پاسخ به: داستان گروهی [ داستان توماس ] | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Ramona دوشنبه، ۲۲ تیر ۱۳۹۴ (۱۹:۱۴) | |||
-شب گذشته دكتر جاكوب رابينسن در خانه شخصي اش به قتل رسيد. جسد اين فرد به پزشكي قانوني منتقل شده و علت مرگ، مسموميت ناشي از سمي كه در قهوه وي ريخته شده بوده تشخيص داده شده است. پليس ها يك كاغذ در جيب آقاي رابينسن پيدا كردند كه روي آن نوشته شده "همه چيز آن طور كه تو فكر مي كني نيست". به محض رسيدن اخبار تكلميلي آن را دراختيار شما خواهيم گذاشت. توماس با دهان باز به تلويزيون نگاه مي كرد. نگراني شديدي وجودش را فرا گرفته بود و در ذهنش مدام اين جمله را تكرار مي كرد كه "كار كول نيست". زولا رو به توماس كرد و گفت:فكر ميكني چرا اونو كشتن؟ توماس به ساعت نگاهي كرد. ساعت هشت صبح بود تصميم گرفته بود هرچه زودتر با كول ارتباط برقرار كند ولي شماره تماسي از او نداشت. تنها جايي كه مي توانست او را ببيند سالن تمريني بسكتبال بود كه اولين بار كول را آنجا ديده بود. به سرعت حاضر شد و به سمت درب خروجي عمارت رفت. مادر توماس كه مشغول چيدن ميز صبحانه بود با صداي بلند گفت: -معلوم هست كجا ميري تام؟ -برمي گردم مادر. توماس سوار دوچرخه اش شد و به راه افتاد. تا سالن با دوچرخه حدودا پنج دقيقه راه بود. در حين راه مكالمات ديروز خودرا با كول مرور مي كرد كه صدايي شنيد. -صبح بخير ديوانه توماس به عقب برگشت و پسر همكلاسي اش را ديد كه هميشه سعي ميكرد با حرف هايش توماس را آزار دهد. از نظر توماس او يك كودن به تمام معنا بود. -باتو بودم ديوانه نميتوني جواب بدي؟ توماس از دوچرخه اش پياده شد و در حالي كه مشت هايش را گره كرده بود به سمت آن پسر حركت كرد. -چرا اين قدر عصباني اي ديوانه؟ حقيقت آزارت ميده؟ توماس بدون هيچ درنگي يك مشت محكم به صورت آن پسر خواباند و پسر بيچاره از شدت درد به زمين افتاد. توماس نشست و يقه اش را گرفت. -جيمز احمق اگر يك بار ديگر اين حرف را به زبون بياري خودم مي كشمت. جيمز درحالي كه دستش را روي بيني اش گذاشته بود گفت: همان طور كه دكتر رابينسن رو كشتي؟. باشنيدن اين جمله باز هم نگراني به جان توماس افتاد بلند شد و بدون توجه به حرف هاي نامفهوم جيمز با دوچرخه اش به راه افتاد. به سالن كه رسيد با سراسيمگي به اين طرف و آن طرف نگاه مي كرد تا شايد كول را ببيند. -دنبال چي ميگردي توماس عزيز؟ اين صداي آقاي ماير بود. مربي توماس. كسي كه توماس بيش از هركس ديگه اي به او اعتماد داشت و آقاي ماير هم توماس را مثل پسر خودش دوست مي داشت او چيز هاي زيادي به توماس آموخته بود و هميشه كنار او بود. توماس نفس نفس زنان گفت: -آقاي ماير دنبال كول مي گردم اونو ديدي؟ -كول همان پسرك دوس داشتني -ديديش؟ -نه ولي خودت گفتي او تا يك ماه آينده به تمرينات بر نمي گرده. -امروز چند شنبه س؟ -دوشنبه -آه پاك فراموش كرده بودم كول چند روز قبل به توماس گفته بود صبح روز دوشنبه براي كار در مزرعه دايي اش مجبور است به شهر نزديك درياچه كه چيزي حدود ٩٠٠كيلومتر از شهر آنها فاصله داشت سفركند. حال توماس براي ديدن كول بايد به آن شهر سفر مي كرد؟ |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول