به اولین سایت تخصصی هواداران بارسلونا در ایران خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات سایت، ثبت نام کنید و یا با نام کاربری خود وارد شوید!

شناسه کاربری:
کلمه عبور:
ورود خودکار

نحوه فعالیت در انجمن‌های سایت
دوستان عزیز توجه کنید که تا زمانی که با نام کاربری خود وارد نشده باشید، تنها می‌توانید به مشاهده مطالب انجمن‌ها بپردازید و امکان ارسال پیام را نخواهید داشت. در صورتی که تمایل دارید در مباحث انجمن‌های سایت شرکت نمایید، در سایت عضو شده و با نام کاربری خود وارد شوید.

پیشنهاد می‌کنیم که قبل از هر چیز، با مراجعه به انجمن قوانین و شرح وظایف ضمن مطالعه قوانین سایت، با نحوه اداره و گروه‌های فعال در سایت و همچنین شرح وظایف و اختیارات آنها آشنا شوید. به علاوه دوستان عزیز بهتر است قبل از آغاز فعالیت در انجمن‌ها، ابتدا خود را در تاپیک برای آشنایی (معرفی اعضاء) معرفی نمایند تا عزیزان حاضر در انجمن بیشتر با یکدیگر آشنا شوند.

همچنین در صورتی که تمایل دارید در یکی از گروه‌های کاربری جهت مشارکت در فعالیت‌های سایت عضو شوید و ما را در تهیه مطالب مورد نیاز سایت یاری نمایید، به تاپیک اعلام آمادگی برای مشارکت در فعالیت‌های سایت مراجعه نموده و علائق و توانایی های خود را مطرح نمایید.
تاپیک‌های مهم انجمن
ارسال گزارش یک مورد قابل بررسی در مورد پیام زیر در تالار گفتمان
متن گزارش:*
 

پاسخ به: داستان گروهی
نویسنده: یا لثارات الحسن
دوشنبه، ۲۲ تیر ۱۳۹۴ (۷:۱۴)

داستان شماره ۱، بخش ۷



توماس آرام و بی حرکت، روی تابی که بین دو درخت بسیار بلند حیاط بسته شده بود، با نفرت عجیبی به بیرون رفتن دکتر از عمارت نگاه می کرد.

- سخت نگیر. ماگل ن دیگه!

توماس بی آنکه به سمت کول برگردد، پرسید: «ماگل یعنی چی؟». کول نزدیک آمد و دستهایش را روی شانه های توماس قرار داد و با لحن مرموزی گفت: «به موقعش می فهمی». توماس آنقدر عصبانی بود که بیشتر پیگیر ماجرا نشد.

- همیشه همین طور بودن. آدمهای احمق. از چیزایی که نمی فهمن می ترسن. دوست دارن روی هر کسی یه اسمی بذارن. من دیوونم چون شبیه اینا نیستم!

کول در حالی که لبخند بر لب داشت، روی تخته سنگی در برابر توماس نشست.

- همیشه همین طور بود. یادمه از وقتی خیلی بچه بودم، با همه فرق داشتم. این تفاوت حتی برای پدر مادرمم ترسناک بود، هیچ وقت نفهمیدم چرا. شاید به خاطر اتفاقات عجیب و غریبی که برای آدمای دور و برم می افتاد.

کول سرش را به نشانه تایید تکان داد؛ «یادمه». توماس که انگار تازه متوجه او شده بود، با تعجب پرسید: «یادته؟! تو فقط دو ساله اومدی اینجا!». کول لبخندی زد و زیر لب گفت: «شاید» اما توماس صدای او را نشنید و دوباره به حال قبلی اش برگشت.

- همیشه آزارم می دادن چون مثل بقیه نبودم. اما من چیزی که هستم رو دوست دارم. نمی خوام مثل اینها باشم. همشون به یه شکلی احمقن. مثل یه سری ربات، خالی از هر احساس و توان ماورایی.

- می فهمم.

- و احتمالا تنها کسی هستی که می فهمه! یه نگاه به این زولا بکن. از قیافه ش معلومه این روانی ه، بعد هی این دکتره ابله رو می فرستن سراغ من.

کول لبخندی زد و گفت: «اوووه ترجیح میدم در مورد خواهرت نظری ندم» و دستش را زیر گلویش کشید و هر دو با صدای بلند خندیدند. اما دوباره همان حس غم به چهره توماس برگشت.

- شاید بهتر باشه از اینجا برم. چرا باید جایی عمرم رو تباه کنم که هیچ کس قادر به درک تمام چیزهای فوق العاده ای که هستم نیست؟

- ای بابا باز جوگیر شد!

توماس از روی تاب به پایین پرید و کول به موقع پا به فرار گذاشت، اگرچه در نهایت با برخورد سنگی به پایش روی زمین افتاد.

- هی چته وحشی؟ پام رو داغون کردی! معلومه اون خواهر وحشیت به کی رفته!

توماس با ژستی فاتحانه بالای سر کول آمد که روی زمین نشسته بود و پای زخمیش را محکم می فشرد. توماس در کنار او زانو زد و با لحنی بی تفاوت گفت: «نچ نچ نچ، چقدر لوس و نازک نارنجی». سپس انگشتش را روی محل زخم او گذاشت و خون روی انگشتش را مکید. کول با حالتی متعجب به او خیره شده بود. توماس از جایش بلند شد و انگار که کار بزرگی را به انجام رسانده باشد، گفت: «می خواستم ببینم راست میگن که خیالی هستی یا نه» سپس دستش را با سمت کول دراز کرد.

- پاشو بریم تو خونه زخمت رو ببندیم.

زیر شانه کول را گرفته بود تا مجبور نباشد چندان از پای زخمی اش استفاده کند.

- راستی چرا اینا فکر می کنن تو وجود نداری؟

کول شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ماگلن دیگه» و در حالی که هنوز چهره اش دردمند بود، نگاهش را به سمت دیگری چرخاند.

- باید یه بار وقتی این دکتره الاغ میاد بیای بزنی توی گوشش تا ببینه درد می گیره یا نه!

توماس شروع به خندیدن کرد اما کول همچنان دلخور به نظر می رسید. سپس ناگهان با خوشحالی گفت: «می خوای اصلا بکشمش؟» صدای خنده توماس بلندتر شد.

- دکتره رو؟

- نه پس جادوگر شهر اوز رو!

توماس همچنان بلند بلند می خندید و کول نیز لبخند می زد. خنده های توماس را خیلی دوست داشت.

- خب بکشیش که نمی تونه بفهمه واقعی هستی. یعنی وقتی می فهمه که مرده، پس معلوم نیست آخر فهمیده و مرده یا نفهمیده.

کول با لبخند پاسخ داد: «عوضش تو از شرش راحت میشی». توماس به طرف او برگشت و با خنده گفت: «اوه راست میگی اینش فوق العاده س». سپس هر دو وارد ساختمان اصلی عمارت شدند و به سمت اتاق توماس رفتند.

صبح روز بعد، توماس دوباره با صدای جیغ زولا از خواب بیدار شد، اما این بار مثل همیشه نبود. توماس با نگرانی از تخت بیرون آمد و به سمت اتاق نشیمن حرکت کرد. زولا در حالی که دستانش را در برابر دهانش گرفته بود، به سمت او برگشت. توجه توماس به صفحه بزرگ تلویزیون جلب شد که در حال پخش اخبار محلی بود. تیتر اصلی از این قرار بود: دکتر رابینسن شب گذشته در دفتر کارش به قتل رسیده است!
فعالترین کاربران ماه انجمن
فعالیترین کاربران سایت
اعضای جدید سایت
جدیدترین اعضای فعال
تعداد کل اعضای سایت
اعضای فعال
۱۷,۹۳۲
اعضای غیر فعال
۱۴,۳۶۳
تعداد کل اعضاء
۳۲,۲۹۵
پیام‌های جدید
بحث آزاد در مورد بارسا
انجمن عاشقان آب‍ی و اناری
۵۸,۱۹۷ پاسخ
۸,۳۴۰,۷۱۶ بازدید
۵ روز قبل
Salehm
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
انجمن مباحث آزاد
۷۶,۴۸۹ پاسخ
۱۱,۶۰۷,۳۵۱ بازدید
۸ روز قبل
Greatest Ever
بحث در مورد تاپیک های بخش سرگرمی
انجمن سرگرمی
۴,۶۶۳ پاسخ
۵۴۶,۲۸۶ بازدید
۱۳ روز قبل
Greatest Ever
مباحث علمی و پزشکی
انجمن علمی و کاربردی
۱,۵۴۷ پاسخ
۷۴۳,۸۲۱ بازدید
۲۰ روز قبل
رویا
مســابــقـه جــــذاب ۲۰ ســــوالـــــــــــــــــــی
انجمن سرگرمی
۲۳,۶۵۸ پاسخ
۲,۱۹۹,۸۵۹ بازدید
۲۰ روز قبل
رویا
علمی/تلفن هوشمند/تبلت/فناوری
انجمن علمی و کاربردی
۲,۴۱۸ پاسخ
۴۳۵,۸۱۴ بازدید
۲ ماه قبل
jack jinhal
برای آشنایی خودتون رو معرفی کنید!
انجمن مباحث آزاد
۷,۶۴۲ پاسخ
۱,۲۳۱,۳۳۲ بازدید
۶ ماه قبل
مهسا
اسطوره های بارسا
انجمن بازیکنان
۳۴۳ پاسخ
۸۵,۵۰۵ بازدید
۶ ماه قبل
jalebamooz
جام جهانی ۲۰۲۲
انجمن فوتبال ملی
۲۲ پاسخ
۱,۹۲۴ بازدید
۱۰ ماه قبل
phaidyme
تغییرات سایت
انجمن اتاق گفتگوی اعضاء و ناظران
۱,۵۵۷ پاسخ
۲۷۶,۸۱۳ بازدید
۱۱ ماه قبل
یا لثارات الحسن
حاضرین در سایت
۲۰۰ کاربر آنلاین است. (۹۶ کاربر در حال مشاهده تالار گفتمان)

عضو: ۰
مهمان: ۲۰۰

ادامه...
هرگونه کپی برداری از مطالب این سایت، تنها با ذکر نام «اف سی بارسلونا دات آی آر» مجاز است!