پاسخ به: دل نوشته | |||
---|---|---|---|
نویسنده: محــمــد جمعه، ۱۴ شهریور ۱۳۹۳ (۷:۳۴) | |||
بعد از کلی کشمکش با همسفران از خانه زدم بیرون. اصلا نفهمیدم بحث از کجا شروع شد. حوصله جر و بحث را هم نداشتم. طبق عادت همیشگی حرم را دور زدم تا برسم به باب الجواد. از همیشه خلوت تر بود. پیرمردی خسته از سفر که گرد و غبار غربت کمرش را خمیده بود دیدم. معلوم بود حال و هوایش با همه فرق دارد. فقط نگاه می کرد و نگاه، وسط نگاه کردن هایش کمی هم آه می کشید و آسمان چشمانش را بارانی می کرد. کمی نزدیکش شدم، گفتم سلام، پدر جان! کمی طول کشید تا به خودش بیاید، شاید هم اصلا نشنید. آرام دستم را گرفت. کمکش کردم تا ورودی حرم. کل مسیر بازرسی دستم را محکم گرفته بود. آرام شده بودم، آرام شده بود. حرم از هیاهو دور بود. کمکش کردم تا جلوی تابلوی اذن ورود. ناگهان چشمم برقی زد. به وسعت روشنایی حرم. کمک کردم روی یک سکو بنشیند و دویدم به سمت ورودی، کارت شناسایی دادم و یک ویلچر به امانت گرفتم. حالا من هم یک خادم شده بودم، یک خادم واقعی. خادم شدن که عصا نمی خواهد. نیت می خواهد و عنایت؛ هر دو جور شده بود. خودم را سریع به پیرمرد خسته رساندم. کمکش کردم روی ویلچر بنشیند. برایش اذن ورود خواندم رفتیم به سمت صحن انقلاب... ورودی صحن انقلاب بودیم که پرسید پسرم اسمت چیه؟ اولین بار بود که حرف میزد. از لهجه اش متوجه شدم که اون هم مثل من مازندرانی ـه. گفتم محمد رضا هستم، غلام امام رضا. باز هم سکوت بود بین من و پیرمرد قصه ی آن شب. رسیدیم سقاخانه اسماعیل طلایی، برایش یک لیوان آب آوردم. حالا جرعه ای آب بود و سلامی آرام و باز هم اشک های گوشه چشم پیرمرد. یک گوشه نشستیم و من زیارت نامه گرفتم دستم، قصدم زیارت نامه نبود. می خواستم سر صحبت را باز کنم. اما بلد نبودم. او هم غرق بود در حرم، هنوز هم فقط نگاه می کرد. خسته شده بودم، پا گذاشتم روی ترسم و پرسیدم پدر جان تنهایی؟ سری به نشانه تایید تکان داد. -کی رسیدی؟ -همین الان !؟ -پدر جان جایی داری شب بمونی؟ اینجا کسی رو داری؟ دوباره سکوت بود که فاصله بین ما را کم می کرد. دستش را بالا آورد، به طرف امام رضا اشاره کرد. درست می گفت. سلطان بود که مرا از خانه بیرون آورد. مرا به باب الجوادش کشاند و من را خدام الرضا کرد. این همه که اتفاقی نمی شود. گفتم پدر جان ما اهل ساری هستیم. تا دو روز دیگه هم مهمان حضرتیم، بیا پیش ما یک لقمه نان و پنیر هست. لبخند را در چشمانش دیدم، کم کم صحن شلوغ می شد. آرام دستش را در جیب کت اش برد و چند کاغذ در آورد. دوباره گفت، اما این بار نه به اشاره، با صدایی خسته، پسرم، من مهمان آقا هستم. کاغذ ها را که دیدم دیگر جا خوردم. غذای حضرت بود... ادامه دارد... |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول