نبودن. شاید تو هر کلاسی 3-4 نفر داشتیم که در حد 20 بودن، بقیه خیلی خوب نبودن... . البته در کل محله ای که ما توش بودیم درس خون خیز نبود. مثلا جایزه ی شیطونی نکردن سال اول دبستانم این بود که سال دوم من رو به یک مدرسه ی بهتر بردن و ثبت نام کردن. حمل بر خود ستایی یا اسطوره سازی نباشه، من جزء اون 3-4 تا بودم تو کلاس. به خاطر زیاد بودن شاگرد های ضعیف، ما سه چهارتا تو کلاس پخش شده بودیم. یعنی مثلا دو نفر کناری من – در حالی که من وسط نشسته بودم – جزء ضعیف ترین ها بودن!



روزی از روز های اول مهر بود، که معلم ما کتاب فارسی نسبتا کهنه اش را به دست گرفت و با یه لحن آمرانه ای خطاب به همه گفت : «کتاب ها روی میز!» به صورت تقریبا منظم، همه زیر میز رفتند و با کتاب به بالا برگشتند. معلم با همان لحن ادامه داد : «رضا کتابت کو ؟!» همه به سمت رضا که سرش را پایین انداخته بود برگشتند، من هم... . «پاشو بیا کنار تخته وایسا تا به خدمتت برسم.»
به هر ترتیب، درس شروع شد. اولین عکس صفحه ی مورد نظر خانم معلم، "فنجان" بود. این عکس به خیر گذشت... . خانم معلم گفت : «همه با هم : فنجان» بچه ها یک صدا : «فنجـــون...، فنجــــان»
- بچه ها، فنجون اشتباهه. فنجان درسته.
- فنجــــان (تقریبا یک صدا... )
نگاه معلم، نشان از رضایت او داشت. نوبت به عکس بعدی رسید!
- خب بچه ها، عکس بعدی. همه با هم، "شلواااار"
بچه ها بی معطلی، ولی نه چندان هماهنگ سعی کردند کلمه را فریاد بزنند : «شروار... شلوال... شروال... شروااااار... »

پرش دوم : شاید اگر مهران مدیری زودتر فیلم پاورچین رو ساخته بود و یه دوربین تو کلاس وجود داشت، خانم معلم به دوربین نگاه ممتد می کرد! البته اگه این اتفاق در زمان حال می افتاد، معلم چهره ای شبیه به این ( ) می گرفت، یا حداقل تو افق محو می شد.

در این لحظه من با توجه به دانش زبان شناسی که تا عنفوان هفت سالگی کسب کرده بودم، فریاد زدم «شلوااار»
چشمان خانم معلم ناگهان برقی زد؛ «سجاد. سجاد. بیا جلو، بیا اینجا پیش من ببینم.» به یاد ندارم ترسیدم یا نه، اما با توجه به حرف شنوی قابل توجهی که از خانم معلم خود داشتم، به پای تخته رفتم. در بین راه رضا را دیدم که سعی دارد با به هم زدن شیرازه ی صورت خود، من را بخنداند، یا شاید هم قصد دیگری داشت؛ به هر حال بی توجه به او خود را به خانم معلم رساندم. آنجا بود که معلم عزیزم دست روی شانه های من گذاشت، و من را به سمت بچه ها برگرداند؛ «ساکت. همه ساکت ببینم.» کلاس ساکت شد. «سجاد؛ یه بار دیگه اون چیزی که داشتی می گفتی رو بگو.» با صدای آرامی گفتم: «شلوار» کمی شانه های من را فشار داد. «بلند تر بگو، بلند... » تقریبا داد زدم «شلواااار...» کلاس همچنان ساکت بود... خانم معلم با دست روی شانه ام زد و گفت «باریکلا پسر خوب... » نگاهی فاتحانه و سرشار از غرور به کلاس انداختم و با اشاره ی خانم معلم به سر جای خود برگشتم.

پرش سوم : در اینکه چی به سر بغل دستی هام و اصلا همه ی همکلاسی هام اومد، چیز زیادی نمی دونم. اما یکی از اون ها، که اون زمان ها اسمش داوود بود و سر و وضع خیلی تمیزی هم نداشت، بعد ها با اسم مستعار داوود چینی - به خاطر تقریبا چشم بادومی بودنش - به ایجاد رعب و وحشت در شهر پرداخت! با چاقو و از این چیزها. شنیده بودم که زندانی هم شده، و مصرفش بالاست. چند سال بعد از سال اول دبستان موقع فوتبال تو زمین بازی پارک، دیدمش که شرارت از چهره ش می بارید. تقریبا دو برابر من بود. با دست زد به پشتم و گفت «سجاد بچه زرنگ چطوری ؟!» خنده ی تقریبا مسخره ای هم پشت بندش تحویل داد. یادم نمیاد که چه عکس العملی داشتم، ولی یادمه حس خوبی بهم دست نداده بود. بعد ها شنیدم کارش به جاهای باریک کشیده... .

داوود از نیمکت بیرون آمد تا من بروم و وسط بنشینم. در این فاصله به روی من خنده ی نسبتا زیبایی تحویل داد و گفت «باریکلا بچه زرنگ». به یاد ندارم که دقیقا چه عکس العملی نسبت به این عمل داوود انجام دادم، ولی حس خوبی به من دست داده بود... .

خانم معلم با خط کش دو بار روی میز زد. «هـــیس!» یک نگاه در اصطلاح چپ به کلاس انداخت و ادامه داد «... خب دوباره شروع می کنیم. همه با هم، "شلوار... "»
بچه ها یک صدا فریاد زدند «شلوال... شرواااار... شروال... » چند صدای ضعیف هم آمد که «شلوار...» و خانم معلم ناراضی به عکس بعد رفت.

پایان... .





۲۷ شهریور ۱۳۹۳
۱ ۲ ۳ ۴ ... ۱۲ >
     
برو به صفحه
برای ارسال پیام باید ابتدا ثبت نام کنید!

اختیارات
شما می‌توانید مطالب را بخوانید.
شما نمی‌توانید عنوان جدید باز کنید.
شما نمی‌توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید.
شما نمی‌توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید.
شما نمی‌توانید نظرسنجی اضافه کنید.
شما نمی‌توانید در نظرسنجی‌ها شرکت کنید.
شما نمی‌توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید.
شما نمی‌توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید.

فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۲۸
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۱
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۴ پاسخ
۸,۲۵۶,۲۷۳ بازدید
۲ روز قبل
forca barca
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۶ پاسخ
۷۳۸,۹۶۲ بازدید
۱۶ روز قبل
dr-peymanzandi
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۷ پاسخ
۲,۱۶۵,۹۳۰ بازدید
۱۷ روز قبل
FC BARCELONA
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۴ پاسخ
۱۱,۴۸۹,۳۳۸ بازدید
۱۷ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۳,۵۳۴ بازدید
۱ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۱۷,۹۰۴ بازدید
۵ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۴,۲۱۹ بازدید
۵ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۸۱۱ بازدید
۹ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۳,۹۶۱ بازدید
۱۰ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۵۲ کاربر آنلاین است. (۱۵۷ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۵۲

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!