همه پیامها (Huchism)
|
پاسخ به: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
Someone said cake? :joey
|
||
۱۶ آبان ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: زاد روز آبی و اناری ها [ مبینا | 13 آبان ] | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
تولدت مبارک! امیدوارم جادو و حسهای جدید و قشنگ کشف کنی :)
|
||
۱۶ آبان ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
Done! :تغییر قیافه داده و با ریش و سبیل به مکزیک متواری میشود. |
||
۱۶ آبان ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول Anis نوشته:لیلی توصیفاتت خیلی قشنگ بودن نقل قول beautiful queen نوشته:احسنت. خیلی خوب نوشته بودی توصیفاتت هم خیلی قشنگ و عالی بود مرسی بچهها ^_^ داستان شماهائم واقعا قشنگ بود. فکر نمیکردم بشه از این کلمات داستان درآوردها عالی بودین |
||
۳۰ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: زاد روز آبی و اناری ها [ سید شایان | ۲۸ مهر ] | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
سید شایان تولدتون مبارک. امیدوارم همیشه راهتون درست باشه و دلتون خوشحال
|
||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
نقل قول یا لثارات الحسن نوشته:عالی بود. باریکلا همه دارن میان وسط. :همه دستا بالا... |
||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: داستانک! | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
عصر پاییزی آرامی بود.صدای کلاغها در جنگل دوردست شنیده میشد. بوی دلنشین کیک دارچینی از آشپزخانه به مشام میرسید و به خانه کوچک چوبی صفا داده بود. صدای غژ غژ لولای در جلویی خانه خبر از آمدن پدر ژپتو داد؛ امروز به دریا رفته بود و از برق چشمان خستهاش میتوانستی بخوانی که دست پر به خانه بازگشته است. «نمیدانی چه روزی بود امروز! دخترکهای شر و شیطان کنار ساحل داستانهایی از شهر میگفتند که شک کرده بودم افسانه باشد». پدر ژپتو با صدای زمختش تقریبا فریاد میکشید. «حالا دیگر میدان گازی دارند. زمین را حفر میکنند و خدا میداند چه از دل آن بیرون میآورند. دخترک معلوم نیست از کجا این کلمات قلمبه سلمبه را یاد گرفته بود. حرف از میعانات گازی و نفت میزد». همچنان که پدر ژپتو با دست و روی شسته و لیوانی چای بحارالانوارش را زیر بغل زده و به سمت صندلی مخصوصش روی ایوان خانه میرفت، صدایش رو به خاموشی میگرایید... «خدا میداند چند مرتبه به این پیتر بیمغز گفتم جلوی بچه هر حرفی را نباید بزند. ذهن معصوم و جوانشان را سیاه میکنند». پدر ژپتو به صندلی تکیه داد، پتوی زمختی روی پاهایش انداخت و کتابش را باز کرد. دوباره صدای محو کلاغها به گوش میرسید... |
||
۲۹ مهر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: پیشنهادات و انتقادات بخش داستان نویسی | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
give us the words *_*
|
||
۵ تیر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: رقابت بین کسایی که میگن قهرمان اروپا میشیم با کسایی که میگن نمیشیم | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
نظرم عوض شد... :( 17 باشگاه هر کیو که بهش وفاداره داره میندازه دور. |
||
۵ تیر ۱۳۹۹
|
|
پاسخ به: مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی | ||
نام کاربری: Huchism
پیام:
۱۱۸
عضویت از: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
از: The far galaxy
گروه:
- کاربران عضو |
ایول ) به حدس منم نزدیک بودا بستنیا بستنیا. |
||
۱ تیر ۱۳۹۹
|