پاسخ به: داستان گروهی | |||
---|---|---|---|
نویسنده: Sepideh دوشنبه، ۲۲ تیر ۱۳۹۴ (۶:۴۸) | |||
با صدای پا، سرش را به سمت در زیر زمین چرخاند و با دیدن دکتر رابینسِن بلند شد و سلام کرد. طبق معمول دکتر چند کاغذ از سامسونت ـش درآورد و روبروی توماس گذاشت و از او خواست به آن سوال ها پاسخ دهد.. توماس زیاد توجه نداشت و تمام وقت به خواب ـش و کول فکر می کرد.. بعد از اتمام تست ها، دکتر نگاهی به جواب ها انداخت و آن ها را به سامسونت ـش بازگرداند، سرش را بالا آورد و گفت: - توماس تو حتی ذره ای تغییر نکردی، واقعا نمیدونم دیگه باید واست چیکار کنم، روز به روز داری بدتر میشی و کاملا متوهم شدی!! - من متوهم نیستم!! این شمایین که هیچی نمیفهمین! من کول رو میبینم، من باهاش حرف میزنم، لمسش می کنم! چطور امکان داره اینا توهم باشه؟ هااا؟ چطور امکان داره؟ - توماس بیا از اول شروع کنیم! موافقی؟ برای چند ثانیه بین شان سکوت حاکم شد.. - خب تو به من بگو دقیقا چیا میبینی؟ با کیا در ارتباطی؟ مثلا امروز چیا دیدی؟ چه حرفایی بین تو کول رد و بدل شد؟ توماس اتفاقات امروز را برای دکتر تعریف کرد و بعد از تمام شدن حرفایش نفس عمیقی کشید.. دکتر رابینسن به فکر فرو رفته بود.. سرش را بالا آورد و به توماس زل زد، انگار رنگ چهره اش تغییر کرده بود و چشم هایش به خون نشسته بود.. |
تالار گفتمان
آخرین عناوین
آخرین ارسالها
قوانین و مقررات
عاشقان آبی و اناری
مباحث آزاد
لیگ فانتزی
مسابقات سایت
آبی و اناری
گردانندگان سایت
حمایت مالی از سایت
تاریخچه باشگاه
افتخارات باشگاه
زندگینامه بازیکنان
مربیان باشگاه
اسطورههای باشگاه
مقالات سایت
پیوستن به جمع نویسندگان آبی و اناری
مقالات اختصاصی
مقالات آماری تحلیلی
مقالات آنالیز فنی
گالری عکس
پیوستن به جمع همکاران گالری
عکسهای قهرمانی
عکسهای بازیهای بارسا
عکسهای بازیکنان
عکسهای فصل 2016/17
نقشه سایت
سوال یا ابهام خود را مطرح نمایید!
راهنمای عضویت در سایت
مشکل در ورود به سایت
سوالات متداول